تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,279 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,188 |
بقال فضول (ص 26)، جشن رنگ (ص 27) | ||
پوپک | ||
مقاله 13، دوره 23، فروردین-261-1395، فروردین 1395، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: داستان مصور | ||
تاریخ دریافت: 24 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 24 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
بقال فضول محمدرضا شمس جوانی بود به اسم جهانگیر. با آنکه فقیر بود، از خورد و خوراک خود میزد و درس میخواند. بقال فضولی که همسایهی دیوار به دیوار او بود، هر روز سر راه او را میگرفت و میگفت: «داری وقتت رو تلف میکنی. به جای درس خوندن برو کاری یاد بگیر که به دردت بخوره.» جهانگیر خیلی ناراحت میشد؛ اما چیزی نمیگفت. تا اینکه یک روز آنقدر فقیر و بیچاره شد که لباس تنش هم پاره شد. آن روز توی خانه نشسته بود و فکر میکرد که یک نفر آمد و گفت: «حاکم شهر تو رو خواسته.» جهانگیر پرسید: «اون من رو از کجا میشناسه؟ بعدش، من با این لباس کهنه و پاره، چهطوری پیش اون برم؟» مرد که از خدمتکاران حاکم بود، رفت و حال و احوال او را به حاکم گفت. حاکم برایش پول و لباس فرستاد. جهانگیر لباسها را پوشید، سر و وضعش را مرتب کرد و نزد حاکم رفت. حاکم با احترام و مهربانی با او رفتار کرد و گفت: «تو رو برای درسدادن به پسر پادشاه انتخاب کردم.» حاکم، جهانگیر را به پایتخت فرستاد. جهانگیر به پسر پادشاه درس داد و او را باسواد کرد. پادشاه هم به او طلا و جواهر زیادی بخشید. جهانگیر به شهر خودش برگشت، خانهای برای خودش ساخت و شد کاتب(1) مخصوص حاکم. روزی بقال فضول از او پرسید: «تو چهجوری به این مقام رسیدی؟» جهانگیر جواب داد: «این محصول علم و دانشه. علم دیر به ثمر میرسه؛ اما محصول خوبی میده؛ محصولی که هم به درد دنیا و هم به درد آخرت میخوره.» ======= جشن رنگ مترجم: علی محمدپور گوشدراز در روز مراسم جشن رنگ، به مغازهی خانم روباه که پینکی نام داشت، رفت. - خانم پینکی! من شنیدم شما دنبال یه نفر بودین که بهتون کمک کنه. دیگه نگردین. من برای کمک اینجا هستم. - واقعاً؟ قبلاً توی فروشگاه پودرهای رنگی کار کردی؟ - نه؛ ولی جایی که کار میکردم، خودکارای رنگی مختلف میفروختم؛ آبی، قرمز، سیاه و... - خیلی خب، باشه! میتونی کارتو شروع کنی. من بیرون کار دارم، زود برمیگردم. - بله، خانم پینکی! خانم پینکی کمی کارش طول کشید و وقتی برگشت، شوکه شد. بعضی از حیوانات جنگل توی فروشگاه بودند و میخندیدند. - احمقجان! چرا همهی پودرهای رنگی رو توی آب ریختی؟ - میخواستم قبل از اینکه بفروشم، آزمایش کنم و از رنگشون مطمئن شم. - تو چرا اینقدر خنگی! کی از تو خواسته که رنگشونو آزمایش کنی؟ - خب تو کار قبلی، وقتی خودکار میفروختیم، همیشه برای مشتری رو کاغذ آزمایش میکردیم که ببینیم خودکار سالم باشه. - قبل از اینکه با این چوب تو رو تنبیه کنم، از اینجا برو. - باشه. من رفتم. فراموش نکنین که با این رنگها، در جشن رنگ شرکت کنید. من همهشونو آزمایش کردم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 1,091 |