تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,382 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,323 |
مالزی و ماجراهای من و دوچرخهام | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 28، دوره 27، فروردین 95 - شماره پیاپی 313، اردیبهشت 1395، صفحه 52-53 | ||
نوع مقاله: سفرنامه | ||
تاریخ دریافت: 25 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 25 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
مالزی و ماجراهای من و دوچرخهام گزارش و عکس: عدالت عابدینی قسمت اول سفرنامهی حاضر، حاصل سفر دوهفتهای با دوچرخه به کشور مالزی است. شروع این سفر از شهر کوآلالامپور به سمت شرق و سپس به سمت شمال و در آخر بازگشت به همین شهر بوده است. نویسنده سعی داشته با سفری ماجراجویانه، به میان مردم برود و توصیفی از فرهنگ و زندگی آنان و همچنین طبیعت منحصربهفرد این کشور زیبا داشته باشد. پس از هشت ساعت پرواز، هواپیما در فرودگاه بینالمللی «کوآلالامپور» فرود میآید. با انجام امور مربوط به گذرنامه، به قسمت تحویل بار میروم و دوچرخه و وسایلم را تحویل میگیرم. پس از سر هم کردن دوچرخه و تهیهی سیمکارت، رکاب زدن را آغاز میکنم. اولین تفاوت را در جادهها میبینم که آنها برعکس ما ایرانیها، به جای سمت راست از سمت چپ حرکت میکنند که شاید تأثیرگرفته از استعمار انگلستان باشد که تا سال 1957 میلادی در این کشور بوده است! خیلی زود به این شرایط عادت میکنم؛ اما سرسبزی جاده و وجود انواع درختان استوایی، خیلی برایم چشمنواز است. هوا به شدت گرم و شرجی است. فاصلهی بین فرودگاه تا کوآلالامپور حدود هفتاد کیلومتر است. با هماهنگی که از قبل با «اکمل (Akmal)» که یک دوچرخهساز مالزیایی است، داشتم، به سمت مغازهاش میروم. با اینکه مغازهاش در قسمت خوب شهر است، وضع خیلی بههمریخته و آشفتهای دارد. همان ابتدا که میبینمش، دربارهی خودش میگوید و کشورش. مسیری را هم برای رکابزدنم معرفی میکند. بعد با هم به سمت خانهاش میرویم. در آنجا میگوید برای اینکه عید فطر است، نمیتواند با من باشد و باید مثل دیگر مالزیاییهای مسلمان، به خانهی مادریاش برود. خانه را با تمام وسایلش در اختیارم میگذارد. تعجبم از این است که چهقدر راحت به من اطمینان میکند! شب را به تنهایی در خانهی دوطبقهاش میخوابم؛ اما نیمههای شب، صدای بلند رعد و برق و بارانهای سیلآسا را میشنوم. صبح که از خواب برمیخیزم، خوشبختانه باران بند آمده است! قصد داشتم یک روز درکوآلالامپور بمانم و گشتی در شهر بزنم؛ اما حس خوشآیندی برای ماندن ندارم. با اکمل هماهنگ میشوم، کلید را در خانه میگذارم و از خانه خارج میشوم. پس از خروج از شهر و مدتی رکابزدن در اتوبان، در جایی به یک جادهی فرعی میخورم که خیلی خلوت و جنگلی است. تنهای تنها در جاده رکاب میزنم. صدای پرندگان مختلف را میشنوم. میمونها را میبینم که بهراحتی از این سمت خیابان به آن سمت میروند یا از روی درختی به درختی دیگر میپرند. مسیرم سربالایی است. بالأخره هنگام غروب، کنار جاده جایی را برای چادرزدن پیدا میکنم. صبح که بلند میشوم، پس از مدتی رکابزدن، مسیرم سرپایینی میشود. با سرعت به سمت پایین حرکت میکنم. تعداد زیاد موتورسوارها در جاده، جلب توجه میکند. خوبی این موتورسوارها این است که همگی کلاه ایمنی بر سر دارند؛ اما متأسفانه سرعتهایشان خیلی بالاست و سروصدای خیلی زیادی هم به راه میاندازند. بیشترشان هم بهصورت گروهی حرکت میکنند. دوباره در مسیر اتوبان قرار میگیرم. سروصدای ماشینهای عبوری از بزرگراه حسابی کلافهام کرده است. دوچرخه را نگه میدارم. از کیف جلوی دوچرخه نقشه را برمیدارم و آن را مرور میکنم. با اینکه مسیرم به سمت شرق است، وقتی نقشه را مرور میکنم، میبینم از همانجا یک راه فرعی به سمت شمال هم هست که حداقل میدانم دیگر بزرگراه نیست. همان لحظه تصمیم میگیرم مسیر را تغییر دهم. به شهر کوچکی میرسم. دنبال جایی برای استراحت هستم. شنیده بودم که مساجد مالزی شبانهروز باز هستند و امکان اقامت در آنها، به شرط مسلمان بودن وجود دارد. از چند نفر آدرس مسجد میپرسم و آنها میگویند دو کیلومتر جلوتر روستایی است که مسجدی هم دارد. رکاب میزنم و به آنجا میرسم. با شخصی آشنا میشوم. او همصحبت خوبی است و هماهنگی لازم را برای اقامتم انجام میدهد؛ البته باید گفت بهتر است از امام جماعت هم به هنگام نماز اجازه گرفته شود. از طرفی هشدار میدهد که مواظب پشههای مالریای آنجا باشم که شب نیشم نزنند. تا اذان مغرب و آمدن امام جماعت، یک ساعت مانده است. فرصت را مغتنم میشمارم تا به تصویربرداری از روستا بپردازم. روستا از آن دست روستاهایی است که به آن خیلی علاقهمندم. در حین عکاسی، شخصی را میبینم که با موتورسیکلت همراه خانمی به سمتم میآید. با چهرهای خندان میپرسد: «از کجا آمدهام و اینجا چهکار میکنم؟» من هم دربارهی خودم و اهداف سفرم میگویم. با ذوق و شوق تمام میگوید: «من در اینجا دو خانه دارم که یکی خانهی مادریام است و دیگری خانهی برادرم. دوچرخهات را بیار تا با هم باشیم.» میپرسم: «به خانهی شما بیایم؟» با قاطعیت تمام و لبخند، در حالی که سرش را به سمت پایین میآورد، میگوید: «Yes». این Yes گفتن وی چندبار دیگر تکرار میشود و چهقدر از این صمیمت لذت میبرم. میگوید بروم مسجد و خودم را آماده کنم تا او دنبالم بیاید. به مسجد میروم. دیگر وقت نماز شده و مردم با پای پیاده، خودرو و دوچرخه برای نماز جماعت میآیند. با موبایم مشغول هستم که متوجه میشوم یکی به آرامی دستش را به شانهام میگذارد و میگوید برویم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 275 |