به نام پدر، به کام دختر
نزهت بادى
نام فیلم: به نام پدر
نویسنده و کارگردان: ابراهیم حاتمىکیا
بازیگران: پرویز پرستویى، مهتاب نصیرپور، گلشیفته فراهانى، کامبیز دیرباز
خلاصه فیلم
مهندس «ناصر شفیعى» رزمنده سابق قصد دارد معدنهایى را که کشف کرده به نام خودش ثبت کند، در حالى که کارفرمایانش در تعقیب او هستند. کارفرمایان از پرداخت 5% حق کشف معدنها به او سر باز زدهاند و در نتیجه، «ناصر» هم از سپردن مدارک مربوط به معدنهاى کشف شده به آنها امتناع مىورزد. در میان این تعقیب و گریز به «ناصر» خبر مىرسد که دخترش «حبیبه» که دانشجوى باستانشناسى است، در جریان یک سفر اکتشافى همراه دانشجویان دیگر و از جمله پسر جوانى که دلباخته اوست، دچار حادثه شده و حالا حضور «ناصر» در بیمارستان ضرورى است. «ناصر» هنوز نمىداند که در واقع یکى از مینهایى که خودِ او در زمان جنگ روى تپهاى کاشته، زیر پاى دخترش منفجر شده و اینک به احتمال زیاد هیچ راهى جز قطع پاى «حبیبه» وجود ندارد. «ناصر» سراسیمه خودش را به بیمارستان مىرساند، در حالى که از سوى دیگر همسرش «راحله» که مدتهاست با هم اختلاف دارند و جدا از هم زندگى مىکنند، نیز به بیمارستان آمده است. «ناصر» به عیادت «حبیبه» مىرود و قرار مىشود هر چه زودتر «حبیبه» را به تهران برسانند تا شاید بتوان راهى بهتر از قطع پایش براى درمان او پیدا کرد. جریان اوضاع به نحو مطلوبى پیش نمىرود و در آخرین لحظهها پیش از پرواز هواپیمایى که قرار است «حبیبه» به همراه پدر و مادرش و نیز جوان همکلاسىاش با آن به تهران بروند، فرستادگان کارفرماى «ناصر» که مأموران پلیس هم همراهشان هستند، او و دوست و همرزم قدیمىاش را که سعى کرده «ناصر» را فرارى دهد، دستگیر مىکنند. هواپیما بلافاصله پس از اوج گرفتن، فرود مىآید و معلوم مىشود که «راحله» زیر فشارهاى عصبى، دچار حمله قلبى شده است. «ناصر» به واسطه نگرانى در مورد حال دختر و همسرش همه مدارک معدن را تحویل مىدهد، و همراه دوستش از بازداشتگاه کلانترى آزاد مىشود. در بیمارستان «حبیبه» را عمل کرده و معلوم مىشود که به ناچار پایش را بریدهاند. از طرفى «راحله» شفا مىیابد و «ناصر» به شکرانه زنده ماندن همسر و دخترش، تصمیم مىگیرد منطقه را از مین پاکسازى کند.
«حاتمىکیا» از روح خود در کالبد شخصیتهایش مىدمد و هر یک از کاراکترهایش، بارقهاى از هستى آتشفشاننشین او را در خود دارند. همین ویژگى است که از او فیلمسازى مؤلف مىسازد که مىتوان فوران آتش عشق وجودش را در چشمهاى شخصیتهایش دید، اما حضور و زایش زن در سینماى «حاتمىکیا» از بطن زن آرمانى و مظهر عشق آسمانى او «حضرت فاطمه(س)» صورت مىگیرد. همه زنانِ «حاتمىکیا» انسانهایى انتخابگر، عاشق، حقیقتجو، مسئولیتپذیر و هویتیاب هستند که در ظاهر، جنبههاى رازآمیز و شهودى شرقگونه را جلوه مىدهند و در باطن، به وجود اثیرى و دستنیافتنى «حضرت زهرا(س)» اشاره دارند. به همین دلیل رمز گشایش و آغاز فیلمهاى وى در طریقت مکاشفه زنان در جنگ با تیتراژ «یا لطیف» است که با خود نگاه جمالگونه و رحمتگراى فیلمساز را نسبت به زن به دنبال دارد، نه چشمانداز قهرى و جلالى.
اگر چه نخستین پدیده و نمود دیدگاه آرمانى «حاتمىکیا» نسبت به زن را مىتوان در «وصل نیکان» ردیابى کرد. اما «لیلا»ى «از کرخه تا راین»، «شیرین» «بوى پیرهن یوسف» و «مینو»ى «برج مینو» در مقام خواهر و «فاطمه» در «آژانس شیشهاى»، «فاطمه» «موج مرده» و «نرگس» «ارتفاع پست» در مقام همسر، ادامه تکامل یافته تجسم زن آسمانى در آثار وى هستند که مهر و ماه این منظومه شمسى را باید در شخصیت «فاطیما»ى «خاکستر سبز» و «محبوبه» «روبان قرمز» مشاهده کرد.
ارتباط آن سه زن با برادرهایشان چیزى فراتر از یک پیوند خونى و دلبستگى ساده خانوادگى است، بلکه نوعى ارتباط مرید و مرادگونه و شیفتگى معنوى در سیر و سلوک این سه زن دیده مىشود که شاید چنین ذهنیتى بىتأثیر از کهن الگوى رابطه خواهر و برادرى «اقلیما» و «قابیل» نباشد. «اقلیما» هم خواهر «قابیل» است و هم محبوب او و در مقام نخستین خواهر اسطورهاى، عشق و پیوند خونى را توأمان دارد.
«لیلا» در «از کرخه تا راین» در سفر درونىاش که با فرود هواپیماى «سعید» بر زمین دل او آغاز مىشود، در جستجوى هویت گمگشته و ریشههاى از یاد رفتهاش، بال در بال فرشتگانى مىگشاید که تا قبل از ورود «سعید» در زندگى عقلمدار او جایى نداشتند. در واقع شهادت «سعید» باعث پرواز روح «لیلا» به سرزمین مادرىاش مىشود تا با سپردن جنازه برادرش به خاک وطن، با فطرت ازلى خود تجدید عهد کند.
«شیرین» در «بوى پیرهن یوسف» در جستجوى برادر مفقودالاثرش «خسرو» قدم در سلوک ناخواستهاى مىگذارد که انتظار و سوز فراق او را در جهت همآوایى با رقص پلاک «یوسف» به سماع مىکشاند و بعد از هرولهاى طولانى، جام سُکرآور وصل را در کام عطشناک او مىریزند. بازگشت «یوسف» به جاى «خسرو» در قصر شیرین تجسم دو روح در یک جسم است که «قابیل» برادر و «قابیل» عاشق به یکدیگر مىپیوندند.
«مینو» در «برج مینو» با «موسى» پیمان زناشویى را بسته که مهریه او کشف گذشتهاى است که «موسى» با برادر شهیدش «منصور» در آن شریک است. بنابراین هیچ حجلهگاهى بهتر از دکل ققنوس که نمادى از بهشت موعود است، نخواهد بود. آن چنان که با عروج «مینو» از دکل، از زن زمینى به زن آسمانى تبدیل مىشود، اگر چه این مقام به بهاى رنج حاصل از تجربه دیدارى مکاشفات «منصور» و سقوط «مینو» از دکل به معناى هبوط تاریخى انسان، به دست مىآید.
«حاتمىکیا» در سه فیلم دیگر، جنگ را در پیوند با نیمه پنهان مردان قرار مىدهد و بهترین تصاویر را در جهت تأویل معناى آیه قرآنى «و مِن آیاتِهِ ان خلق لکم من أنفسکم ازواجاً لِتسکنوا إلیها و جعل بینکم مودة و رحمة» ترسیم مىکند و از زن در مقام همسرى به عنوان آرامبخش و مونس مرد یاد مىکند.
«فاطمه» در «آژانس شیشهاى» زنى به عنوان همراز و همدل «حاجکاظم» است که وى در سختترین لحظات بحران روحىاش آرزو مىکند سر بر شانه او بگذارد و بگرید؛ زنى از جنس آرمانهاى دست نیافتنى «حاجکاظم» که در تأیید حرکت همسرش، نشانههاى مقدس عهد و پیمان گذشته را برایش مىفرستد تا به یادش بیاورد که در فراسوى همه تنهایىهاى ناگفته یک مرد، زنى هست که بر سجاده عشق، به انتظار او، چشم به افقهاى دور بدوزد.
اما «فاطمه» «موج مرده» زنى است که میان دو پاره وجودش یعنى همسر و فرزندش مثله شده است، او نتیجه سالها انتظار به پاى مرد محبوبش را، فرماندهاى مىبیند که سرشار از کینه و درد غربت، حتى با ثمره عشقشان نیز غریبگى مىکند. با این وجود، به رغم عصیان «فاطمه» در برابر سردار، او همچنان در دریاى طوفانزده دل سردار، محمل آرامش و امید باقى مىماند.
«نرگس» در «ارتفاع پست» کاملترین نمونه زن شرقى است که با وجود مخالفت با راه همسرش، در هنگام خطر، از او حمایت مىکند و براى یارى و نجات وى، حتى دست از جانش مىشوید. باردارى «نرگس» به منزله حمل بار اندوه و رنج مردى است که کولهبار فقر و درماندگى، شانههاى غیرت زخمى او را مىآزارد.
اما نقطه اوج مخروط تکاملى زنان آثار «حاتمىکیا» را باید در «فاطیما»ى «خاکستر سبز» مشاهده کرد. در شخصیتپردازى «فاطیما» تلاش شده است بر جنبههاى فرازمینى و اثیرى او تکیه شود تا از این واقعیت تصویرى به حقیقت شهودى «حضرت زهرا(س)» پلى زده شود. به همین دلیل اولین نماى حضور «فاطیما» در بىزمانى و لامکانى است که «عزیز» او را در حال نماز خواندن مىبیند. «فاطیما» از دورترین نقطه، در لباسى سپید، از میان طبیعتى سبز و در هالهاى از دود و آتش مىآید و در آستانه در، بر دل «عزیز» ظاهر مىشود و سلام مىگوید و «عزیز» در حال گفتن تسبیحات «حضرت زهرا(س)» دل در گروى عشق او مىبندد. گویى «فاطیما» نمود و جلوههاى عاشقانه حضرت حق است که از میان درخت سبز آتش گرفته با موساى نبى(ع) سخن گفت و صحنهاى که «عزیز» هنگام وداع «فاطیما» و سرزمین خاکستر سبز، نمىتواند گره بند کفشش را باز کند و آن را بپوشد، یادآور وادى مقدس و ایمن «طور» است که به موسى(ع) فرمان داده شد، نعلین از پاى در آورد و پاى برهنه بر آن سرزمین قدم گذارد. در واقع دو نیمه پلاکى که در صحنه پایانى توسط «فاطیما» به یکدیگر وصل مىشوند، امید «حاتمىکیا» را در وحدت و یکى شدن زن زمینى و زن آسمانىاش به منصه ظهور مىرساند.
«محبوبه» در «روبان قرمز» بىنظیرترین زن سینماى «حاتمىکیا»ست. زنى که نشان کامل انسانیت و زندگى است. او وقتى در مقابل مردانى قرار مىگیرد که با تفنگ و سگ با او روبهرو مىشوند، از سلاح زنانهاش استفاده مىکند، غمزه مىآید، نفرین مىکند و مظلومنمایى مىکند و وقتى پاى اقتصاد خانواده به میان مىآید، خوب مىداند که باید روى طلاهایش حساب کند و مَرکب آیندهاش را تعمیر کند.
در فرهنگ نمادها، زمین مؤنث است و به همین دلیل «محبوبه» بیش از هر چیز، دغدغه زمین و خاک اجدادىاش را دارد تا با حفظ آن از نیروى زایش و بارورى خود دفاع کند. همچنین رؤیاى او درون تانک که هر بار با مردى از نژادهاى مختلف بر سر سفره عقد مىنشیند، بر مام وطن بودن وى تأکید دارد و بیان مىکند که بیش از این نیز، مورد تجاوز، غارت و تصاحب اقوام مختلف قرار گرفته، ولى فریاد «نه» از دل «محبوبه» نشان اراده او در جهت مبارزه با هر تجاوزى به خاکش است.
«حاتمىکیا» از عشق «محبوبه» محملى مىسازد براى تحول و دگردیسى مردان پیرامونش که نمونه بارز پوستاندازى و تغییر را مىتوان در «داوود» دید که به تدریج حالتهاى بدوى و خوى وحشى خود را از دست مىدهد و صفات ناپیداى جمال و لطافت سرکوب شدهاش را به ظهور مىرساند. جمع کردن روبانهاى قرمز توسط «محبوبه» در سکانس پایانى نشان از نفوذ و جارى شدن عشق زن در هر سرزمین خشکیدهاى دارد که با محدودیتهاى زمینى، راه را براى ورود آن بستهاند.
و اما در «به نام پدر»، زن در قالب همسر و دختر ترسیم مىشود. همسرى که به نوعى ادامه یا تکرار همان زنهاى آسمانى فیلمهاى پیشین «حاتمىکیا»ست. در واقع «راحله» تمام خصوصیات آثار گذشته حاتمىکیا را دارد. همدلى الهامبخش «فاطمه» در «آژانس شیشهاى»، عصیانگرى مادرانه «فاطمه» در «موج مرده» و حمایت و پشتیبانى شرقى «نرگس» در «ارتفاع پست». شاید به دلیل همین تکرار و تداوم شخصیت است که این بار «حاتمىکیا»ى عاشق، براى معرفى شخصیت زن آرمانى قصهاش تلاش زیادى نمىکند و ظاهراً از پیشزمینههاى مخاطب بهره مىگیرد تا وقت و انرژى کمترى صرف ترسیم وجوه شخصیتى «راحله» کند و تجسم الهى او را در حلقه ازدواجش با نگینهاى فیروزه و چادر سیاهش محدود مىکند.
مخاطب «راحله» را به خوبى مىشناسد. زنى که در سختترین شرایط بحرانى در کنار شوهرش ایستادگى کرده و بیشتر از آنکه براى او همسر باشد، همرزم و همسنگر بوده است، چیزى که «حبیبه» دخترش نیز به آن اشاره مىکند. زیرا مردان در آثار «حاتمىکیا» همه چیز را از زاویه دید جنگ مىبینند و جنگ براى آنها هرگز تمام نشده، به طورى که سرنوشت خود و خانوادهشان با جنگ و تبعات آن عجین شده است. به همین دلیل بهانه حضور «ناصر» در کنار همسر و دخترش، مینى باقىمانده از دوران جنگ است که در زیر پاى دختر منفجر شده است. گویى «حبیبه» هیچ راهى نیافته است تا پدر را به سمت خود بکشاند. در نگاهى دیگر هر چند پایانبندى فیلم، تلخى گزندهاى دارد، اما در بطن خود نتیجه امیدبخشى را نیز به ارمغان مىآورد. به گونهاى که «حاتمىکیا» بر دو وجهى بودن جنگ تأکید مىورزد، یعنى همان طور که جنگ بهانه جدایى و گسستگى عاطفى میان «ناصر» و خانوادهاش در گذشته شده است، تبعات جنگ (انفجار مین زیر پاى «حبیبه») باعث پیوند و تقرب دوباره آنها مىشود.
در کل «راحله» زنى است که قلب خود را زیر پاى دختر و شوهرش پهن کرده است، به همین دلیل وقتى «ناصر» در گریز از دست صاحبان معدن با موتور بر زمین مىخورد و یا پاى «حبیبه» روى مین مىرود، قلب «راحله» ناآرام مىشود و این بىقرارى تا آنجا پیش مىرود که براى لحظاتى از حرکت مىایستد. اما «راحله» شخصیت ماندگار «به نام پدر» نیست، همان طور که «ناصر» و «حبیبه» نیستند. اگر هنوز تصویر قطرات اشک «حاجکاظم» بر نامههاى عاشقانه «فاطمه» در «آژانس شیشهاى»، رقص چادر «فاطمه» بر روى کشتى سردار «راشد» در «موج مرده» و قرار گرفتن اسلحه بر شقیقه «نرگس» در «ارتفاع پست» در یاد مخاطب مانده است و دل او را مىلرزاند و بر احساسات او اثر مىگذارد، همه از ماندگارى شخصیتها ناشى مىشود. شخصیتهایى که آنقدر خوب پرورش یافته و بسط وجودى پیدا کردهاند که هر یک از تماشاگران مىتوانند بخشى از وجود خود را در آنها بیابند و با توجه به نشانهها و کدگذارىها، شخصیت فرامتنى کاراکتر را در ذهن بسازند.
اما در «به نام پدر» خبرى از این نشانههاى فرامتنى نیست. اگر کسى با آثار پیشین «حاتمىکیا» آشنایى نداشته و شخصیتهاى سابق او را ندیده باشد، شخصیت «راحله» براى او ملموس و دوستداشتنى نیست، هر چند که بازى «مهتاب نصیرپور» به نجات شخصیت از عقیم ماندن کمک زیادى کرده، اما نقص شخصیتپردازى جبران نشده است. این معضل عدم شخصیتپردازى در باره «ناصر» بیش از دیگران جلوهفروشى مىکند. پدرى که قرار است به خاطر تاوان پس دادن گذشتهاش قهرمان دلها شود، حتى همدلى مخاطب را هم برنمىانگیزاند. به طورى که انتخاب «پرویز پرستویى» براى تداعى معانى در نقشهاى گذشتهاش در «آژانس شیشهاى» و «موج مرده» هم کمکى به این موضوع نمىکند. وقتى فیلمنامه در خلق شخصیت تأثیرگذار ناتوان باشد، توانایى هیچ بازیگرى مشکل را برطرف نخواهد کرد. از همینروست که چشمهاى پر اشک «پرستویى» سرد و بىروح جلوه مىکند و شکوههاى عاشقانهاش در روى تپه به دل کسى راه نمىیابد و همه چیز خیلى عادى و بىرمق پیش مىرود.
مهمترین اندیشهاى که «حاتمىکیا» در «به نام پدر» در صدد بیان آن است، تقابل نسلهاست، اینکه نسل گذشته به انتخاب خود جنگیده، اما تبعاتش دامان نسل جدید را هم گرفته است و به قول «حبیبه» بدون اینکه کسى نظر او را بپرسد یا پرچم سفید او را ببیند، پاى او را هم به میدان جنگ کشاندند، آن هم زمانى که «حبیبه» به نوعى سر کلاس درس بوده است.
درونمایه فیلم دقیقاً همان چیزى است که انتظار مىرود فردى مثل «حاتمىکیا» باید به سراغ آن برود. در واقع گذشته سینمایى «حاتمىکیا» نشان داده است که وى همواره فرزند زمانهاش بوده و هر جا احساس خطر کرده، به سراغ همان مضمون رفته و خیلى جاها تاوانش را هم پس داده است. اما آنچه «به نام پدر» را آسیبپذیر مىسازد، این است که یک ایده جذاب و جسورانه در نطفه خفه شده است، بدون آنکه بسط یابد و در گستره قصه پخش شود. حتى افزودن ایدههاى دیگر مثل ماجراى معدن، مؤسسه خیریه و سکته قلبى زن نیز به پرورش روایت کمک چندانى که نکرده، به انسجام روایت لطمه نیز زده است.
«رابرت مک کى» در باره پرورش ایده مىگوید: «وقتى یک فکر یا ایده خود را در لفاف یک بارِ عاطفى مىپیچید، بیش از پیش نیرو مىگیرد، عمق مىیابد و در خاطرهها مىماند. شاید روزى را که با جسدى در خیابان روبهرو شدید، به فراموشى بسپارید، اما مرگ «هملت» را هرگز. زندگى به خودى خود و در غیاب چارچوب هنر، از هم گسیخته و بىمعناست اما حس زیباشناختى، به فکر و احساس هماهنگى مىدهد تا آگاهى ما را دوچندان کند و نقطه اطمینان براى ما در زندگى واقعى فراهم کند. خلاصه اینکه داستان خوب همان چیزى را به ما مىدهد که از زندگى نمىتوانیم بگیریم: تجربه عاطفى با معنا.»
به هر حال همه ما مىدانیم که «حاتمىکیا» فیلمسازى است که به خوبى بر مدیوم سینما اشراف و تسلط دارد، چه آن زمان که به قصهگویى رو مىآورد و چه وقتى که با تمثیلگرایى سر و کار دارد. اما «به نام پدر» جزو هیچ یک از این دو مقوله نمىباشد. حتى مىتوان گفت در خیلى از قسمتهاى فیلم حضور «حاتمىکیا» با آن مؤلفههاى دوستداشتنى و به یادماندنىاش احساس نمىشود. اگر چه در بعضى لحظات مىتوان درک و شناخت حسى او از تصویر و زیبایىشناسى بصرى را دوباره یافت، مثل پیدا کردن سرنیزه توسط «حبیبه» که به نوعى بر این موضوع تأکید دارد که نسل جدید چه بخواهد، چه نخواهد پا بر خاکى مىگذارد که قرابت دیرینهاى با جنگ دارد و یا دنبال کردن خط قرمز کف سالن بیمارستان توسط «ناصر» براى رسیدن به دختر که او را از دشتهاى پر از شقایق سرخ به گوشهنشینى در حصار پردههاى سفید کشانده است.
اما آنچه ناگفته پیداست، تغییر دیدگاه «حاتمىکیا» نسبت به شخصیتهایش است، شاید غرابت و دورافتادگى خودِ فیلمساز از شخصیتهایش سبب ایجاد فاصله میان آنها و مخاطب شده است. انگار خود «حاتمىکیا» نیز دیگر مثل سابق با قهرمانهاى باقى مانده از جنگ همدلى و همراهى نشان نمىدهد.
«ناصر» را با «داوود» در «روبان قرمز» مقایسه کنید که چطور آن فرهاد کوهکن و عاشق که با بغض فرو خفتهاش، نقش عشق را حک مىکرد به «ناصر»ى تبدیل شده است که با کاویدن دل خاک در صدد کاسبى است و با یافتن سنگ فیروزه بر آن بوسه مىزند؛ و یا «حاجکاظم» در «آژانس شیشهاى» که در راه رفاقت و مردانگى از مال و جان و آبرویش گذشت، جاى خود را به «ناصرى» داده است که به خاطر اینکه پنج درصد حق کشف معدن را به او ندادهاند، خود را محق مىداند که کل معدن را مالک شود. در واقع شیوه رفتارى قهرمانهاى «حاتمىکیا» روز به روز سیر دنیوىترى پیدا مىکنند.
اگر «مرتضى راشد» در «موج مرده» براى جبران حس غربتش هنگام سقوط هواپیمایى مسافربرى، تصمیم به انتقامگیرى از ناو آمریکایى داشت و «قاسم» در «ارتفاع پست» با ربودن هواپیما و خروج غیر قانونى از ایران مىخواست صداى اعتراض خود را به گوش جهان برساند، این بار «ناصر» قهرمانى است که احساس مىکند سهم خود را از جنگ پرداخته است و دیگر حاضر به پرداخت تاوان بیشتر نیست و در تقابل با دخترش، جز ندامت از کارى که روزى با تقدس همراه بوده، حس دیگرى بروز نمىدهد و نه تنها از آرمانهاى گذشتهاش دفاع نمىکند که به نفع نسل آینده، خود را عقب مىکشد، همان طور که «راحله» نیز دیگر از جنس آرمانگرایى همسر رزمندهاش نیست، به طورى که بعد از جنگ از او خواسته تا دیگر دنبال کارهاى پر خطر نرود و مانع او شده تا به گروه پاکسازى زمینهاى مینگذارى بپیوندد.
مبارزه «ناصر» با صاحبان معدن بیش از آنکه یک مبارزه عقیدتى باشد، بر سر امور دنیوى است، در حالى که هنوز دیالوگ زیباى «عباس» در «آژانس شیشهاى» در یادها مانده است که با خلوص و صداقت غریبى گفت که از هیچ کس طلبکار نیست و فقط براى خدا جنگیده است. مبارزه «حاجکاظم» در «آژانس شیشهاى» صبغه جهاد داشت و اینجا تلاش «ناصر» فقط براى رسیدن به حقوق شخصىاش است و این در واقع فاصله گرفتن شخصیتهاى «حاتمىکیا» از آن الگوى اساطیرى و آرمانى گذشته است. گویى وى به این نتیجه رسیده است که قهرمانان جنگ هم باید زندگى عادى خود را داشته باشند.
به هر حال فیلمسازى نوعى آیینهگردانى در مقابل خویشتن است و هر فیلمساز مىتواند ضمیر پنهان خود در آثارش ببیند. این موضوع در باره «حاتمىکیا» مصداق بیشترى دارد، فیلمسازى که خودش اذعان مىکند نگاهش به سینما غریزى است و همواره سعى دارد خودش باشد و به صراحت مىگوید: «از کوزه همان برون تراود که در اوست، کسانى که آثارم را دنبال مىکنند، این ویژگى را درک کردهاند و من کاملاً در مقابل آنها عریان هستم.» فیلمسازى که شهید آوینى در خطاب به وى در نقد «از کرخه تا راین» نوشت: «تو با قلبت زندگى مىکنى و همان طور که زندگى مىکنى فیلم مىسازى، پس به تو اعتراض کردن خطاست، چرا که سراپاى وجودت قلب است و مگر جز این هم راهى براى هنرمند بودن وجود دارد؟ تو زیستنات عین هنرمندى است و هنرمندىات عین زیستن. پس چگونه از تو مىتوان خواست که از نفخ روح خویش در فیلمهایت ممانعت کنى؟ این بار هم فیلم تو بیرون از قالبهاى متعارف موجودیت پیدا کرده است، چرا که باز هم تو خودت را محاکات کردهاى و من مىدانم که در روزگارى چنین، چقدر دشوار است که انسان خود را همان گونه که هست، نشان دهد.»
«به نام پدر» نشان مىدهد که «حاتمىکیا» تا حدودى از خودش دور شده است، شاید به خاطر آنکه تلاش مىکند تا اداى خودش را در بیاورد. «اینگمار برگمان» مىگوید: «مصیبت آثار تارکوفسکى» وقتى است که او شروع کرد به اداى «تارکوفسکى» را در آوردن، «فلینى» در سالهاى پایان عمرش جز چند استثنا، اداى «فلینى» را در مىآورد، «بونوئل» طى بیست سال آخر عمرش هیچ فیلمى را جز آنکه اداى «بونوئل» در آورد، نساخت؛ و الان فکر مىکنم من نیز اداى «برگمان» را در آورده بودم و از آن نفرت دارم.»
«حاتمىکیا» حق دارد که طبق هر دیدگاهى که دوست دارد، فیلم بسازد، اما این را بداند که او هر گاه پا را از چارچوبهاى خودساختهاش فراتر گذاشته و چیزى خلاف عادات روزگار ساخته، به زیبایى درخشیده است، حتى اگر به قیمت شکسته شدن بُت «حاتمىکیا» در اذهان بوده است؛ نمونه بارزش «روبان قرمز» است که فارغ از تمام کلیشههایى که دور وى حصار ساخته بودند، به شاهکارى تمامعیار تبدیل مىشود.
«حاتمىکیا» آنقدر یادگارهاى خوب در گذشته خویش دارد که حتى اگر خودش آنها را از یاد ببرد، ما به حرمت خاطرات عزیزى که با فیلمهایش داریم، کارهاى او را دوست خواهیم داشت: «دیدهبان»، «از کرخه تا راین»، «خاکستر سبز»، «آژانس شیشهاى» و «روبان قرمز».
فقط خدا نکند که قهرمان درونى «حاتمىکیا» به جایى برسد که از زمان جنگ به عنوان دوران غمبارى یاد کند که گذشته و یادگاران جنگ را ثمرات یک نسل تلف شده بپندارد.
خدا نکند دعاى سید مرتضى آوینى که براى دوست زمان جنگش نوشت «تو میراثدار (شهید) امیر اسکندر یکهتاز هستى و من نمىدانم به تو چه بگویم جز اینکه همین طور بمان! مىدانم زیستنى چنین که تو دارى چقدر دشوار است و عجب جرئتى مىخواهد.» فراموش شود.