تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,344 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,298 |
خاطرات یک شاعر مهربان (ص 18 و 19) | ||
پوپک | ||
مقاله 9، دوره 23، اردیبهشت-262-1395، اردیبهشت 1395، صفحه 18-19 | ||
نوع مقاله: خاطره | ||
تاریخ دریافت: 26 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 26 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
اسدالله شعبانی، شاعر رنگینکمان و خورشید! مریم قلعهقوند خاطرات یک شاعر مهربان زیبا زیبا زیبایی ای ایران میهن خوب مایی ای ایران... همهی ما شعر «ای ایران» را در کتاب فارسی اول دبستان، خواندهایم. این شعر زیبا را آقای اسدالله شعبانی (نویسنده و شاعر کودک و نوجوان) سروده است. □ آقای شعبانی، 57 سال پیش در روستای زیبای بهادربیگ همدان، به دنیا آمد؛ در سرزمینی سرسبز با تپهماهورهای قشنگ و درختان سربهفلککشیده. آن وقتها در روستای بهادربیگ، آب، برق و گاز نبود. در آنجا مدرسه هم نبود. او مجبور بود برای درس خواندن به روستای دیگری برود. شبهای تاریک، چراغی کوچک که به آن چراغموشی میگفتند، روشن میکرد و کنارش مینشست و تند و تند مشقهایش را مینوشت. □ معلمشان در مدرسه از او و همکلاسیهایش به جای کاردستی، خرگوش میخواست! او و دوستانش، شاد و خندان برای شکار خرگوش به صحرا میرفتند. هرکس که خرگوش چاقتری میگرفت، نمرهی بیست و لاغرترین خرگوش، نمرهاش ده بود. یک روز پایش صدمه دید و نتوانست به شکار خرگوش برود؛ برای همین با قرقره و کش و صابون، یک ماشین درست کرد و به مدرسه برد تا بهجای شکار خرگوش، نمرهی کاردستیاش را بگیرد. برای دوستانش خیلی جالب بود و همه فکر میکردند که او نمرهی کامل را میگیرد؛ اما اینطور نشد و باز هم برای هفتهی بعد یک خرگوش بدهکار شد! □ بزرگتر که شد، کنار درس و مدرسه، شروع کرد به کار کردن. کمکم در طبیعت و دامنههای الوند به مطالعه علاقهمند شد و اولین کتابی که روی تپهماهورها خواند، اسمش بود: خورشید آفرین. سپس شاهنامهی فردوسی را خواند. از آن به بعد، شروع کرد به نوشتن از خورشید، کوه، رود و... □ مدرک ششم ابتدایی را که گرفت، مجبور شد برای ادامهی تحصیل به تهران برود. در تهران، هم درس میخواند و هم کار میکرد. بعضی وقتها هم مینوشت. سیزدهساله بود که اولین شعرش «طوطی» را سرود. چند سال بعد، برای اولینبار، شعرش در یکی از مجلههای قدیمی چاپ شد. خیلی دلش میخواست آن مجله را بخرد و به دوستانش پز بدهد؛ اما پول کافی نداشت. خلاصه هرطور بود، پولی قرض کرد و مجله را خرید. روز بعد در مدرسه، مجله را به یکی از دوستانش نشان داد. او هم مجله را گرفت تا بخواند. وقتی آن را پس داد، صفحهی شعر آقای شعبانی نبود! پرسید: «پس شعر من کو؟» دوستش هم در جواب گفته بود که مدیر مدرسه مجله را دیده و صفحهی شعر را کَنده تا به دیوار مدرسه بچسباند. □ حالا حدود چهارصد جلد کتاب از او چاپ شده است. اسدالله شعبانی، آنقدر نوشته و خوانده که موهایش نقرهگون شده، عینکی روی چشمان خندانش نشسته و همیشه کیف سنگینی پر از شعر و قصههای رنگارنگ به دست دارد. □ راستی یک حرف یواشکی هم برای شما بچهها دارد: «بچههای عزیزم! من شما را خیلی دوست دارم و دلم میخواهد آیندهی قشنگی داشته باشید! لطفاً تبلت و رایانه را کنار بگذارید، مطالعه کنید و حتماً در خانههایتان یک کتابخانهی کوچک داشته باشید!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 272 |