تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,390 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,332 |
پشت در سلام می دهیم | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 21، دوره 27، فروردین 95 - شماره پیاپی 313، اردیبهشت 1395، صفحه 38-39 | ||
نوع مقاله: خاطره | ||
تاریخ دریافت: 25 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 25 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
پشت در سلام میدهیم «داستانهایی از زندگی آیتالله بهاءالدینی» به مناسبت نهم فروردین بیژن شهرامی آیتالله العظمی«سیدرضا بهاءالدینی» در نهم فروردین سال 1287 خورشیدی در شهر مقدس قم به دنیا آمد و در دامان مادری باایمان و پدری که خادم حرم حضرت معصومه (س) بود، بزرگ شد. او که حافظهای قوی داشت، در حوزهی علمیهی قم درس خواند و خود، استادی بزرگ و دانشمندی نامآشنا شد. این مرجع دینی، بعد از نود سال زندگی پربرکت، در 28 تیر 1376درگذشت و در کنار معلمش به خاک سپرده شد. غذای کارگر برزگر پیر از خوشحالی در پوستش نمیگنجد. بعد از مدتها انتظار، حالا در مزرعهی سرسبز و خرمش، میزبان عالمی مهربان و دوستداشتنی است که از عبایش بوی بهار به مشام میرسد. آقا زیر آلاچیق وسط مزرعه، فنجانی چای مینوشد و سپس برمیخیزد تا نماز ظهر و عصرش را بخواند. همه با شتاب وضو میگیرند و پشت سرش به نماز میایستند. بعد از نماز، میخواهند ناهار بیاورند؛ اما آقا یکی از همراهانش را نزد صاحب مزرعه میفرستد که اول ناهار کارگرهایی را که روی زمین مشغول کار هستند، بدهید، بعد برای ما بیاورید. میزبان سالخورده که فکر میکند آقا تعارف کرده است، حرفش را جدی نمیگیرد؛ اما وقتی میبیند کناری دراز میکشد و عبایش را به علامت خواب قبل از ناهار رویش میکشد، یکدفعه جا میخورد. چند دقیقهی بعد که غذاهای کارگرها را برایشان میبرند، آقا برمیخیزد تا سفره را پهن کنند. همه یاد مهربانی و سفارش حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) دربارهی کارگرها میافتند. *** خورشید روی سفرهی صبحانه، نان سنگک تازه است و پنیر و استکانهای کمرباریکی که شکرِ داخلشان انتظار چایی تازهدم را میکشند؛ البته بهاضافهی یکعالمه مهربانی و چشمانتظاری مهمانی عزیز و دوستداشتنی! ماجرا از این قرار است که امروز، آقا خودش تمام کارهای صبحانه را انجام داده؛ آن هم به افتخار مهمان بزرگواری که رهبر ایران و انقلاب است. ساعتی بعد که مهمان میآید و میرود، میفرماید: «خورشید چنددقیقهای به اینجا تابید و رفت!» *** مهمان نیمهشب فرمانده ارتش، مسافر قطار اهواز-تهران است؛ اما در ایستگاه قم پیاده میشود تا حرم مطهر حضرت معصومه (س) را زیارت کند. همراهان با تعجب میگویند: «نصفه شبه و درِ حرم بسته، معطل میشید!» میگوید: «عیبی نداره! پشت در سلام میدیم و بعد، میریم خونهی یکی از اهالی تا اذان صبح رو بدن و درِ حرم باز شه.» با تعجب دنبالش راه میافتند. چند دقیقهی بعد، در کوچهای باریک به خانهای قدیمی میرسند که چراغش روشن است. صاحب خانه کسی نیست، جز آقا سیدرضا که با چای تازهدم انتظار آمدنشان را میکشد. *** تفریح خوشحالی در چهرهی آقا موج میزند. بعد از مدتی دوری از شهر قم، در حال برگشتن به آن است؛ اما یکدفعه این شادی جای خودش را به غم میدهد. اطرافیان میفهمند که اتفاقی افتاده است. بیرون را نگاه میکنند و میبینند عدهای که برای تفریح آمدهاند، مشغول لگدکردن خوشههای سبز گندمزار اطراف جاده هستند. *** بابا جوان و کمتجربه است؛ برای همین وقتی آقاسیدرضا را برای ناهار به خانهاش دعوت میکند، اول از همه پدر پیرش را که مدام باید پایش دراز باشد، به خانهی برادرش که همان نزدیکی است، میبرد و خود تدارک پذیرایی از آقا را میبیند. مهمان مهربان که از راه میرسد، سراغ پدر پیرش را میگیرد. او هم که عادت به دروغ گفتن ندارد، سرش را پایین میاندازد و ماجرا را تعریف میکند. آقا میفرماید: «آدم خوب که بابای پیرش رو قایم نمیکنه! برید بیارید، ما میخوایم ایشون رو ببینیم.» تندی میروند و بابا را با سلام و صلوات به خانه برمیگردانند. خوشحالی پیرمرد همه را شادمان میکند. *** عیادت نشستنش کنار رختخواب دوست عزیزش که به علت بیماری بستری است، خیلی کوتاه است؛ جوری که معطل نوشیدن چایی هم نمیشود و میفرماید: «چایی را در اتاق دیگر میخوریم.» حاضران تازه میفهمند که کوتاه کردن زمان عیادت از مریض چهقدر برای آقا مهم است! *** آب انبار بچههای کوچولویی را که در مجالس جشن یا روضه خدمت میکنند، تشویق میکند و میفرماید: «من هم که خردسال بودم، به شوق آبآوردن برای زائران حضرت معصومه( پلههای سی- چهلتایی آبانبار را مثل برق میرفتم و میآمدم.» با سپاس از حجتالاسلام و المسلمین آقای عبدالله بهاءالدینی | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 289 |