قصههاى شما (88)
مریم بصیرى
خیاطخانه - فاطمه هاشمى - قم
عروس عرب - مرضیه دانشزاده - قم
قهرمان - ابوالفضل صمدى رضایى - مشهد
فاطمه هاشمى - قم
داستان «خیاطخانه»، قصه زن خیاطى است که ماجراهاى زنانى را که به خیاطى او مىآیند و دورههاى دوستانه در منزل وى برگزار مىکنند، براى دوست جدیدش تعریف مىکند.
شاید بتوان گفت خاطرات و واگویههاى این خیاط در مورد دوستان و همسایگانش زیبا و آموزنده است ولى به هیچ وجه در چارچوب داستان نمىگنجد.
خواهر عزیز، کل اثر شما تبدیل به تکگویى خیاط شده است و گهگُدارى دوست جدید وى تکجملهاى مىگوید که اصلاً به چشم نمىآید. شخصیتپردازى آدمهاى داستان شما توسط یک نفر و از دید او به تفصیل بیان مىشود بدون اینکه در روند خودِ داستان کارکردى مثبت پیدا کند.
شما باید لااقل این روایتها را از زبان سه یا چهار نفر بیان مىکردید تا هر کدام به اندازهاى و از دید خود، ماجراى مربوط به دوستانشان را براى هم تعریف کنند و از کمالات و محاسن یکدیگر سخن بگویند! در حال حاضر، اثر شما تنها یک دیالوگ بسیار طولانى است، بدون اینکه دیگر عناصر و عوامل سازنده داستان در آن رعایت شود.
مشکل دیگر داستان شما آن است که نه تنها از توصیف شخصیتهاى متعدد به نتیجه واحدى نمىرسید تا حادثهاى را به پیش ببرید؛ بلکه در همان اثنا، داستان دیگرى را نیز وارد طرح اثرتان مىکنید. خیاط، قصه یکى از زنان باایمان را که روح از بدنش خارج مىشود و سپس در خواب مىبیند مرده است و دوباره زنده شده، براى دوستش بیان مىکند. داستانى که خود به تنهایى یک اثر مجزاست و ارتباط روشنى با داستان «خیاطخانه» ندارد.
به جاى اینکه خیاطخانه تنها اختصاص به معرفى طولانى چند زن پیدا کند، باید آن را مکانى براى وقوع رویدادهاى داستان قرار مىدادید و لااقل به همان اندازه که شخصیتپردازى کردهاید، به حوادث هم اهمیت مىدادید. پس سعى کنید تا جایى که امکان دارد از حوادث و گفتگوهاى حاشیهاى و نقل قول از زبان این و آن بکاهید و با به اوج رساندن کشمکشهاى اشخاص، داستان را به بحران و اوج نهایى برسانید.
«خیاطخانه»، فعلاً به درد و دل یک خیاط شبیه است که گوش مفتى براى حرفهایش پیدا کرده است و با وجود اینکه فردى مذهبى است ولى خواسته و ناخواسته با حرفهایش غیبت این و آن را مىکند، هر چند که مىخواهد نتیجهاى مثبت از این حرفها بگیرد.
امیدواریم در آثار دیگران دقت بیشترى داشته باشید.
مرضیه دانشزاده - قم
خواهر گرامى، داستان زیباى شما را خواندیم. با توجه به اینکه برخى از دوستان تمایل به نوشتن داستانهاى تاریخى مذهبى دارند و از کتابها و روایتهاى مختلفى برداشت مىکنند، بد ندیدیم که در همین جا به بهانه داستان خوب «عروس عرب» اعلام کنیم، متأسفانه اکثر دوستان نمىدانند که چطور باید از یک روایت دینى، درست برداشت کنند و آن را تبدیل به داستان نمایند.
حُسن «عروس عرب» در آن است که شما توانستهاید به روایتى که از کتاب «فرهنگ سخنان امام حسین(ع)» انتخاب کردهاید، شکل و شمایل داستانى ببخشید.
شخصیتپردازى افراد فرعى و حکایت ماجرا از دیدگاه آنها یکى از محاسن اثر شماست. در واقع شما با طرح یک طرح داستانى، توانستهاید به گونهاى درست از یک روایت بهره ببرید.
از آنجایى که اطلاعات بسیارى از ما از تاریخ اسلام دقیق و کامل نیست لذا برخى دوستان تصور مىکنند که باید با همان اطلاعات جزیى دست به قلم ببرند که با تأسف بسیار، اثرشان دیگر داستان نیست و آنان فقط راوى آن روایت هستند، آن هم با زبان و بیان جدیدى.
تنها راه حل این است که تمام دوستان علاقهمند به نوشتن آثار داستانى و نمایشى مربوط به تاریخ اسلام با بهرهگیرى از تخیّل خویش و مطالعات بسیار، حادثهاى در کنار حادثه اصلى به وقوعپیوسته، خلق کنند تا بتوانند با توجه به یک ماجراى تخیّلى و در عین حال نزدیک به ذهن، به ماجراى اصلى و واقعى بپردازند.
شخصیتپردازى «نعیم» و «سعد» نیز در داستان شما به همین منظور، بجا و خوب است؛ هر چند در میانههاى داستان نقش آنها کمرنگتر مىشود.
در همین شماره «عروس عرب» را خواهیم آورد و منتظر دیگر آثار شما باقى مىمانیم.
موفق باشید.
ابوالفضل صمدى رضایى - مشهد
برادر گرامى، «قهرمان» شما رسید. این اثر بیشتر یک اعتراضیه است تا یک داستان ادبى.
مردى از جوانى خودش مىگوید و از زمانى که چقدر بىشیله پیله فوتبال بازى مىکردند ولى الان فوتبالیستها زنجیر به گردنشان مىاندازند و روغن و ژل مو مىزنند و ... در نهایت هم اثرتان با تیتر یکى از روزنامهها تمام مىشود که یک ستاره فوتبال در یک پارتى مختلط شبانه دستگیر شد و آن وقت قهرمان اثر شما به این قهرمان مىگوید: «خسته نباشى قهرمان!»
هر چند نارضایتى از یک وضعیت عمومى در جامعه ورزشى، شما را برانگیخته است که دست به قلم ببرید ولى خودتان هم مىدانید که از چنین آثارى نمىتوان به عنوان داستان یاد کرد.
براى اینکه چنین موضوعاتى را تبدیل به داستان کنید باید با استناد به یک خبر و پرورش تخیّل خویش در پیرامون آن خبر، یک طرح مناسب داستانى براى کارتان پىریزى و سپس شروع به نوشتن داستان کنید.
پیروز باشید.
عروس عرب
مرضیه دانشزاده
آفتاب گُر گرفته بود. نخلها با گردنبندى از خرماى سرخِ تبدار، از خانههاى گِلى، قد برافراشته بودند. دیگر کمتر صداى پاى رهگذرى از کوچهها شنیده مىشد. هنوز تا ظهر ساعتى باقى بود. «سعد» با گوشه آستین، عرق پیشانىاش را خشک کرد و به سایه دیوار گلى پناه برد؛ اما انگار سایهها هم از کوچهها مىگریختند. یک آن، «نعیم» از خانه بیرون پرید و در را بست. تا سعد خواست به اعتراض چیزى بگوید، نعیم فورى گفت: «شرمندهام سعد، داشتم گندم آسیاب مىکردم. با این بچههاى قد و نیمقد، زنم فرصت نمىکند. حالا هم باید براى ناهار بچهها، نان مىپخت.» و با نگاهى ملتمسانه گفت: «نعیم، دعا کن کار آبرودارى پیدا کنم.» نعیم دستى بر شانه سعد زد و گفت: «نگران نباش نعیم، هر چند مدینه شهر شلوغى است اما مطمئن باش از برکت وجود اولاد على گرسنه نمىمانى.» نعیم در جواب گفت: «تو مىدانى که من به عشق اولاد على به مدینه کوچ کردهام اما خدا کند که شرمنده زن و بچهام نشوم.» سعد کمى شانهها را راست کرد و با لحن جدىترى گفت: «تازه مگر سعد مرده، قدم تو روى چشمهاى من. هر چه داریم با هم قسمت مىکنیم نعیم. باور کن دیگر من آن پسر همسایه شکمو و شیطان نیستم.» نعیم لبخندى زد و چشمانش از شادى، برقى زد و گفت: «یاد آن روزها بخیر سعد، دلمان به چه چیزهایى خوش بود. از نخل خانه ما بالا مىرفتى، رطب تازه مىچیدى و موقع تقسیم، سرِ من که کوچکتر و بىسواد بودم، کلاه مىگذاشتى.» سعد قاه قاه خندید و بعد گفت: «قول مىدهم جبران کنم. حتماً جبران مىکنم.» نعیم خندید و دانههاى درشت عرق را از پیشانىاش پاک کرد. سعد گفت: «خوب عجله کنیم برویم ببینیم امروز توى مسجد جامع شهر چه خبر است؟ گمانم خلیفه باز هم یک ترفند تازه راه انداخته است.» و هر دو با عجله از کوچه گذشتند.
مسجد شلوغ بود. گروه گروه مردم مشغول صحبت بودند. نعیم گفت: «اوه، چه غلغلهاى است. کاش مىدانستیم این همه شلوغى و سر و صدابراى چیست؟» ناگاه سعد به نقطهاى خیره ماند. نعیم گفت: «چرا راه نمىآیى سعد؟» سعد با خوشحالى گفت: «آن گوشه را ببین. به گمانم مردم، آنجا گرد مولایم حسین بنعلى حلقه زدهاند. بیا تا مطمئن شویم.» و هر دو با شتاب از لابهلاى جمعیت گذشتند و خود را به گرداب کوچکى از مردم که انگار دور امام مىچرخیدند، رساندند. نعیم کنجکاوانه قد کشید. لبخند رضایتبخشى بر چهرهاش نقش بست و شتابزده گفت: «سعد، چرا ایستادهاى؟ مىدانى که چند روز است به مدینه آمدهام اما هنوز به خدمت مولایم حسن بنعلى و سرورم حسین بنعلى نرسیدهام. به خدا قلبم دارد از سینهام بیرون مىپرد.» سعد دست بر سینه نعیم گذاشت و با مهربانى گفت: «خوب حالت را مىفهمم نعیم؛ اما کمى تحمل کن، بگذار با خیال راحت پیش از نماز ظهر به خدمت مولا برسیم. این طور بهتر است نه؟» نعیم آرام گفت: «اگر عمرى باشد.» سعد گفت: «امیدت به خدا باشد. حالا بیا به گوشهاى برویم، ببینیم امروز چه خدعه تازهاى در شرف وقوع است. بعد از صلح امام حسن(ع) با معاویه، آنها هر روز با یک خدعه تازه به میدان آمدهاند. خدا رحم کند.» و هر دو از بین جمعیت گذشتند و در گوشهاى دِنج، جا خوش کردند.
لحظاتى نگذشت که مرد سیاهچهرهاى که ردایى زرد به تن داشت، مقابل جمعیت ایستاد. دستش روى قبضه شمشیرش بود که داد زد: «ساکت باشید! گوش کنید!» جمعیت رو به مرد چرخیدند. مرد داد زد: «هماکنون سرور و مولایم، مروان بنحکم، فرماندار عظیمالشأن مدینه، آماده سخن مىباشند. همه به احترام ایشان سکوت کنند.» لحظهاى بعد مروان با غرور از جا برخاست. مرد سیاهچهره تعظیمى کرد. گروهى از سرانِ حکومتى، که در صف جلو نشسته بودند، از جا برخاستند. مروان، لباس سبز ابریشمین پوشیده بود. با غرور تمام از منبر بالا رفت. تکیه داد. لبخند به لب با چشمان درشت و عقابىاش جمعیت را از زیر نظر گذراند. نعیم آرام گفت: «پس مروان این است! عجب! ...» سعد پوزخندى زد و گفت: «آرى این مروان است. اینها را بشناس. تو تازهواردى. اما همین قدر بدان که این مرد یهودىزاده و پدرش آنقدر رسول خدا(ص) را اذیت و آزار کردهاند که پیامبر(ص) با آن همه صبر و رأفتش، آنها را از مدینه اخراج و تبعید مىکند. جالبتر اینکه، پیامبر(ص) به او و پدرش لقب «قورباغه پسر قورباغه» داده است. حالا این ژستها با آن لباس سبز ابریشمین، تو را نگیرد.» نعیم پرسید: «پس چطور از تبعید برگشت و شد فرماندار مدینه؟» سعد خنده تلخى کرد و گفت: «به دستور خلیفه مهربان، ایشان حالا داماد جناب خلیفه هستند و به دلیل لیاقت، فرماندار مدینه هم شدهاند.» نعیم مات و مبهوت به مروان خیره ماند. مروان با دست پر از انگشترش، ریش نازک و نخنخش را خاراند. سرفهاى کرد و گفت: «به حول و قوه الهى، بنده مفتخر هستم تا به عنوان فرماندار مدینه و مورد اعتماد امیرالمؤمنین!، معاویة بنابىسفیان خبر وصلت مبارک و شگفتآورى را به شما نوید دهم. معاویه، امیدوار است با این وصلت، در دو خاندان بنىامیه و بنىهاشم، پایههاى دوستى و وحدت، پایدار و مستحکم گردد. من در اینجا به نمایندگى از طرف امیرالمؤمنین! معاویه، از دختر عبداللَّه بنجعفر، براى فرزند عزیز و دردانه معاویه، یزید، خواستگارى مىنمایم.»
ناگهان همهمه فضاى مسجد را پر کرد. سعد با تعجب گفت: «دختر عبداللَّه بنجعفر براى یزید! عجبا! واقعاً شگفتآور است.» نعیم با عجله پرسید: «عبداللَّه بنجعفر کیست؟» سعد با همان حالت بُهت گفت: «عبداللَّه بنجعفر، شوهر زینب، دختر على بنابىطالب است. او از دختر زینب براى یزید خواستگارى کرد. به خدا نمىدانم بخندم یا گریه کنم. عجب مکّارند اینها.» مروان دستش را به علامت سکوت جمعیت بالا برد و گفت: «البته باید اقرار کنم که من هم ابتدا از شنیدن این خبر متحیّر ماندم، چرا که بسیار دخترانند که آرزوى ازدواج با یزید بنمعاویه را دارند، در حالى که از نظر ثروت، مقام و حُسن و جمال بىنظیرند اما به هر حال هماى سعادت بر سر این دختر خوشبخت فرود آمده و من نیز از این پیوند خشنودم چرا که مىدانم همه رفتار و کردار امیرالمؤمنین! معاویه از روى دوراندیشى و سیاست خاص خودش است و حتماً در این ازدواج، خیر و برکتى است که در آینده آشکار خواهد شد.» صداى مردانى که در صف جلو نشسته بودند، بلند شد که: «آرى. مبارک است، ان شاءاللَّه.» مروان لبخند زیرکانهاى زد و گفت: «و اما خبر خوبى هم براى عبداللَّه بنجعفر دارم.» سکوتى بغضآلود بر فضا حاکم شد. همه به مروان چشم دوخته بودند. مروان ادامه داد: «با توجه و عنایت امیرالمؤمنین! و به میمنت قدوم مبارک دختر عبداللَّه، تمام قرضها و بدهىهاى عبداللَّه توسط سرورم معاویة بنابىسفیان پرداخت خواهد شد.» یکى از میان جمعیت فریاد زد: «البته از کیسه مسلمین. چه لطف بزرگى!» مروان انگشترى فیروزهاش را در انگشت چرخاند و بىاعتنا به حرف مرد گفت: «البته از خاندان بزرگ ابىسفیان، این بذل و بخششها بعید نیست؛ و شگفتىآور اینکه، سرورم فرمودهاند، مهریه امکلثوم، عروس خوشبخت معاویه، بر اساس رأى و نظر پدرش عبداللَّه بنجعفر تعیین شود.»
سعد گفت: «چه خوشرقصىها که نمىکند این معاویه مکّار. عجب دامى پهن کرده این نابکار.» مروان دستش را بالا برد و بلندتر گفت: «به خدا، وجود این بزرگان موجب نعمت و برکت سرزمین ماست. من با تمام وجود معتقدم که خداوند حتى این قطرات ریز و درشت باران را نیز به خاطر وجود این خاندان بزرگ، خصوصاً فرزند عزیز آنها یزید بنمعاویه نازل مىکند.» صداى خنده عدهاى بلند شد. بعضى با نگاههاى پر از سرزنش سر تکان دادند و چیزى گفتند. مردى از میان جمعیت برخاست و داد زد: «چه مىگویى اى چاپلوس دروغگو. از منبر پیغمبر خدا پایین بیا.» چند نفر به اعتراض از مسجد خارج شدند. مروان پا به پا شد و آخرین تیر ترکش خود را که از سینه پر کینهاش جدا مىشد، رها کرد و شتابزده گفت: «اکنون بسیارى آرزوى جاه و مقام یزید بنمعاویه را دارند و باید اعتراف کنم که به این همه قدرت و شوکت او حتى بیش از مقام اهل بیت، غبطه مىخورند.» صداى همهمه و اعتراض بالا گرفت. گونههاى سعد از خشم سرخ شد. دست بر پشت دست زد و گفت: «پس کجاست عبداللَّه بنجعفر تا جواب این ملعون پست را بدهد؟» سر و صداى جمعیت هر لحظه بالاتر مىگرفت. مروان که اوضاع را به هم ریخته دید، ترسید که امر معاویه ناتمام بماند. نگاهى به سربازانش که تمامقد صف کشیده بودند انداخت؛ پس با اطمینان خاطر و بلندتر از پیش گفت: «اکنون ... اکنون من به عنوان فرماندار مدینه از طرف امیرالمؤمنین! معاویة بنابىسفیان، امکلثوم، دختر عبداللَّه بنجعفر را براى فرزند لایق و شایسته معاویة بنابىسفیان خواستگارى مىنمایم و مىدانم که او خوشبختترین عروس عرب خواهد شد. اکنون منتظر پاسخ عبداللَّه بن جعفر هستم.»
دلها نگران و نگاهها حیران و پریشان، عبداللَّه را جستجو مىکرد. نفسها در هم پیچیده و گرماى مسجد صدچندان شده بود. لحظاتى سکوتى نفسگیر بر فضاى مسجد حاکم شد. ناگاه همه سرها به سوى مردى چرخید که از میانه جمعیت برخاست. مردى با قامتى متوسط و اندامى لاغر که نگاهى آرام داشت. هر کس در دل گمانى داشت. عبداللَّه نگاهى به جمعیت منتظر انداخت. بىآنکه رو به مروان کند، گِرهى در ابرو افکند و بلند گفت: «ازدواج دخترم امکلثوم به من ارتباطى ندارد. باید دایى او، حضرت اباعبداللَّه براى دخترم تصمیم بگیرد.» جمعیت باز همهمه کرد. کلام عبداللَّه گویى نسیمى خنک بود که دلهاى داغ از نیرنگ را نوازش داد. مروان هاج و واج مانده بود. انگار هرگز منتظر چنین پاسخى نبود. به مردانِ حکومتى نگاهى انداخت و غر و لندکنان گفت: «این مرد چه مىگوید؟ ما را چکار به اباعبداللَّه. تصمیم با عبداللَّه بنجعفر است.» پیرمردى در گوشه مسجد دست به عصا ایستاد و بلند گفت: «خدا را شکر که اولاد على همیشه چون شیر از بنىهاشم و اهل بیت حمایت کردهاند و اجازه فضولى به شما نامردها ندادهاند.» مروان، خشمناک دندان بر هم کشید که صداى تکبیر مکرر مردى، جمعیت را متوجه کرد. نعیم و سعد پشت به مروان، رو به صدا برگشتند و نیمخیز شدند. نعیم با صدایى لرزان گفت: «خدایا ...، باورم نمىشود. این حسین بنعلى است. درست همان شمایل زیبایى است که پدرم در کودکى از پیامبر(ص) در ذهنم ترسیم کرده بود.» سعد دستش را بر شانه نعیم گذاشت و به نگاه مهربان حسین(ع) چشم دوخت و زمزمه کرد: «پدر و مادرم به فدایت یابنرسولاللَّه!» شانههاى نعیم لرزید و اشکش جارى شد. مروان مضطرب روى منبر جابهجا شد و به حسین(ع) که در برابرش همچون آفتاب مىدرخشید، خیره ماند. نگاه آرام اما عمیق حسین(ع) مثل شهاب تا اعماق قلب مروان نفوذ کرد. امام حسین(ع) با قامتى بلند و شانههایى فراخ، ردایى سفید بر تن و شالى سبز بر کمر، او را به یاد هیبت و استوارى و قامت رسول خدا(ص) انداخت. دلش لرزید. راست نشست. نخ نخ سبیل نازکش را جوید. منتظر همه چیز بود الّا حسین(ع). جمعیت بىصبرانه به مولایشان چشم دوخته بودند که طنین آواى حسین(ع) پیچید:
«بسماللَّه الرحمن الرحیم. سپاس خداوندى را که ما اهلبیت پیامبر(ص) را براى خود انتخاب و براى تداوم دین خود رضایت داد و ما را براى رهبرى انسانها برگزید و قرآن و وحى را بر ما نازل کرد. سوگند به خدا، کسى از حق ما نمىکاهد جز آنکه خداوند از حق او در دنیا و آخرت خواهد کاست و دولت و حکومت ما جاودانه است و به زودى از خبر آن آگاه خواهید شد ... . مروان! تو سخن گفتى و ما شنیدیم. اینکه گفتى مهریه امکلثوم بر اساس رأى پدرش عبداللَّه بنجعفر است؛ هر مقدار که بخواهد تعیین کند، سوگند به جانم، ما هرگز از سنّت رسول خدا(ص) در ازدواج دختران و زنان و خاندانش عدول نخواهیم کرد که مهریه آنها، بیست اوقیه معادل چهارصد و هشتاد درهم است.» صداى عدهاى در مسجد پیچید که: «آرى .این سنّت رسول خداست.» و باز صداى پرطنین امام همه مسجد را پر کرد: «و اینکه گفتى قرضهاى پدرش را خواهید پرداخت؛ راستى در چه زمانى، زنان ما بنىهاشم، قرضهاى ما را مىپرداختند؟» مردى فریاد زد: «لعنت بر مکر و حیله معاویه.» و حسین(ع) ادامه داد: «و اینکه گفتى این ازدواج، پیوند دوستى بین دو قبیله ایجاد مىکند؛ ما بنىهاشم با شما سران بنىامیه در راه دین خدا دشمنى کردیم و جنگیدیم و هرگز براى رسیدن به دنیا با شما صلح نخواهیم کرد. همنسب بودن ما نتوانست ما را به وحدت برساند، حال چگونه با ازدواج مىتوان به وحدت رسید؟» عدهاى فریاد زدند: «راست مىگویى یا اباعبداللَّه.»
مروان خشمناک به جمعیت نگاه انداخت و دندان بر هم فشرد و باز صداى حسین(ع) پیچید که:
«و اینکه در شگفتم از یزید که چگونه از این دختر خواستگارى مىکند؟ بدان کسانى از این دختر خواستگارى مىکنند که از یزید و پدر یزید و جدّ یزید برترند.»
میان جمعیت که انگار از کلام قاطع و کوبنده امام جان گرفته بودند، ولوله افتاد. عدهاى تکبیر گفتند. مردى داد زد: «به احترام حسین بنعلى سکوت کنید.» لحظهاى بعد امام ادامه داد: «و اینکه گفتى ابرها به خاطر چهره یزید مىبارند؛ همانا این تعریف تنها براى رسول خدا(ص) زیبنده بود و نه دیگران.»
سعد برخاست و گفت: «آرى، به گمانم ابرها به حال یزید شرابخوار گریه مىکنند، نه مىبارند.» جمعیت خندیدند. مروان زیر لب غر و لندى کرد و با خشم به سربازانش نگاه کرد. و امام ندا داد:
«و اینکه گفتى آنان که غبطه مىخورند به یزید بیش از آنانند که به ما اهلبیت(ع) غبطه مىخورند؛ همانا آنان که آرزو مىکنند مقام یزید را، جاهلان این مردمند و آنان که آرزو مىکنند مقام ما را، صاحبان عقل و اندیشهاند.»
و سپس رو به جمعیت که شادمانه چشم به او دوخته و قلبهایشان آرام گرفته بود، با صلابت تمام فرمودند:
«تمام جمعیت حاضر در مسجد گواه باشید که من دخترِ خواهرم، امکلثوم، دخترِ عبداللَّه بنجعفر را به عقد پسرعموى او، قاسم بنمحمد بنجعفر در آوردم و مهریه او را چهارصد و هشتاد درهم قرار دادم و زمین خودم در منطقه عقیق که درآمد کشاورزىِ سال آن، هشتاد هزار دینار است، براى بىنیازى و کمکهزینه زندگى به این دو زوج جوان، به آنان بخشیدم که بىنیاز باشند، ان شاءاللَّه.»
صداى تکبیر جمعیت مسجد را لرزاند. عدهاى برخاستند و به سوى امام هجوم بردند. صداى مبارکباد، از هر گوشه بلند شد. نعیم و سعد شتابان برخاستند. سعد خندید و گفت: «چه پیوند زیبا و بابرکتى، هم امکلثوم خوشبخت شد، هم یزید ذلیل. خدا خوب مىداند که رسالتش را در کجا و در چه کسانى قرار دهد.» نعیم گفت: «آفرین به این همه شجاعت و درایت. برویم سعد، برویم که دیگر تاب ماندن ندارم.» سعد گفت: «آرى. بیا و بهترین نماز عمرت را به امامت حسین بنعلى بخوان نعیم.» و هر دو در جمعیت گم شدند. مروان با خشم، جمعیتى را که به سوى امام هجوم مىبردند، مىنگریست و بر چهره مصمم امام خیره مانده بود. انگار دوباره روزى را که رسول خدا(ص)، او و پدرش را از مدینه تبعید کرد، برایش تداعى شد. مزه تلخ آن روز را دوباره با تمام وجود حس کرد. بغضِ مانده در گلو را فرو داد. دندان بر هم کشید و زیر لب غرید: «لعنت بر این مردم نادان ...» و با خشم از منبر پایین رفت و صداى روحبخش اذان تمام مسجد را پر کرد. «اللَّه اکبر ...»