تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,418 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,366 |
ماجراهای یک فضایی بیعرضه روی زمین(1) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 15، دوره 27، اردیبهشت 95 - شماره پیاپی 314، اردیبهشت 1395، صفحه 30-31 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 27 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 27 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
ماجراهای یک فضایی بیعرضه روی زمین(1) محدثه گودرزنیا قسمت دوم: کهکشان راه شیری بدون کیک و کلوچه وسط صدای آژیر اخطار سقوط، جیغ و داد بچهها و مهماندارهای فضاپیما و درخواست کمک خلبان از برجهای مراقبتی که شاید، فقط شاید توی این کهکشان ناشناخته بودند، گولگیل داشت فکر میکرد: «وااای!... مامان پوست بابا رو میکنه! بیچاره بابا میخواد چیکار کنه با غرغرها و گیردادنهای مامان؟» توی همین فکرها بود که از صفحهی لمسی جلویش، صداهایی عجیب و غریب شنید. اولش مثل این بود که دوتا تیکه آهن را روی هم بکشی؛ بعد کمکم صداها واضح شدند؛ انگار یک نفر با یک زبان دیگر داشت حرف میزد! گولگیل دکمهی مترجم همزمان روی ساعتش را زد: «شیء ناشناس! شما از کجا میآیید؟» بعد صدای خلبان خودشان را شنید که داشت میگفت: «بچهها آرامش خودتون رو حفظ کنید. خطر برطرف شده.» انگار خلبان صدای صفحهی لمسی را نشنیده بود؛ بس که سرش شلوغ بود! خانم مهماندار هنوز به هوش نیامده بود و خلبان توی آن هاگیرواگیر، مجبور بود خودش با بچهها حرف بزند. فضاپیما دیگر تکان نمیخورد. گولگیل سرک کشید و به صندلیهای دیگر نگاه کرد. چندتا از بچهها پرده را کنار زده بودند و در حالی که رنگ و رویشان زرد شده بود، به صفحهی لمسی جلویشان خیره شده بودند. پردهی صندلی اوشولپاق هنوز کشیده بود. گولگیل آهسته صدایش زد و گفت: «بابا چیکار میکنی؟ بیا بیرون دیگه!» البته منظورش این بود که پرده را کنار بزن. اوشولپاق چندتا سرفه کرد؛ یعنی هنوز کار دارم. همان موقع، گولگیل متوجه شد دوتا دست و چهارتا چشم دیگرش از ترس بیرون زدهاند. زود دوباره مخفیشان کرد. اصلاً دوست نداشت فخرفروشی کند، آن هم توی این اوضاع و احوال! تصویر صفحهی لمسی کمکم داشت درست میشد؛ اما هیچ اطلاعاتی دربارهی جایی که بودند، روی صفحه نبود. روی ساعت گولگیل هم چیزی نبود. ارتباطش با سیارهی خودشان قطع شده بود. میخواست فکر کند «وای مامان» که صدای خلبان را شنید. - بچهها گوش کنید. ما بهخاطر یک نیروی ناشناخته، وارد منطقهای ناشناخته شدهایم؛ اما خوشبختانه برج مراقبتی! همین موقع برای چند ثانیه صورت پسری همسنوسال گولگیل روی صفحه ظاهر شد. پسر، قیافهی زیاد عجیب و غریبی نداشت؛ ولی با چشمهای گشاد داشت به صفحه نگاه میکرد؛ انگار گولگیل را میدید! پیدا بود یکعالمه هیجانزده شده. چند ثانیه بعد، دهانش را باز کرد و جیغ کشید: «ماماااااااان!...» و تصویر قطع شد. البته «مااااااامان» را ساعت گولگیل ترجمه کرد. گولگیل فکر کرد: «توی همهی کهکشانها، همهی سیارهها، همهی جهان مامان!...» دلش برای مادرش تنگ شده بود. تلاش کرد با ساعتش تماس بگیرد؛ ولی نشد. همهی راههای ارتباطی قطع بود. صدای خلبان دوباره از صفحه آمد: «مجبوریم روی سیارهای ناشناخته برای تعمیر فرود بیاییم.» معلوم نبود خلبان با بچهها حرف میزد یا خانم مهماندار که تازه به هوش آمده بود. گولگیل، آنقدر دربارهی پسری که دیده بود، کنجکاو بود که درست و حسابی متوجه حرفهای خلبان نشد. نمیدانست پسر هم او را دیده یا نه؟ لابد دیده بود که جیغ کشید: «ماماااان.» داشت به همین چیزها فکر میکرد که بالأخره اوشولپاق پرده را کنار زد. با چشمهای قرمز به گولگیل نگاه کرد و گفت: «کجاییم؟ سقوط کردیم؟ مُردیم؟» گولگیل آه کشید و گفت: «نه، زندهایم، فقط نباید تکون بخوریم؛ چون ممکنه فضاپیما با تکون ما بیفته!» حوصلهی وولزدنهای دوستش را نداشت. میخواست فکرش را متمرکز کند. اطلاعات صفحهی لمسی را روی ساعتش ذخیره کرد و بارها همان چند ثانیه فیلم پسر را نگاه کرد. توی هیچ سیارهای چنین ریخت و قیافهای ندیده بود. از همه عجیبتر چیزی بود که پسر روی صورتش گذاشته بود؛ دوتا دایرهی شیشهای که با دسته به سرش وصل بودند. بچهها گرسنه بودند، صفحههای لمسی خراب شده بودند و نوشیدنی و غذا نمیدادند. بچهها شروع کردند به حرفزدن. سروصدایی بود که نگو. خب توی کهکشان راه شیری بودند؛ ولی دریغ از یک عدد کیک یا کلوچه؛ همین هم صدایشان را درآورده بود. گولگیل فکر کرد باید برود کابین خلبان و جریان پسر عینکی را به خلبان بگوید. حسی بهش میگفت که پسر راه نجاتشان است. چون زنگ درخواست مسافر کار نمیکرد، از خانم مهماندار اجازه گرفت. خانم مهماندار فکر کرد حالا که بچهها گرسنه هستند و چیزی نیست بخورند، بهتر است آزاد باشند و کمی شیطنت کنند؛ شاید گرسنگی از یادشان برود! برای همین به گولگیل اجازه داد به کابین برود. ادامه در صفحه بعد | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 151 |