تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,164 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,091 |
قصه های قدیمی (ص 24 و 25) | ||
پوپک | ||
مقاله 12، دوره 23، خرداد263-1395، خرداد 1395، صفحه 24-25 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 26 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 26 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای قدیمی نعل بیژن شهرامی اسبها همینطور که به دیوار خرابه بسته شدهاند، شیهه میکشند. انگار آنها هم مثل مرد بازرگان، منتظر تاریک شدن هوا هستند تا دور از چشم دزدها راه بیفتند. پسر بازرگان دستی به سر و گوش یکی از آنها میکشد و خطاب به پدرش میگوید: «باباجان نقشهای دارم!» - چه نقشهای؟ - اینکه نعل اسبها را برعکس کنیم! - که چه بشود؟ - که اگر دزدها یک وقت از روی رد پای اسبها خواستند دنبالمان کنند، عوض اینکه به ما نزدیک شوند، دور بشوند! مرد بازرگان که چشمهایش از تعجب گرد شده است، پسر باهوشش را نوازش میکند و بعد هم بدون معطلی دست به کار میشود... ساعتی بعد دزدها عوض نزدیک شدن به آنها، مدام دور و دورتر میشوند. *** بشنو و باور مکن - اگر کسی گفت نان خالی بهتر از مرغ بریان است، بشنو و باور مکن! - اگر کسی گفت دوغ ترش بهتر از دوغ شیرین است، بشنو و باور مکن! - اگر کسی گفت سرکه بهتر از دوشاب(1) است، بشنو و باور مکن!» این همان سه جملهای است که مرد خسیس، وعدهی گفتنش را به جوان باربر داده است تا اگر پولی دریافت نمیکند، دستکم نکتههای تازهای یاد گرفته باشد! مرد باربر که تازه فهمیده مرد خسیس سرش کلاه گذاشته است، کیسهای را که به زحمت تا طبقهی دوم بالا آورده است، پایین میاندازد و میگوید: «و اگر کسی گفت بارت سالم مانده است، بشنو و باور مکن!» *** نُقل بیشتر مرد نُقلپَز همینطور که دانههای سپید نقل را روی سینی مسی میریزد تا خنک شوند، چشمش به کودک دستفروشی میافتد که روبهروی حجرهاش ایستاده است. او را صدا میزند و میگوید: «پسرم، خسته نباشی! جلوتر بیا، مشتی از این نقلها بردار و ببر بخور تا حوصلهات سر نرود.» کودک با خوشحالی جلو میآید و میگوید: «دست شما درد نکند، ولی...» - ولی چه؟ - ولی خودتان بدهید. - میبینی دستم گیر است. خودت بردار. - آخر... - آخر چه؟ - آخر اگر شما بدهید - چون مشتتان بزرگتر است - نُقل بیشتری نصیبم میشود! 1. شیرهی انگور. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 182 |