تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,462 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
بعدش چی میشه؟ (ص 46 و 47) | ||
پوپک | ||
مقاله 23، دوره 23، خرداد263-1395، خرداد 1395، صفحه 46-47 | ||
نوع مقاله: سرگرمی | ||
تاریخ دریافت: 26 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 26 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
مسابقهی دنبالهنویسی بعدش چی میشه؟ سیداحمد مدقق وقتی شروع به خواندن داستان جذابی میکنیم، میخواهیم بفهمیم خب «بعدش چی میشه؟» اما اینبار میخواهیم شما به ما بگویید آخر این داستان چه اتفاقی میافتد؟ این شما هستید که تصمیم میگیرید در پایان داستان، قهرمانها چه کاری انجام میدهند و «بعدش چی میشه؟» پس چرا معطل هستید؟ شروعِ داستان را به دقت بخوانید و فکر کنید چهطور میشود این داستان را به پایان رساند. داستانهایی که برای شما انتخاب کردهایم، به شکل افسانه است. افسانه یعنی یک داستانِ خیالی؛ برای همین شما میتوانید بهراحتی خیالپردازی کنید و هر تصمیمی که دوست داشتید، برای پایان داستان بگیرید و آن را بنویسید. کوهِ آهنربا پسرک نجار به دروازهی قصر که رسید، به نگهبان گفت: «سلام! من «شهباز» هستم. حاکم به من گفته است که صبح زود به اینجا بیایم. کار مهمی با من دارد.» نگهبان، درِ بزرگ قصر را باز کرد و شهباز از حیاط پردرخت رفت توی قصر. حاکم تازه از خواب بیدار شده بود و داشت خمیازه میکشید. او از شهباز خواسته بود بزرگترین و بهترین کشتی را بسازد تا با هم به یک مسافرت دریایی بروند. شهباز خیلی دوست داشت به مسافرت دریایی برود و تصمیم گرفت کشتی محکم و زیبایی بسازد. خیلی زود شهباز به کمک افراد حاکم، کشتی بزرگ و زیبایی ساخت. بعد با میخها و تسمههای آهنی، چوبهای کشتی را به هم وصل کرد و مسافرت را شروع کردند. آنها یک هفته در دریا گردش کردند و به جزیرههای زیادی سرزدند. یک روز صبح، ناگهان صدای فریاد ناخدا را شنیدند: «وای خدایا! الآن کشتی میشکند.» همه به سمتی نگاه کردند که ناخدا با انگشتش اشاره میکرد. ناخدا گفت: «آن یک کوهِ آهنربای خیلی قوی است. الآن همهی میخهای کشتی را به سمت خود میکشد و چوبها از هم جدا میشود!» شهباز دید، حاکم از ترس و ناراحتی میلرزد و به دکلهای چوبی کشتی نگاه میکند که میخهایش قیژقیژ میکرد. چیزی نمانده بود که میخها کنده و چوبهای کشتی از هم جدا شود. افراد کشتی با ناراحتی به هم نگاه کردند و با ناله گفتند: «حالا چهکار کنیم؟» شهباز به جلوی کشتی رفت، به کوه آهنربا و میخهای دکل که نزدیک بود از جایشان کَنده شود، نگاه کرد و گفت: «چارهای به نظرم رسیده! اما همهیتان باید به من کمک کنید!» ....... حالا شما بنویسید بعدش چی میشه: | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 190 |