مستأجر فروتن ساختمان شماره 1+12
رفیع افتخار
آیا در حال حاضر شما مستأجر مىباشید؟ آیا قبلاً مستأجر بودهاید؟ آیا پا داده و لو به قدر چند ماه مستأجر بوده باشید؟ در هر صورت، فقط تعداد کمى از مردم یافت مىشوند اعتقاد به زندگى مستأجرى داشته باشند و این شیوه زندگى را به قول خودشان «آخر زندگى» بدانند چرا که در جبهه مقابل تعداد زیادترى از مردم معتقدند «زندگى مستأجرى مردن تدریجى بود!» و «مرگ باد» و «ننگ باد» و «مردهشور ببرد» به زندگى مستأجرى نثار مىکنند.
در هر حال، ما چه طرفدار گروه اول باشیم و یا از جمله هواداران پر و پا قرص گروه دوم، لازم است با سرکار خانم «فردوس مشکلاتیان» که از جمله مستأجرهاى حرفهاى و به نام کشور به شمار مىروند آشنا شویم.
ایشان آن طورى که بعدها براى ما تعریف کردند سرتاسر دوران صباوتشان را تا خودِ دوره بُرنایى در خانه پدرى در موضع زندگى استیجارى سپرى داشته و پس از تزویج با شوى متوفاى خویش کماکان راه زندگى مستأجرى را ادامه و در این مسیر ثابتقدم و استوار بوده است.
سرکار خانم «فردوس مشکلاتیان» معلم دبستان و با دختر و پسر دبیرستانىاش یعنى «فیروزه» و «فرفوژه» در حال حاضر به دشوارى به گذران زندگى مشغول است. حال که نامى از «گذران زندگى» برده شد خوب است یادآورى نمایم پس از رحلت جانگداز شوهر فردوسخانم یعنى آقاى «فردین فورىزاده» در تصادف خودروى حامل وى که کمر هر زن شوهردوستى را مىشکست، خوشبختانه ایشان به نقل قول از خودشان، خود را نباخته و با همان روحیه شاد و سرزنده قبلى - که در وصفش مىگویند فردوس یک لب دارد هزار خنده - به زندگى خود ادامه داد و هر چند در ابتدا شیونکنان مىگفت ستون خانهام رفت و تنهایم گذاشت لکن با یادآورى پى و بناى ساختمانى که در آن زندگى مىکردند از گفته خویش پشیمان گشته و به جاى عبارت «ستون خانهام رفت» عبارت «سروَر خانهام رفت» را برگزید.
این بود و بود تا که بهاى اجارهخانهها بالا رفته و براى تمام مستأجرها از جمله مستأجر مورد نظر ما دردسرساز شده و صاحبخانه قبل از سررسید سال، آنها را جواب کرد. به ناچار
فردوسخانم به تکاپوى پیدا کردن سرپناهى افتاد و در این راه تلاشى مضاعف سالیان پیش را شروع نمود. البته فردوسخانم در طول آن همه سال درس مستأجرى را به خوبى فرا گرفته و در راه رسیدن به منزل و مقصود بارها راه باشگاههاى معاملات ملکى را رفته و برگشته بود لکن این دفعه قضیه با دفعههاى قبلى کلى توفیر داشت. فصل، فصل سرما بود و قبل از آن هر مستأجرى خانهاى جسته و در آن مأوا گزیده بود. بنابراین بخصوص با پول آنها آپارتمانى خالى به سختى پیدا مىشد. دوم آنکه فردوسخانم نمىتوانست با توجه به شرایطش و داشتن دختر و پسر بزرگ به هر نقطهاى از تهران اسبابکشى نماید و سوم آنکه او نمىخواست زیاد از مدرسهاش دور باشد. با توجه به این شرایط در فرصت یک ماههاى که از صاحبخانهاش گرفته بود به شکلى محیرالعقول و باور نکردنى بسیارى از آژانسها و املاک را درنوردید و در این راه از کمکهاى بچهها و خالههاى بچهها و نیز دوستان صمیمى و نزدیکش از جمله عیال بنده بهرهمند شد.
تا اینکه در اواخر فرصت یک ماهه و زمانى که داشت گرد
یأس و نومیدى و خستگى بر چهره مبارز و خستگىناپذیر فردوسخانم مىنشست به ناگاه هماى اقبال به رویش لبخند زد و آپارتمانى 53 متره و نوساز و تر و تمیز جهت زندگى راحت و بىدردسر یک خانواده سه نفره به وى معرفى شد. فىالواقع شرایط ایدهآل بود. ساختمانى سه طبقه و همه طبقات بىصاحبخانه. طبقه سوم را پیرمرد و پیرزنى تنها در اجاره داشتند که به قول معروف «هیچ گاه بچهشان نشده بود» اما به دلیل عشق و علاقه نتوانسته بودند از هم دل بکَنند و عشق پدر مادرى خود را به همه بچههاى دیگران نثار مىداشتند. طبقه دوم به «فردوس»خانم و بچهها رسید و طبقه اول به همراه پارکینگ در انتظار مستأجر خاک مىخورد. طبقه اول داراى مساحت بیشترى بوده و به دلیل بهرهمندى از مواهبى همچون پارکینگ اجارهاش به مراتب بیش از سایر طبقات و سنگینتر بود. به همین دلیل از مدتها قبل و تا مدتها پس از اسبابکشى «فردوس»خانم و بچهها همچنان خالى بود. در این مدت «فیروزه» و «فرفوژه» بارها آرزو کرده بودند مستأجر طبقه اول باشند اما هر بار مادرشان با چشمهایى گشاد شده متنبهانه به آن دو خاطرنشان شده بود که: «اگر حقوق یک سال معلمهاى مدرسه را جمع کنیم پول پیش طبقه اول نمىشود و هرگز هم نخواهد شد» و پس از مکثى کوتاه مىافزود: «البته به اضافه حقوق یک سال خانم نادرى.»
که البته خانم نادرى مدیر مدرسه و عیال بنده بود و بنده بیشتر اطلاعات زندگى «فردوسخانم» را از طریق همین عیال و تعریفهایى که از وضعیت مستأجرنشینى ایشان داشتهاند، استراق سمع کردهام.
بالاخره اوضاع خانه همکار عیال بنده به همین منوال مىگذشت تا اینکه ناگهان آرامش ساختمان شماره 1+12 در شبى سرد به یک باره شکست. حدود ساعت 12 نیمه شب بود که اعضاى خانواده «فردوس مشکلاتیان» به همراه خودِ وى از خواب پریده و گوش تیز کردند. آرى، طبقه اول پذیراى چهرههایى جدید بود و سر و صداها مربوط به اسبابکشى مىشد.
«فیروزه» خمیازهاى کشید.
- آخیش، دوران خوشبختى از سرزمین خوشبختى پرید.
و همان طور خوابآلود ادامه داد: «یعنى روزى را مىبینم ما صاحب ساختمانى سه طبقه شده باشیم.»
و از رختخوابش بلند شده در جایش نشست.
- یخچال را مىگذارم طبقه اول، فریزر طبقه دوم و اجاق گاز طبقه سوم. چه شود!
«فرفوژه» پوزخند زد.
- وقتى یک شوهر احمق پولدار پیدا کردى مىشود.
و خمیازه کشید.
- خوب هم مىشود!
فردوسخانم چشمغره رفت.
- بسه. بگیرین بخوابین اینقدر هم تریپ مال دنیا نباشین. اگه کسى ندونه فکر مىکنه تو خیابون خوابیدین. آره، تو خیابون خوابیدین؟
فیروزه در جواب پیشدستى کرد.
- آخه مامان، آرزو کردن که هیچ عیب نیست. بالاخص وقتى که گویند آرزو بر جوانان هیچ عیب نیست.
فرفوژه بار دیگر پوزخند زد.
- حالا کو تا جوانى. من که بعید مىدانم ما به سن جوانى برسیم. از بچگى یه راست مىپریم تو سنِ پیرى و بعدشم دِ برو که رفتى.
مادرشان تحکمآمیز گفت: «آرزو کردن خوب است اما بالاتر از آن آرزوى خوب کردن خوب است. حالا هر چه زودتر همگى مىخوابند تا مدرسهشان دیر نشود» و در حالى که خود دراز مىکشید افزود: «این وقت شب چه جاى اسبابکشى است!»
فرفوژه نیز که پتو را روى خود مىکشید زیرلبى گفت: «ما که خوابیدیم اما بعید است تا فردا صبح هیچ کس بخوابد.»
فردوسخانم ابرو در هم کشید: «واه! چرا مادر جان؟»
فیروزه خود را روى رختخوابش جابهجا کرد.
- لابد از شوق دیدار مستأجرهاى جدید!
و فرفوژه دنبال حرفش را گرفت: «امیدوارم از آن عتیقههاش نباشند. بسى امیدواریم.»
در آن خانواده، صبح اولین کسى که از خانه بیرون مىرفت «فردوس»خانم بود. وى بسیار منظم و دقیق بود و در طول آن همه سال خدمت صادقانه در وزارتخانه متبوع یک بار تأخیر یا تعجیل در ورود و خروج از وى گزارش نشده بود. فردوسخانم شب، ناهار را آماده مىکرد و صبح زود صبحانه را. قبل از رفتن بچهها را بیدار مىکرد تا صبحانهشان را بخورند سپس بچهها درِ آپارتمان را قفل کرده کلید را زیر موکت جلوى راهپله قایم کرده - تنها آن سه نفر از محل مخفى کلید خبر داشتند - و به مدرسه مىرفتند.
آن روز نیز، صبح خیلى زود، خانم «فردوس مشکلاتیان» طبق معمول داشت از پلهها پایین مىرفت که ناگاه خود را با مردى قدبلند، چهارشانه با سبیلهایى آویخته مواجه دید. آن مرد در آن سرماى زمستان با زیرپیراهنى چرک و کثیف و تنبانى گشاد و سیاه مشغول باز کردن لامپهاى راهپله بود.
فردوسخانم مىخواست
فریاد بزند «آى دزد!» لکن به مشاهده مرد ناشناس که در کمال خونسردى زیر لب سوت مىزد و لامپها را باز مىنمود از تصمیمش منصرف شد. پس با چهرهاى ترسخورده سعى کرد بر خودش مسلط بماند.
- آقا کى باشند؟
مرد ناشناس که تازه متوجه حضور فرد دیگرى شده بود نیشش را باز کرد که دندانهاى سرتاسر زرد و کرمخوردهاش بیرون افتاد.
- آبجى، میهمونون نو هسیم. دیشب، آخر شبى، بوى اشکنه نشنفتین؟
فردوسخانم نگاهى به سر تا پاى مرد انداخت. چندشش شد.
- بسیار خوب. چرا، بیدار بودیم. حالا چى کار به کار لامپاى توى راهرو دارین، سوختن؟
و با خود فکر کرد دارد با یک سوسک درشت سیاه حرف مىزند. مستأجر طبقه اول با لبخندى مکارانه جواب داد: «لامپ باز مىکنیم بىخودى برق حروم نشه. مگه نمىشنفین هى مىگن هرگز نشه فراموش لامپ اضافى خاموش. هرگز نشه فراموش لامپ اضافى خاموش. این حرفا واسه کى مىزنن؟» و خودش جواب داد: «واسه ما دیگه!» بعد سرش را خاراند: «دُیُمش، پول برقش رو به پاى طبقه اول مىنویسن. چرا؟ چون به کنتور طبقه اول وصله.»
فردوسخانم که داشت متوجه منظور آن مرد مىشد با حالتى عصبانى و برافروخته با صدایى بلندتر گفت: «آقاى محترم! آقاى ...»
- ططر خارجکى. بهم بگین آقا ططر. راحتتره.
فردوسخانم که از یک طرف از آن اسم عجیب و غریب خندهاش گرفته بود و از طرف دیگر دلواپس رسیدن سرِ وقت به مدرسهاش بود، چند بارى پشت سر هم پلک زد.
- آقاى محترم، آقاى خارجکى! اینجا، شبها راهرو تاریک است. مردم مىخواهند برن و بیان. مردم مىخواهند آشغال بیرون بگذارند.
و حرفش را ادامه داد.
- وانگهى این چندتا لامپ 100، صبح تا شبم روشن باشن فوق فوقش پول برقشون مىشه 100 تومن.
و روى مبلغ اندک تأکید کرد: «صد تا تکتومنى!»
این همان چیزى بود که «ططر خارجکى» دوست داشت از دهان زن خارج شود.
- شد. حالا شد. ما لامپا رو دوباره مىذاریم سرِ جاش. شوما سرِ برج یه اسکِن ناقابل مىذارین گوشه جیب ما. چى کار کنیم حق همسایگیه!
و با ابروهاى لنگه به لنگه ادامه داد: «اما بدون جنگولکبازى. نداریم و بعداً و از این قبیل حرفا نباشه که دوباره لامپا باز مىشن. به بچههاتونم
بگین کارشون تموم شد فورى چراغها رو خاموش کنن. حتماً شنیدین، تازگىها برق هم گرون شده.»
فردوس که دید دارد دیرش مىشود زیرلبى گفت: «واقعاً که!» و قصد رفتن داشت که آقا ططر سرفهاى کرد.
- به طبقه سومیم بگین پول لامپاى توى راهرو را سرِ برج بفرستن پایین. سهم اونا مىشه از قرار دویستتومن. دو برابر شوما که هم عدالت رعایت بشه هم همه بدونن ما یه چیزایى حالیمونه. شنیدیم شوما عیالوارید.
و جملهاش را ادامه داد: «مگه یه زن و مرد پیرِ تنها چقده خرج دارن؟»
بعدازظهر، «فیروزه» اولین نفر بود که به خانه برگشت. شدیداً احساس گرسنگى مىکرد اما هنوز لباسهایش را عوض نکرده بود که زنگ درِ آپارتمانشان به صدا در آمد.
پشت در زنى قدبلند، دراز و چاق با بینى کشیده و ابروانى پهن ایستاده بود.
زن صدایى مردانه داشت.
- من همسایه طبقه اول شوما هستم. دیشب اسبابکشى کردیم. اسمم «تاتوره» است. بهم مىگن «تاتو»خانم.
و با نگاهى فضولانه سر تا پاى دختر را کاوید.
- مامانت خونه نیس؟
فیروزه که حسابى جا خورده بود و انتظار هر چیزى را داشت جز دیدن آن زن غولپیکر، روى پاهایش جابهجا شد.
- نه، مامان مدرسهس. یکى دو ساعت دیگه مىآدش خونه.
«تاتوره» از بالا نگاهش را به فیروزه دوخته بود.
- مىخواستم واسه مراسم پسفردا دعوتتان کنم. مجلس ترحیم به همراه شربت اعلا. مراسم زنانه تو خونهس. مراسم مردانه رو گذاشتیم داخل حیاط. مزاحمتى ندارن از درِ پارکینگ رفت و آمد مىکنن.
و در حالى که حالت خداحافظى به خود مىگرفت افزود: «به مامان سلام برسون. بگو تاتو گفتش حتماً تشریف بیارین. منتظرتون هسیم.»
فیروزه که از زور گرسنگى طاقتش طاق شده بود داشت در را مىبست که زن همسایه پایش را لاى در گذاشت.
- دخترجون اگه قند و شکر و روغن توى خونه هس وردار بیار. بعداً پس مىگیرید. نه که تازگىها اسبابکشى داشتیم نمىدونم چى رو کجا گذاشتم. حالا کو تا درست و حسابى جاگیر بشیم.
و فیروزه را از جلوى در کنار زده وارد خانه شد.
- پسفردا که مىخواییم مراسم بگیریم سال پسرعمه کوچک آقاططره. طفلى سنّى نداشت. یهویى یه زگیل قدِ کله گربه سبز شد وسط سرش افتاد و مرد.
و نگاهش اطراف را جستجو کرد.
- راستى، سیبزمینى پیازتون رو کجا مىذارین. اینا رو هم لازم دارم. و به طرف آشپزخانه پا کشید.
- گوشتا توى فریزره؟ مىگن اول صبحى همهتون مىزنین بیرون. خوشا به حالتون. این جور آدما گوشت یکى دو ماههشون رو مىخوابونن توى فریزر تا همیشه گوشت توى دست و بالشون داشته باشن.
و درِ فریزر را باز کرده پرسید: «مامان، نخود و لپه رو کدوم کشو مىذاره، حتماً تو بلدى. بلد نباشى فردا نمىتونى آشپزى کنى. مردها هم اولین شرطشون اینه که زنشون آشپز باشه.»
و در حالى که کشوهاى فریزر را یکى یکى مىکشید و از طبقات آن بستههاى حبوبات و سبزى سرخشده را برمىداشت، ادامه داد: «داشتم چى مىگفتم، آهان، بچهم حواصیل، تازه پا گذاشته بود توى دو سالش که زگیل امانش نداد. عمه کوچیکه آقاططر هنوز رخت سیاهش رو از تنش در نیاورده.»
و سرش را تا آخر داخل فریزر کرده از گوشه طبقه اول
فریزر یک بسته گوشت چرخکرده بیرون کشید. آنگاه از فیروزه که پاک گرسنگى فراموشش شده و هاج و واج نگاهش مىکرد پرسید: «ببینم از اون کیسه سیاهاى بزرگ ندارین؟ اگه دارین بیار مىخوام همه رو جا بدم توش. بردنشون راحته.»
آقاى «ططر خارجکى» از اهالى یکى از روستاهاى شهرى نزدیک تهران بود. در آنجا با «تاتوره» که نسبت فامیلى با وى داشت ازدواج نموده و به سرعت برق و باد صاحب دو پسر و سه دختر مىشوند. پس از این، چون کار روى زمین کشاورزى و گلهدارى کفاف خرجشان را نمىدهد تصمیم به مهاجرت
گرفته تا در تهران در اسرع وقت پولدار شده و زندگى را به کام خود و بچهها شیرین گردانند.
آقاططر زندگى در تهران را با مشاغلى همچون سرایدارى و نگهبانى دادن شروع کرد لکن به دلیل درآمد پایین این مشاغل و خرجهاى بالاى شهرى مانند تهران، این قبیل کارها را کنار گذاشته و پس از رایزنى و مشورت با تنى چند از اهالى روستا که قبل از وى به تهران آمده بودند؛ از اشتغال به مشاغل ثابت منصرف شده و تصمیم مىگیرد کلاً هم خود هم شغلش آزاد باشد.
پس از آن هر چند اوضاع زندگىشان همانند آنانى که یکشبه ره صد ساله را پیموده و
بدون سِحر و جادو در طرفةالعینى ثروتها انباشته و اندوختهاند، نمىشود؛ لکن بىتردید وضعش در مقایسه با کار پرمشقت و طاقتفرسا روى زمین کشاورزى بهتر مىشود. با این همه تا قبل از اسبابکشى به ساختمان شماره 1+12 آنها آنقدر پولدار نشده بودند تا خانهاى از خود و به نام خود داشته باشند و با توجه به آمار بالاى جمعیتى معمولاً آواره این خانه به آن خانه بودند. این خانواده در طول اقامت در شهر تهران آنقدر جا عوض کرده و اسبابکشى داشتند که حسابش از دستشان خارج شده بود و این وضعیت همچنان ادامه داشت تا که دست تقدیر و
سرنوشت آنها را در همسایگى فردوسخانم و خانوادهاش نشاند.
هنوز چند روزى از آمدن همسایههاى جدید نگذشته بود که ناگهان آب لولهکشى در یک روز جمعه به دلایل نامعلومى قطع شد. خانواده خانم «فردوس مشکلاتیان» ساعتى را به انتظار گذراندند اما چون از وصل مجدد آب خبرى نشد با سازمان آب تماس گرفتند. وقتى شنیدند به دلیل ترکیدگى لوله تا چند ساعت دیگر محله و منطقه آب نخواهد داشت فیروزه و فرفوژه جهت ذخیره آب، دبه به دست به سمت حیاط سرازیر شدند. در هنگام قطعى آب، آب حیاط قطع نمىشد و ساکنین ساختمان 1+12 تا ساعاتى پس از آن آب
داشتند قبل از اینکه خواهر و برادر در را باز کنند مادرشان گفت: «ظرفهاى طبقه بالا را بگیرید برایشان پر کنید. ثواب دارد.»
فرفوژه کمر مالش داد.
- استشکالى نداره. به بالایىهام یه حالى مىدیم. دست فیروزهخانوم را مىبوسن، منظورم ظرفهاشونه.
فیروزه اخم کرده براى برادرش شکلک در آورد.
مدتى طول کشید تا بچهها بالا آمدند. فیروزه با رنگى پریده نفس نفسزنان گفت: «مامان، مامان، اگه بدونى تو حیاط چه خبره!»
فردوسخانم با نگرانى دبهها را از دست دخترش گرفت.
- چه خبره؟
فرفوژه نیز در حالى که به سختى مىتوانست تعادلش را حفظ کند، دبهها را تا آشپزخانه برد.
فیروزه به کف دستهایش که نقش جاى دستههاى دبهها بر خود داشتند نگاه کرد.
- این ططر و تاتوره عجب مخلوقاتین! دیدن آب نیس جار زدن همه بریزن تو حیاط آب وردارن. پایین غلغلهس.
فرفوژه عرق صورت خشک کرد.
- آقاططر شیر آب باز و بسته مىکنه، تاتورهخانم جلو همسایهها دست دراز مىکنه پول جمع مىکنه.
و قدمزنان ادامه داد: «ظرف
کوچک 50 تومن. متوسط 75 تومن و دبه بزرگ 100 تومن.»
فیروزه با چشمهایى گشاد شده گفت: «مامان، باور نمىکنى. شستن ظرف کثیف بدون قابلمه 300 تومن با قابلمه 320 تومن. شستن ظروف کثیف توسط تاتو و دخترها 500 تومن. یعنى 200 تومن مىگیرن ظرفهاى همسایهها را مىشورند و همین جور بگیر برو بالا. کى به کیه.»
فردوسخانم ناباورانه به بچههایش به تناوب نگاه مىکرد و لبگزه مىرفت.
فیروزه کمى آب در پارچ ریخت.
- مامان، یکى از دبهها رو فرفوژه ببره بالا. بخواییم بریم پایین برگردیم کمکمش یک ساعتى طول داره.
و سر تکان داد.
- بیشتر مردم ناحیه ریختن تو حیاط. خودتون مىتونین از پنجره نیگا کنین پایین.
با همه این تفاصیل باید پنداشت مجموعه رفتارها و اقدامات خانواده «ططر خارجکى» دلیل فرار پیرزن و پیرمرد ساکن طبقه سوم ساختمان 1+12 بود چرا که کارهاى آنان از محدوده «آستانه
صبر» خارج و قابل تحمل نبود. پس از قضیه معروف فروش آب به همسایهها، آقاططر و تاتوخانم پیاپى ابتکارات و خلاقیتهاى مربوط به حق همسایگى را به منصه ظهور رسانیده و ساکنین دیگر طبقات را مرهون محبتهایشان مىنمودند. از جمله آقاططر به دور از چشم صاحبخانه خود پارکینگ را تبدیل به انبار ابزار و آهنآلات کرده و از بابت اجاره دادن آن پول خوبى به جیب مىزد. او سرِ برج پولش را مىگرفت اما هر روز که ماشین براى آوردن یا بردن اجناس مىآمد از سر و صداى گوشخراش ناشى از ریختن و یا برخورد اشیاى فلزى با هم تا سه چهار محله آن طرف ناله و نفرین مىشنید. از طرف دیگر آقاططر هفت، هشت، دهتایى مرغ و خروس خریده در حیاط خانه رها کرده بود که در آن میان یک خروس لارى نقش سگِ نگهبان را بازى مىکرد. آن خروس گویى دستآموز بود چرا که تنها اعضاى خانواده آقاى خارجکى را مىشناخت و بس. بنابراین کسى حق نداشت بدون اجازه خروس و بدون اذن آقاططر یا تاتوخانم و بچهها وارد حیاط خانه شود در غیر این
صورت با خشم آقاخروسه مواجه مىگردید. از سوى دیگر تاتورهخانم سفارش پاک کردن سبزى گرفته و با دستگاه سبزىخردکنى براى مشترىها سبزى خرد مىکرد. دستگاه را از قبل داشتند اما جدیداً آقاططر یک دستگاه تنور براى پخت نان خریده که سفارش پخت نان خانگى نیز از همسایهها مىگرفتند. این دستگاه را نیز در حیاط گذاشته بودند.
آرى، خیلى زود پیرمرد و پیرزن ساکن طبقه سوم فرار را بر قرار ترجیح دادند. آنها نماندند تا با چشمهاى خود ببینند روزى آقاططر دهها گونى سیبزمینى پیاز توى خانه ریخت و دمِ در روى تکه کاغذى نوشت «پیاز سیبزمینى مىفروشیم. از تولید به مصرف.»
با این وجود تصمیم قطعى خانم «فردوس مشکلاتیان» مبنى بر تخلیه ساختمان شماره 1+12 زمانى جدى شد که تاتورهخانم زنگ درِ آپارتمان آنها را به صدا در آورده و کلید درِ پشتبام را خواست. تاتورهخانم گفت بچهها کلید پشتبام را گم کردهاند و آقاططر مىخواهد برود بالا، دیش ماهوارهاى که همین امروز خریدهاند نصب کند و اضافه داشته بود اگر دوست دارند
آنها نیز مىتوانند یک سیم داشته باشند! و ادامه داده بود حق همسایگى ایجاب مىکند به فکر آنها باشند بخصوص که مردى بالاى سرشان نیست و قسم خورده بود مرتب به فکرشان است، هم خودش هم شوهرش!
مدتى از زمان نصب ماهواره نگذشته بود که خانواده خانم «فردوس مشکلاتیان» از آن محل رفتند. در این میان نباید فراموش کرد خدا بهشان کمک کرد تا جاى مناسبى پیدا کردند. در واقع چند هفته پیش از این همسایه طبقه پایین ما خانه خریده و از ساختمان ما رفتند و این بهترین فرصت بود تا فردوسخانم و بچهها جایشان را عوض کنند و الباقىِ سرنوشتى را که بر آنها رفته و من از زبان آنها نوشتهام، بازگو کنند.
آرى، الان چند ماهى است عیال بنده و فردوسخانم همسایه شدهاند. با هم مىروند و برمىگردند و دیگر نقل و حکایتى هم مثل گذشته براى بازگو کردن ندارند، فقط چند روز پیش خانم نادرى و یا همان فىالواقع عیال بنده مىگفت: «هر چند این بیچارهها توى یک سال سه بار اسبابکشى داشتند اما شاهنامه آخرش خوشه، نه؟» و از من خواست نظرم را بگویم.