تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,346 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,298 |
چای قندپهلو | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 6، دوره 27، اردیبهشت 95 - شماره پیاپی 314، اردیبهشت 1395، صفحه 12-13 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 26 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 26 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
چای قندپهلو فاطمه نفری نیما زد روی شانهام و گفت: «پسر الآن اکانت من را یک میلیون میخرند!» گفتم: «کم خالی ببند!» گفت: «وقتی فروختم و رفتم همان آیفونی که میگفتم را خریدم، خودت میفهمی. تو هم که از همهی عالم عقبی!» گفتم: «من هم همین روزها گوشی میخرم.» و با نیما خداحافظی کردم و وارد خانه شدم. بابا فنجان چای را گذاشت توی سینی و به مادربزرگ نگاه کرد. ـ والله مادر، تو که اوضاع من را میدانی، این قسطها، جای نفس کشیدن برای من نگذاشته؛ وگرنه کی از زیارت آقا بدش میآید؟ مادربزرگ زل زد به گلهای ریز ریز پیرهنش و گفت: «میترسم آنقدر امروز و فردا کنی که عمر من قد ندهد یکبار دیگر بروم پابوس امام رضا!» بابا دست کرد توی موهای جوگندمیاش و گفت: «خدا نکند مادرجان! ایشالّا خودم میبرمت؛ اما اگر نمیتوانی صبر کنی، میخواهی بروم پول جور کنم؟» مادربزرگ تا آمد حرف بزند، صدای مامان آمد: «شما اگر بلدی پول جور کنی، برای این زندگی جور کن، فرش زیر پایمان را ببین، آبروی آدم را میبرد. یخچال هر روز دارد بازی درمیآورد...» بابا اخمهایش را کرد توی هم و گفت: «ای بابا! باز ما حرف زدیم تو شروع کردی؟» مادربزرگ رفت به سمت اتاقش و گفت: «نمیخواهم مادر، زنت راست میگوید. زندگی تو واجبتر از زیارت رفتن من است!» بابا براق شد به مامان که کفگیر به دست ایستاده بود کنار درِ آشپزخانه و آرام گفت: «همین را میخواستی؟» دلم برای مادربزرگ سوخت، دلش خیلی هوای زیارت کرده بود. بابا هم آنقدر دستش تنگ بود و درگیر بود که نمیتوانست ببردش. از طرفی هم مامان میگفت: «من و بچهها آدم نیستیم؟ یک دفعه پول جور کن همه با هم برویم دیگر!» رفتم توی اتاق مادربزرگ، دلم میخواست دلداریاش بدهم و بگویم از مامان دلخور نشود. داشت سجادهاش را باز میکرد تا مثل همیشه نماز قضا بخواند. گفتم: «مادربزرگ ناراحت نباش آخر...» مادربزرگ گرهی روسری سفیدش را باز کرد و گفت: «نه، مادرت راست میگوید، او هم دلش میخواهد خانه و زندگیاش مثل خواهرهایش باشد؛ اما زندگی با سه تا بچه، هزارتا خرج دارد. بابات هم یک کارمند ساده است دیگر. بد زمانهای شده پسرکم، من هم آمدهام یکی از اتاقهایتان را گرفتهام و...» پریدم صورتش را بوسیدم و نگذاشتم ادامه بدهد. ـ ای بابا، باز شروع کردی مادربزرگ؟ دعا کن خودم بزرگ که شدم حسابی مایهدار بشوم، بعد آنقدر ببرمت مشهد که سیر شوی. مادربزرگ لبخند زد و گفت: «ایشالّا عاقبت بخیر بشوی پسرم! حالا برو بگذار من سهم نماز قضای امروزم را بخوانم.» دلم نمیخواست بروم؛ اما مادربزرگ که چادر سفیدش را کشید روی صورتش، بلند شدم و رفتم سراغ کامپیوتر. میدانستم لبخند مادربزرگ الکی است و منکه بروم، زیر چادر سفیدش گریه میکند. دلم میخواست برایش کاری کنم، کاش میتوانستم بفرستمش زیارت؛ اما پولم کجا بود؟ چندرغاز پسانداز داشتم که نگهش داشته بودم بگذارم روی پولی که قرار بود از ادارهی بابا بگیرم و گوشی بخرم. آخر از ادارهی بابا به بچههایی که معدل بالای هجده داشتند جایزه میدادند و من هر روز منتظر بودم تا جایزهام را بریزند به حساب، تا بروم گوشی بخرم و بازی کِلَش را نصب کنم و پوز این رفیقم، نیما را بزنم. * مادربزرگ که از مسجد برگشت، پوریا دوید چادرش را گرفت و گفت: «ننه لواشک گرفتی؟» پوریا را کشیدم عقب و گفتم: «صدبار گفتم، ننه نه، مادربزرگ! بعد هم خجالت بکش، هر روز برای خودت سفارش میدهی؟» مادربزرگ خندید و گفت: «ولش کن پیمانجان! خودم بهش گفتم بهم بگوید ننه.» بعد لواشک را گرفت سمت پوریا. ـ بگیر ننهجان، به پریسا و پیمان هم بده. پریسا از آشپزخانه آمد بیرون و با ذوق گفت: «مامانبزرگ برای اولین بار ماکارانی پختهام ها!» مادربزرگ داشت میگفت: «آفرین دختر کدبانوی من...» که پوریا لواشک را تو هوا قاپید و قبل اینکه دستم بهش برسد یورتمه رفت توی اتاق و در را قفل کرد. رفتم پشت در و گفتم: «بالأخره که میآیی بیرون، آنوقت از حلقومت میکشم بیرون!» دلم میخواست حسابش را برسم؛ اما ته دلم خوشحال بودم که با این کارهایش باعث خندهی مادربزرگ میشود. آخر مادربزرگ این روزها خیلی گرفته بود، کمتر از اتاقش درمیآمد و بیشتر سر سجاده بود. دیروز عصر حتی نیامد کنار ما چای قندپهلویش را بخورد. من که میدانستم اگر پشت ناهارش چایی نخورد، روزش شب نمیشود، چاییاش را بردم تو اتاق. مادربزرگ تا من را دید، بقچهاش را که باز کرده بود، جمع کرد و اشکش را پاک کرد. بعد هی منتظر شد تا از اتاق بروم بیرون؛ اما من از رو نرفتم. مادربزرگ که دید چارهای ندارد، بقچه را دوباره باز کرد و تسبیح شاهمقصود پدربزرگ را درآورد و گرفت توی مشتش. بعد یک آه کشید و گفت: «خدا رحمتش کند! خیلی اهل سفر بود، هر سال میرفتیم مشهد دَه روز مجاور آقا میشدیم. این تسبیح را هم از همانجا خرید.» بعد تسبیح را بو کشید و گفت: «گاهی هم سالی دوبار میرفتیم؛ اما حالا چی؟ انگار آقا منِ پیرزن را یادش رفته.» دلم برای مادربزرگ خیلی سوخت و با فنجان چایی که سرد شده بود، از اتاق آمدم بیرون. * بابا که پشت تلفن گفت پول را ریختهاند به حساب، آنچنان هورایی کشیدم که پریسا لبش را کج کرد: «حالا انگار ماشین برنده شده!» من هم دهنکجی کردم و گفتم: «فضولیش به تو نیامده! وقتی ندادم گوشیم را نگاه کنی، آنوقت میفهمی!» پریسا کتابی که دستش بود را باز کرد و گفت: «مال خودت! من با هیچ چیز به اندازهی این کتابها کیف نمیکنم.» کتاب را ناغافل از دستش کشیدم و گفتم: «کم ادای آدمهای باکلاس و فرهیخته را دربیار!» پریسا جیغ کشید: «کتابم را بده، گوشیندیده! مامان نگاهش کن...» وقتی دیدم مامان دارد میآید، کتاب را انداختم و دویدم کوچه، تا با نیما قرار بگذارم عصر برویم گوشی بخریم. از کوچه که برگشتم خانه، مامان آب قند به دست، داشت میدوید به اتاق مادربزرگ. گفت: «بدو زنگ بزن به بابات بگو بیاید مادربزرگ را ببریم دکتر!» قلبم شروع کرد به تاپ تاپ. مامان رفت توی اتاق و صدایش آمد: «آخر مادرجان چرا با خودتان اینجوری میکنید؟ خودتان را حبس کردهاید توی اتاق که چی...» مادربزرگ را که دیدم، آنقدر حالم گرفته شد که همهی خوشحالی گوشی خریدن از مخم پرید. از خودم بدم آمد که حال مادربزرگ را فراموش کرده بودم و همهاش به فکر خودم بودم. مامان و بابا که مادربزرگ را بردند دکتر، رفتم توی اتاقش و نشستم سر سجادهاش. همهجای اتاق بوی عطر مشهدی که توی سجادهاش میگذاشت را میداد. دلم برای مادربزرگ تنگ شد. یک لحظه تصور کردم که اگر او نباشد این اتاق چهقدر بیصفا و بیروح است. آخر او خیلی دوستداشتنی بود. برخلاف بعضی پیرزنها که بداخلاق و غرغرو بودند، مادربزرگ خیلی مهربان بود. اگر طوریش میشد؟ او که از ما توقعی نداشت، او که چیزی نمیخواست، فقط دلش هوای زیارت کرده بود... باید کاری میکردم، باید طوری خوشحالش میکردم که غصههایش یادش برود. پریسا را صدا کردم و رفتم توی فکر. میدانستم پریسا پیشنهادم را قبول میکند؛ اما خودم چی؟ یعنی باید قید گوشی را میزدم؟ اینهمه درس خوانده بودم و انتظار کشیده بودم تا پولم جمع شود. اگر پول را خرج میکردم، دیگر کی میتوانستم گوشی بخرم؟ آنوقت با کدام گوشی رکورد نیما را میزدم و با دوستهایم چت میکردم؟ صدای پریسا که آمد، دستم از زیر چانهام افتاد. باید انتخابم را میکردم و تصمیمم را میگرفتم. * مادربزرگ توی اتاقش دراز کشیده بود. مامان که چای آورد، استکان کمرباریکی که مخصوص مادربزرگ بود را برداشتم و رفتم به اتاقش. مادربزرگ گفت: «نمیخورم پسرم! چرا زحمت کشیدی؟» نشستم کنارش و از جیبم بلیتهایی که از تور گرفته بودم را درآوردم. طاقت نداشتم و دلم میخواست هرچه زودتر خبر خوشی که داشتم را بهش بدهم. با ذوق گفتم: «اینها بلیت مشهد است، من و شما فردا صبح با هم میرویم مشهد.» مادربزرگ بلیتها را از دستم گرفت و با چشمهایش که برق میزد نگاهشان کرد. ـ راست میگویی پسرم؟ آخر چهطوری؟ با کدام پول؟ چای را دادم دستش، خندیدم و گفتم: «امام رضا طلبیده دیگر. شما به جای این چیزها، به فکر رفتن باش!» مادربزرگ زل زد توی چشمهایم و گفت: «پسرم! نکند پول گوشیات را...» نمیخواستم دوباره داغ گوشی نخریدنم تازه شود، پریدم تو حرف مادربزرگ. ـ زیارتِ آقا، صفایش بیشتر است. مادربزرگ دستهایش را گرفت به سمت آسمان و گفت: «یا امام غریب! ممنونم که حاجتم را دادی.» بعد تسبیح شاهمقصود از دستش آویزان شد و لای انگشتهایش تاب خورد. اشکی که از گوشهی چشمش سُر خورده بود، پایین را پاک کرد و لبخند زد. ـ خدا اجرت بدهد پسرم! حالا چای قندپهلو حسابی میچسبد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 299 |