تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,994,689 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,706,470 |
گفتهها و نوشتهها | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 22، دوره 1392، شماره 381 - شماره پیاپی 382، مهر 1392، صفحه 53-55 | ||
تاریخ دریافت: 21 تیر 1395، تاریخ پذیرش: 21 تیر 1395 | ||
اصل مقاله | ||
گفتهها و نوشتهها
شیطان مردی زشت و بداخلاق از بهلول سؤال نمود که خیلی میل دارم شیطان را ببینم. بهلول گفت: اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن حتماً شیطان را خواهی دید!!!
قیمت لنگ آوردهاند که: روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگه هارونالرشید و جمعی از یارانش وارد حمام شدند و چشم هارونالرشید به بهلول افتاد! و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت میارزم؟!! بهلول گفت: پنجاه دینار!!! هارونالرشید برآشفت وگفت: نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من میارزد!!! بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم وگرنه خود خلیفه که ارزشی ندارد!!!
شعر و طویله آوردهاند که فتحعلیشاه قاجار گهگاه شعر میسرود و روزی شاعر دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بیپروا نظر خود را بازگفت. فتحعلیشاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهارپایان به آخور ببندند. شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آنکه شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش خواند، سپس پرسید: «حالا چطور است؟» شاعر هم بیآنکه پاسخی بدهد راه خروج پیش گرفت! شاه پرسید: کجا میروی؟ گفت: به طویله!!!
تأثیر دعای بهلول آوردهاند که عربی شترش به مرض (پیسی) مبتلا شده بود. به او توصیه نمودند تا روغن کرچک به او بمالد. عرب شتر را سوار شده تا به شهر رفته روغن بخرد. نزدیک شهر به بهلول برخورد نمود و چون سابقه دوستی با او داشت به بهلول گفت: شترم به مرض پیسی مبتلا شده و گفتهاند روغن کرچک بمالم تا خوب شود، اما من عقیده دارم که تأثیر نفس تو بهتر است، استدعا میکنم دعایی بخوان تا شتر من از این مرض نجات پیدا کند. بهلول جواب داد: اگر روغن کرچک بخری و با دعای من مخلوط کنی ممکن است شترت خوب شود، والا دعای تنها تأثیری نخواهد داشت.
مناظره بهلول و ابوحنیفه روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود، بهلول هم در گوشهای نشسته و به درس ابوحنیفه گوش میداد. ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار کرد که امام جعفر صادق«ع» سه مطلب را اظهار مینماید که مورد تصدیق من نمیباشد، آن سه مطلب بدین نحو است: اول آنکه میگوید که شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متأذی نمیشود. دوم آنکه میگوید خدا را نتوان دید و حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود، پس خدا را با چشم میتوان دید. سوم میگوید: مکلف، فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا میآورد و حال آنکه تصور و شواهد برخلاف این است، یعنی عملی که از بنده سر میزند، از جانب خداست و به بنده ربطی ندارد. چون ابوحنیفه این مطلب را گفت، بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب کرد. از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد، او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد. شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت، او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند. بهلول جواب داد: ابوحنیفه را حاضر نمایند تا جواب او را بدهم. چون ابوحنیفه حاضر شد، بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده؟ ابوحنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زدهای و پیشانی و سر من درد گرفت. بهلول گفت: درد را میتوانی به من نشان دهی؟ ابوحنیفه گفت: مگر میشود درد را نشان داد؟ بهلول جواب داد: تو خود میگفتی موجود را که وجود دارد باید دید و بر امام جعفر صادق«ع» اعتراض میکردی و میگفتی چه معنی دارد که خدای تعالی موجود باشد ولی او را نتوان دید. دیگر آنکه تو در ادعای خود کاذب و دروغگوی که میگویی کلوخ سر تو را درد آورد، زیرا کلوخ از جنس خاک است و توهم از خاک آفریده شدی، پس چگونه از جنس خود متأذی می شوی؟
بهلول و مرد شیاد بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد. مرد شیادی که شنیده بود بهلول دیوانه است، جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی، در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم. بهلول گفت: به یک شرط قبول می کنم، بشرط آنکه سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی. مرد شیاد قبول کرد و شروع به عرعر کرد. بهلول به او گفت: تو که خر هستی فهمیدی سکههای من طلاست و مال تو از مس! چگونه میخواهی، من که انسان هستم، این مطلب را ندانم. مرد شیاد، پا به فرار گذاشت.
به شکار رفتن بهلول و هارون روزی خلیفه هارونالرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند، بهلول نیز با آنها بود. در شکارگاه، آهویی نمودار شد و خلیفه تیری به سوی آهو انداخت، ولی به شکار نخورد. بهلول گفت: احسنت! خلیفه غضبناک شده و گفت: مرا مسخره میکنی؟ بهلول گفت: احسنت من به آهو بود که خوب فرار کرد.
بهلول و داروغه داروغه بغداد در بین جمعی ادعا میکرد تا به حال کسی نتوانسته است مرا گول بزند. بهلول در میان آن جمع بود، به داروغه گفت: گول زدن تو کار آسانی است، ولی به زحمتش نمیارزد. بهلول گفت: افسوس که الساعه کار خیلی واجبی دارم، والا همین الساعه تو را گول می زدم. داروغه گفت: حاضری بروی و فوری کارت را انجام دهی و برگردی؟ بهلول گفت: بلی. همینجا منتظر من باش، فوری می آیم. بهلول رفت و دیگر بازنگشت. داروغه پس از دو ساعت معطلی، شروع کرد به فریاد کردن و گفت: اولین دفعه است که این دیوانه مرا این قسم گول زد و چندین ساعت بیجهت من را معطل کرد و از کار انداخت.
انشاءالله روزی جحی برای خرید درازگوشی به بازار مالفروشان رفت. مردی پیش آمدش و پرسید: کجا روی؟ گفت: به بازار تا درازگوشی بخرم. گفتش: بگو انشاءالله... گفت: چه جای انشاءالله باشد که خر در بازار و زر در کیسه من است. چون به بازار در آمد، زرش بزدند و چون بازگشت، همان مردش برابر آمد و پرسیدش: از کجا میآیی؟ گفت: انشاءالله از بازار، انشاءالله زرم را بدزدیدند، انشاءالله خری نخریدم و زیان دیدم و تهی دست به خانه بازمیگردم انشاءالله!!!
موعظه ابلیس میگویند، روزی فرعون خوشهای انگور در دست داشت و مشغول خوردن بود، در این هنگام ابلیس به نزد او آمد و گفت: آیا کسی هست که بتواند این خوشة انگور را به مروارید تبدیل کند؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به وسیلة سحر و جادو آن خوشة انگور را به خوشة مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: واقعاً که تو مردی اُستاد هستی! ابلیس با شنیدن این جمله، سیلی محکمی بر گردن او زد و گفت: مرا با این اُستادی به بندگی قبول نکردند، تو چگونه با این حماقت ادعای خدایی می کنی؟!
خواجه و غلام خواجهای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد. خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری میفرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار میروی دیر بیایی و یک کار کنی. غلام گفت: به چشم، از این به بعد. بعد از چند روز اتفاقاً خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد. غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد. خواجه گفت: اینها چه کسانند؟ گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم چند کار بکن و زود بیا. اکنون این طبیب است که جهت معالجه آوردهام، و این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، و این کسی است که بر تو نماز بخواند، و این تلقینخوان است، و این قبر کن است و این قرآن خوان!
اقرار به جهل یکی را از حکما شنیدم که میگفت هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که، چو دیگری در سخن باشد و سخن وی تمام نشده سخن آغاز کند. (گلستان سعدی)
خوف و رجا وزیری، نزد عارفی رفت و از او دعایى خواست. عارف گفت: وزیر را مسئله چیست؟ گفت : روز و شب در خدمت سلطان مشغولم. هر روز امید آن دارم که خیرى از او به من رسد، و در همان حال ترسانم که مباد خشم گیرد و مرا عقوبت دهد. عارف گریست. وزیر گفت: شما را چه شد که از شنیدن این سخن، گریه آغاز کرد؟ عارف گفت: اگر من هم خداى عزوجل را چنان مى پرستیدم که تو سلطان را، اکنون از شمار صدیقان بودم.
عابد و دزد مردی سجاده عابدی را دزدید. عابد چون دید، دزد خجالت کشید و سجاده را واگذاشت و گفت: نمیدانستم که سجاده از توست. عابد گفت: چگونه نمیدانستی که سجاده از تو نیست؟! (کشکول شیخ بهایی)
دنیای فانی، عاقبت باقی روزی نادرشاه با «سیدهاشم خارکن» که از روحانیون بنام بود، در نجف ملاقات کرد. نادر، خطاب به سیدهاشم گفت: شما واقعاً همت کردهاید که از دنیا گذشتهاید. سیدهاشم با همان وقار و آرامش روحانی مخصوص به خود گفت: برعکس، شما همت کردهاید که از آخرت گذشتهاید!
آیتالله قاضی رحمتالله علیه یکی از اطرافیان آیتالله قاضی نقل میکند:روزی با ایشان به سمت منزلش میرفتیم. به سر کوی ایشان که رسیدیم، مشاهده کردیم که صاحب خانه، اثاث مرحوم قاضی را به کوچه ریخته است. آیتالله قاضی به محض دیدن آن صحنه فرمود: خدا گمان کرده که ما هم آدمیم که با ما چنین معامله میکند! این کلام آیتالله قاضی اشاره به احادیثی است که بلاهای دنیا را دلیل ایمان شخص و محبت حق تعالی به او میداند. چنانکه حضرت باقرالعلوم علیهالسلام میفرمایند: یُبتلی المرءُ علی قدرِ حُبِّه؛ انسان به اندازة دوستیاش با خدا به بلا گرفتار میشود. و حضرت امام صادق علیهالسلام میفرمایند: ما أحبّ اللهُ قوما إلّا ابتلاهُم؛ خداوند هیچ گروهی را دوست نگرفت، مگر انکه آنان را به بلا گرفتار ساخت. مرحوم آیتالله قاضی میفرمود: گاهی خداوند چهل روز بنده را در سختی و گرفتاری قرار میدهد تا یک بار از ته دل «یا الله» بگوید و به یاد خدا بیفتد. (مهر افروخته، ص ۲۳) نیز فرمودهاند: اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالی نرسد، مرا لعن کند! (مهر افروخته، سیدعلی تهرانی، ص 19 ـ سیمای فرزانگان)
غیبت شخصی به دیدار پارسایى رفت و از یکى از دوستانش سخنى (غیبت) به میان آورد. پارسا، او را گفت: از این دیدار زیانکار شدى و سه جنایت ورزیدى: کینه مرا به دوستى تیز کردى، دل آسوده مرا نگران داشتى و خویش را نیز متهم کردی.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 199 |