تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,366 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,305 |
یک نفر و صد تا تانک | ||
پوپک | ||
مقاله 11، دوره 23، فروردین-261-1395، فروردین 1395، صفحه 22-23 | ||
نوع مقاله: سفرنامه | ||
تاریخ دریافت: 23 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 23 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
یک نفر و صد تانک فرشته سادات شیخالاسلام شهیدعلیاصغر امینیبیات تولد: 6/1/1341 شهادت: 13/8/1362، عملیات والفجر4 مزار: گلزار مطهر شیخان-قم بهار سال 41، در روستای زرند که نزدیک شهر ساوه است، به دنیا آمد. یک سال بعد، امام خمینی(ره) قیام کرد. دشمنان و آدمهای ترسو گفتند که شما تنهایی و سربازی نداری! امام فرمودند: «سربازهای من در گهوارهها هستند.» علیاصغر از آن سربازهای باایمان و شجاع بود. او برای پیروزی انقلاب خیلی زحمت کشید. وقتی هم جنگ شد، دیگر در شهر پیدایش نمیشد و همیشه جبهه بود. بالأخره علیاصغر بعد از چندین ماه تلاش برای بیرون کردن دشمن از کشور، به آرزویش رسید. آرزوی علیاصغر چه بود؟ فرمانده در عملیات رمضان، رزمندهها یک روز کامل جنگیده بودند. حملهی دشمن هم شدید بود. خیلیها شهید شده بودند؛ خیلیها هم زخمی. نیروی کمکی نرسیده بود. علیاصغر به اندازهی چند نفر میجنگید. مرتب از سر خاکریز تا ته خاکریز را میدوید. از سر خاکریز آرپیجی به دشمن میزد، وسط خاکریز خمپاره و دوباره ته خاکریز آرپیجی شلیک میکرد. عراقیها فکر میکردند، کلی نیرو پشت خاکریز است. یکدفعه حدود صد تانک به سمت خاکریز حرکت کردند. علیاصغر یکی از رزمندههای باتجربه و شجاع را صدا زد و گفت: «یک گونی گلوله برمیداری و میروی سراغ تانکها.» بقیه با دلهره نگاه میکردند. آخر چهطور میشود یکنفری با صد تانک جنگید؟ آن رزمنده، سیتا از تانکها را زد. بقیه هم فرار کردند. علیاصغر رزمنده را بغل کرد و صدبار بوسید. من هم بابا را دیدم محمدصادق، پسر کوچک شهید امینیبیات است. او وقتی به دنیا آمد که پدرش شهید شده بود. محمدصادق میگوید: «کلاس سوم بودم. یک شب بیدار شدم، بروم دستشویی. وقتی برگشتم، دیدم از توی اتاق نوری میآید. نور سفیدی بود و یک نفر با لباس سپاهی وسط آن نشسته بود. پرسیدم: «آقا شما کی هستید؟» - من پدرت هستم. اگر میخواهی مرا ببینی، باید قرآن بخوانی. خیلی خوشحال شدم و مادرم را بیدار کردم. - مامان! مامان! پاشو بابا آمده! - حتماً خواب دیدی! - نه بیدار بودم. دستهایم را شستم. نگاه کن، هنوز خیس است. بابا در اتاق است. مامان با عجله پا شد. رفتیم اتاق را دیدیم؛ ولی بابا نبود. فرماندهی شجاع نصف شب بود. دو ساعت از شروع عملیات میگذشت. بچهها وسط میدان مین گیر کرده بودند. تانکهای دشمن با نورافکن میدان مین را روشن کرده بودند و از چند طرف به رزمندگان شلیک میکردند. علیاصغر و بقیهی فرماندهان، بیرون از میدان مین بودند. از دور دیدند که بچهها بین مینها گیر کردهاند، از شلیکهای تانکها و تفنگهای دشمن راه فراری ندارند و یکی یکی شهید میشوند. یکدفعه علیاصغر بلند شد و فریاد زد: «اینجا ماندهایم چهکار؟ باید برویم به بچهها کمک کنیم.» سریع با چند نفر از نیروهایش از پشت خاکریز به سمت میدان مین رفت. - مجروحها و شهدا را عقب ببرید. او زیر آنهمه گلوله، از میدان مین راهی باز کرد و بقیهی رزمندگان را نجات داد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 191 |