خواهرم «نرگس»
نفیسه محمدى
تا غروب نشده باید خودم را به خانه برسانم. کوچه خیلى طولانى است و خانه ما در انتهاى کوچه قرار دارد. مادر خیلى حساس است که تا غروب نشده به خانه برسم. درِ خانه را باز مىکنم و از بس عجله دارم انگار خودم را مىاندازم توى خانه! نفس راحتى مىکشم و با عجله لباسهایم را در مىآورم. مادر از طبقه پایین نفسزنان مىرسد. سلام مىکنم و او با خستگى جوابم را مىدهد. کمى احوالپرسى مىکند. پشت سر او خواهرم «نرگس» از پلهها بالا مىآید و مثل همیشه لبخند مىزند و با لکنت خاصى که دارد شروع به حرف زدن مىکند و از اتفاقاتى که در غیاب من افتاده با هیجان صحبت مىکند. به حرفهایش توجهى نمىکنم. همیشه همین طور است. دلش مىخواهد یک نفر بنشیند و او حرف بزند. اما من وقتش را ندارم فقط گاهى اوقات جوابش را مىدهم. مادر مىخواهد سفره شام را پهن کند اما من نشستهام و دور و برم پر است از ورقههایى که روى آنها شعر و نقد و مطلب نوشته شده است. سرم گرم کار فرداست. به استادم قول دادهام که این هفته حتماً شعرى از حافظ را براى نقد و معنى آماده کنم. کارم را دوست دارم همچنین شعر خواندن و شعر نوشتن را! دلم مىخواهد همیشه دور و برم کتاب و شعر و نوشته باشد تا از خواندن آنها لذت ببرم.
مادر مىداند که مثل همیشه نباید خیلى با من حرف بزند چون تمرکزم به هم مىریزد و همه مطلبهایى که در ذهنم آماده کردهام، فرار مىکند. سفره ساده شام پهن مىشود و مادر و «نرگس» سرِ سفره مىنشینند. چند بار هم مرا صدا مىزنند تا بالاخره از نوشتههایم دل مىکَنم و براى خوردن شام کنار آنها مىروم. «نرگس» وقت را غنیمت مىداند. چون خوب فهمیده که وقتى کار مىکنم نباید حرف بزند، مثل بچهها دوباره شروع مىکند به صحبت کردن: «مریم، مریم! امروز با مامان رفتیم بازار. لباس قشنگ دیدم ...» باز هم به حرفهایش توجهى نمىکنم اما او فقط تعریف مىکند. مادر چند بار به او تذکر مىدهد که سر سفره شام نباید حرف زد.
به چهرهاش نگاه مىکنم. چهره معصومى دارد. با آن چشمان ریز که هر لحظه به دنبال گوش شنوا مىگردد. با خودم فکر مىکنم یعنى در اعماق قلب و روح او چه مىگذرد و چرا من هیچ وقت او را نمىبینم یا بهتر بگویم نمىخواهم ببینم. سؤال واضحى است. خودم هم جوابش را خوب مىدانم. اما همیشه از فکر کردن به آن مىگریزم، شاید چون براى من مسائل دیگرى که وجود دارد خیلى مهمتر از «نرگس» است. اما «نرگس» خیلى محتاج محبت است. این را کاملاً مىدانم. گاهى اوقات که به او قول مىدهم تا چیزى برایش بخرم، فقط منتظر ورود من به خانه است و دلش مىخواهد که زودتر برسم. وقتى هم که وارد خانه مىشوم اولین سؤالى که مىپرسد، در مورد قولى است که دادهام.
حسابش را که مىکنم مىبینم که «نرگس» در این دنیا جز مادرم هیچ کس را ندارد حتى من هم پشتیبان و یاور خوبى براى او نیستم چون از بودنِ او ناراحتم. خواهرم «نرگس» بیست و پنج سال دارد اما عقبمانده ذهنى است و حرفها و رفتارش حتى قیافهاش هم مثل یک کودک هشت ساله است. این را چند دکتر متخصص تأیید کردهاند.
مادر دقیقاً نمىداند چرا «نرگس» به این مشکل دچار شده است اما دکترها معتقدند که مادرم در دوران باردارى از چیزى ترسیده است! یا مشکلى داشته که این اتفاق براى «نرگس» افتاده است. همه ما یعنى دو برادر بزرگم و من او را نادیده مىگیریم. به علاقههایش و رفتارش و خواستههایش بىتوجهیم، شاید هم احساس مىکنیم که وجود او در خانه ما باعث خیلى از محدودیتها است. مادر هیچ وقت او را تنها نمىگذارد و همیشه سعى مىکند همراهش باشد به همین خاطر همیشه دچار مشکل مىشویم. مثلاً در دوران تحصیلم هر وقت مادر مىخواست براى تحصیلم به مدرسه بیاید نمىدانست «نرگس» را چه کند. گاهى اوقات او همراهش مىآمد و این از همان ابتدا براى من مشکلساز شده بود.
دوستانم همه با تعجب به او نگاه مىکردند و سؤالهاى عجیب و غریب مىکردند. گاهى اوقات هم من را با انگشت نشان مىدادند و در مورد خواهرم حرف مىزدند. گرچه این مسئله به دوران کودکى و نوجوانىام برمىگشت اما تأثیر بدى روى من مىگذاشت و ناراحتم مىکرد. در مهمانىها یا جمع دوستان یا حتى در مسافرتها این مسئله من را و حتى بقیه خانوادهام را رنج مىداد.
گاهى اوقات که به خاطر اشتباهاتش ما را عصبانى مىکرد و یا مشکلى ایجاد مىشد مادر ناراحت و نگران به چشمان خیس «نرگس» خیره مىشد. شاید با خود فکر مىکرده که تا چه زمانى باید به دنبال فرزندى که بیست و چند سال زحمتش کشیده بود راه برود و هیچ زمانى از این مسئولیت کم نشود. مادر همیشه با «نرگس» مهربان است، کمتر پیش مىآید که «نرگس» را دعوا کند؛ چون معتقد است که «نرگس» هیچ کس را براى یارى ندارد و در واقع گناهى ندارد. اگر کار اشتباهى انجام مىدهد، تقصیر با او نیست چون رشد فکرى و عقلى او کامل نشده. اما من معتقد بودم که او هم قابل تربیت است و باید با او طورى رفتار کرد که خوب را از بد تشخیص دهد. گاهى اوقات هم در مقابل کارهاى خواهرم عکسالعمل شدیدى از خودم نشان مىدادم و عصبانى مىشدم تا اینکه فکر کردم اگر او را نادیده بگیرم بهتر است. با خودم فکر مىکردم «نرگس» کسى است که باید تا آخر عمرش با ما باشد و ما ناگزیریم تا او را تحمل کنیم، پس چارهاى نیست و بهترین کار نادیده گرفتن اوست. حتى گاهى اوقات که مىدیدم دلش مىخواهد با من بیرون بیاید یا حرف بزند، در مقابل خواستهاش مىایستادم و اهمیتى نمىدادم. گرچه او تنها بود و تنها جاى گردشش خیابانهاى اطراف بود که با مادر هر چند روز یک بار قدم مىزد و دوباره به خانه برمىگشتند. من و دو برادرم بیرون از خانه مشغول کار هستیم. برادر بزرگترم که ازدواج کرده است. دومین برادرم هم که در شهرستانى مشغول انجام مأموریت است. پدرم هم چند سالى است که براى همیشه ما را تنها گذاشته و به دنیاى دیگرى سفر کرده است. در این میان، من و مادر و «نرگس» بودیم اما من هم با آنها همراهى نمىکردم. خودم خرید مىکردم، بیرون مىرفتم. حتى به تفریح و گردش مىپرداختم و همیشه فکر مىکردم که مادر محکوم است تا با خواهرم زندگى کند و همه عمرش را در راه مراقبت از او بگذراند، اما اشتباه مىکردم، چون هیچ کدام گناهى نداشتند؛ من احساس مىکردم که باید به خودم و علاقههایم مشغول باشم و آنها را تنها بگذارم. خیلى از اوقات «نرگس» براى بیرون آمدن با من خیلى علاقه نشان مىداد اما من او را موجود ناقصى مىدانستم که تنها براى تمسخر دیگران آفریده شده. بیشتر اوقات مىدیدم که با چه علاقهاى به لباس پوشیدنم و بیرون رفتنم، تلفن زدنم و سایر کارهایم نگاه مىکرد، ولى سکوت را بهترین راه براى مبارزه با کج خلقى من مىدانست. اما امروز فکر تازهاى به سرم زد. یاد حرفهایى که به مادرم مىزدم افتادم. همیشه به مادر مىگفتم که «نرگس» قابل تربیت و تغییر است و شاید با تربیت کردن او بتوانیم کمى از هوش و فکر او را به کار بگیریم اما هیچ وقت کمکى نمىکردم. در واقع فکر کردم که اگر مادر بخواهد او را تربیت کند و به اصطلاح در راه پیشرفت او تلاش کند باید با یک منبع فکرى و فرهنگى در ارتباط باشد و من عملاً این منبع را از او گرفته بودم و براى کمک او هیچ تلاشى نمىکردم. وقتى که مادر و «نرگس» را از صبح در خانه تنها مىگذاشتم و مىرفتم و شب وقتى در کنار آنها مىنشستم و اجازه حرف زدن را به او نمىدادم، چه کمکى مىتوانستم انجام دهم؟ در حالى که مادر فقط مىتوانست به کارهاى خانه و پیش پا افتاده رسیدگى کند. براى من حتى اتفاقات خانه هم مهم نبود. پس چه توقع بیجایى از خواهرم داشتم که مؤدب باشد و همه چیز را بفهمد.
شاید اگر دستى براى کمک کردن به سوى مادر دراز مىکردم و او را در رسیدن به هدفش که مستقل کردن «نرگس» در کارهاى ساده و خصوصىاش بود کمک مىکردم، وضعیت از این بهتر بود. همه این فکرها از یک نقطه ساده به نظرم رسید. دیروز «نرگس» وقتى دید که مشغول نوشتن و خواندن هستم دفترى را که مادر برایش خریده بود آورد و از من خواست تا به او سواد یاد بدهم. دلم سوخت. در اعماق قلبم احساس غصه عجیبى کردم. «نرگس» نتوانسته بود حتى از کوچکترین امکاناتى که براى معلولین ذهنى در نظر مىگیرند بهرهمند شود چون در شهر کوچک ما این امکانات وجود ندارد و ما هیچ تلاشى نکرده بودیم. با خودم فکر کردم شاید اگر از همان ابتدا با «نرگس» کنار مىآمدم و وجود او را به عنوان یک انسان که حق زندگى کردن دارد، قبول مىکردم وضعیت او بهتر از این بود.
شام که تمام مىشود من دوباره سراغ دفتر و نوشتههایم مىروم. «نرگس» دوباره با دفتر کوچکش کنارم مىنشیند اما از ترس اینکه من باز به خاطر مزاحمتش با او دعوا کنم ساکت مىماند. سرم را از روى کتابى که مىخوانم، بلند مىکنم، آن را مىبندم و به «نرگس» خیره مىشوم. به چشمانى که لبریز التماس و خواهش است، نگاه مىکنم. دفترش را مىگیرم به یاد استاد خوشنویسىام مىافتم. هر وقت که مىخواهد سرمشقى برایم بنویسد آرام آرام زمزمه مىکرد: «گلى که امروز در دفتر تو شکفته مىشود، باغى است که فردا و فرداها به بار خواهد نشست.» من هم گلى در دفتر «نرگس» خواهرم مىکارم تا فردا باغى پر بار در دستان خشکیدهاش ببینم. دوست دارم به او که نیاز به محبتم دارد راه پیشرفت و ترقى را نشان بدهم. «نرگس» ذوق مىکند و مىخندد. مادر با اشکى که در چشمانش جمع شده کنار ما مىنشیند.