
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,191 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,529 |
کسی حواسش به من هست؟ (ص 10 و 11) | ||
پوپک | ||
مقاله 5، دوره 23، اردیبهشت-262-1395، اردیبهشت 1395، صفحه 10-11 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 26 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 26 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
کسی حواسش به من هست؟ منیره هاشمی ماهیکوچولو توی تنگ بود. تنگ روی میز بود. آب تنگ کم شده بود. ماهیکوچولو سرش را آورد بالا و داد زد: «آب تنگ کم شده! کسی حواسش به من هست؟» آقای قدبلند بطری آب را از یخچال بیرون آورد و یک لیوان آب خورد. آه بلندی کشید و گفت: «بَه، چه آب خنکی!» ماهیکوچولو شلپشلپ توی تنگ چرخید. سرش را آورد بالا و داد زد: «آقای قدبلند! آب تنگ کم شده.» آقای قدبلند داد زد: «من میروم به باغچه آب بدهم!» خانم دامنچینچینی از کنار تنگ رد شد. ماهیکوچولو سرش را آورد بالا و داد زد: «خانم دامن چینچینی! من اینجا هستم.» خانم دامنچینچینی توی آشپزخانه بود. آقای قدبلند شرشر داشت به باغچه آب میداد. خانم دامنچینچینی داشت شرشر ظرف میشست. ماهیکوچولو توی تنگ کمآب چرخید و گفت: «هیچکس حواسش به من نیست!» ظهر بود. آب تنگ کم شده بود. ماهیکوچولو دیگر نمیتوانست بچرخد. کف تنگ نشسته بود. «ویزی» مگسه او را دید. گفت: «چه تنگ کمآبی! چه ماهی غمگینی!» ماهیکوچولو گفت: «آب! آب!» ویزی مگسه گفت: «دستهای مگسی من کوچک است. چهطوری کمکت کنم؟» چرخید توی خانه. آقای قدبلند توی اتاق خوابیده بود. ویزی مگسه ویز و ویز دور سرش چرخید. رفت توی گوشش، توی دماغش، توی یقهاش... آقای قدبلند از خواب پرید. داد زد: «این مگسکش کجاست؟» ویزی مگسه فرار کرد. آقای قدبلند دنبالش دوید. ویزی مگسه روی تنگ نشست. آقای قدبلند چشمش به تنگ کمآب و ماهیکوچولوی بیحال افتاد. دوید و یک پارچ آب آورد و توی تنگ ریخت. ماهیکوچولو شلپشلپ توی تنگ چرخید. از ویزی مگسه که داشت از در بیرون میرفت، تشکر کرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 207 |