تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,294 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,216 |
جهنمیام یا بهشتی؟(2) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 27، دوره 27، فروردین 95 - شماره پیاپی 313، اردیبهشت 1395، صفحه 50-51 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 25 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 25 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
هیکل شکرآبی اینقدر بزرگ است که مرا ندیده. من پشتش گم شدهام. کولهاش خیلی بزرگ است. جهانگیرخان توی جیب بغل کوله، توی این باران له میشود. شکرآبی برمیگردد تا در را ببندد. من دست بردهام توی کولهاش. جهانگیرخان توی دستم است. یک لحظه نمیفهمم چه شده است؟ من کجا هستم؟ چهقدر آب اینجاست؟ فکر میکنم چهقدر سبکم. مامان هی میگفت بچهام برای غذا خوردن وقت ندارد... کاش کمی سنگینتر بودم. آب چه راحت مرا میبرد! شنای قورباغه، کرال، پروانه و... به هیچ دردی نمیخورد. اینجا چه دیوارهای بلندی دارد. یاد دیوارهای چین میافتم. شاید هم مدرسه و سیل را در خواب دیدهام و الآن، یعنی توی بیداری، توی دریا هستم؛ البته نه در روزی آفتابی، بلکه یک روز طوفانی و بارانی؛ اما نه شکرآبی و جهانگیرخان عین واقعیت است، نه عین حقیقت است! یک لحظه سرم از آب بیرون میآید. جویهای ولیعصر پر از موش هستند. پس این آب، باید آب موش باشد؛ آبی که موش تویش شنا کرده باشد، این مزه را میدهد. باز هم سرم از آب بیرون میآید. آسمان هنوز میبارد. همهجا روشن میشود. شکرآبی دنبال من میدود. تا زانویش توی آب است. او بالای جوی است و من توی جوی. چهقدر خندهدار است. الی به شیشهی پنجره میکوبد. یک قلپ گنده آب میخورم. مامان، خداحافظ! بابا، خداحافظ! از همه مهمتر آش رشته با سیرداغ و پیازداغ و کشک فراوان، کشک بادمجان با پیاز و نان سنگک، خداحافظ! باز هم سرم از آب بیرون میآید. خانم صغتی هم دنبال من میدود. به خودم میگویم: «خدا بیامرزدت فریار! هیچ فرهای، یارت نبود. چه زود پرپر شدی!» یک قلپ آب میخورم. کاش بابا حالاحالاها نفهمد! مامان، خداحافظ! دستی مرا بیرون میکشد. بغلم میکند و مرا میخواباند جایی. کجا هستم نمیدانم. مرا میبرند. حس میکنم حرکت میکنم. مطمئنم مردهام؛ ولی خوب است با ماشین مرا راهی آن دنیا میکنند. خودشان هم میدانند که حتی روحها هم توی این باران غرق میشوند؛ اما عجیب است که توی آن دنیا هم ماشین دارند با همان بوی مخصوص ماشینهای خودمان! کاش میشد بگویم قبل از انتقال کامل مرا به خانه ببرند تا کمی آش رشته و کشک بادمجان بخورم! به آنها هم میدادم. مامان که ما را نمیدید؛ اما باید از آنها قول میگرفتم که مامان را نترسانند. تنفس مصنوعی بهم میدهند. عجیب است روحها هم تنفس مصنوعی دارند! راستی جهانگیرخان کجاست؟ توی مشتم چیزی را حس میکنم؛ اما نمیتوانم دستم را بالا بیاورم. خوب است که توی دستم است. به درد ترساندن فرشتهها که میخورد؛ آن هم فرشتههای بهشت که خیلی مبادی آداب هستند. حالا فرشتههای جهنم یک چیزی شبیه خودم هستند. فکر نکنم از چیزی بترسند؛ اما کی تعیین کرده است که من توی بهشت میروم؟ کاش همه میدانستند جهنمی هستند یا بهشتی! چشمهایم را باز میکنم. همهچیز تار است. فرشتهی بالای سرم عجیب شبیه الی است! مویش هم از مقنعهاش زده است بیرون. اگر روحها و فرشتهها الی دارند، باید خانم حقپرست امور تربیتی هم داشته باشند و به الی تذکر بدهد. دست بالا میبرم و موی بیرونآمدهاش را میکنم توی مقنعه. صدای الی میآید: «قربانت بروم، به هوش آمدی!» نمیدانم آنها توی بهشت میتوانند موبایل داشته باشند؟ یا خانم حقپرست مراقب است کسی موبایل نیاورد. راستی موبایلم کجاست؟ مینشینم. میگویم: «من مردهام؛ شما هم مردهاید؟» الی میگوید: «بیشعور وقت مرگ هم دست از مسخرهبازی برنمیدارد! هیچ میدانی شکرآبی نجاتت داد؟» میگویم: «پس نمردهام؟ شکرآبی برای من میدوید یا جهانگیرخان؟» الی گفت: «بلند شو مسخره!» میگویم: «خوب شد نمردم! اینجور مردن خیلی بیکلاسی بود. هر کس از مامانم سؤال میکرد دخترت چهطوری مرد؟ او باید میگفت افتاد توی جوی آب؛ اما خب جوی ولیعصر بالاتر از ونک بهتر از جوی ولیعصر پایینتر از چهارراه ولیعصر است...» شکرآبی میگوید: «واقعاً خدا را شکر!» میبینم که گریه میکند. آسمان برق میزند و بعد رعد میزند. میگویم: «واقعاً خدا را شکر که اینقدر بیکلاس نمردم! دلم میخواهد خیلی شیک بمیرم!» الی میگوید: «یعنی چهجوری؟» نگاهش میکنم. جواب ندارم. الی میگوید: «بگو، تو که توی جواب درنمیمانی!... هی مزخرف بگو!...» شکرآبی میگوید: «میآیم خانهیتان. بعد عصر برمیگردم خانهیمان. خانم صغتی با مامانم تماس گرفت.» میگویم: «اینکه از جهانگیرخان میترسیدی همهاش فیلم بود؟» آقای راننده داد میزند: «صلوات!...» همه صلوات میفرستند. میخواهم بلند شوم؛ اما نمیتوانم. رویم یک عالم پالتو و کاپشن انداختهاند. آنها را کنار میزنم. بخار از رویم بلند میشود. بوی خشکشویی همهجا را پر میکند. دستم را باز میکنم. جهانگیرخان سرجایش است؛ اما دیگر موش نیست. مایع لزجی است. خانم صغتی دستم را که میبیند جیغ میزند. ترسیده است. میخواهم بگویم قول داده بودید او را توی دستتان بگیرید. آسمان برق میزند. یکهو یاد موبایلم میافتم. آن را از توی جورابم درمیآورم. خانم صغتی سرش را برمیگرداند. دلم میخواهد بگویم بابا بامرام، خودت را به ندیدن نزن! بیا بگیرش. سوخته است. مال خودت. اتوبوس حرکت میکند. آسمان میغرد. خانم صغتی ترسیده است. نمیدانم چرا دیگر نمیتوانم جهانگیرخان وارفته را طرفش بیندازم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 184 |