تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,296 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,222 |
ماجراهای یک فضایی بیعرضه روی زمین(2) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 16، دوره 27، اردیبهشت 95 - شماره پیاپی 314، اردیبهشت 1395، صفحه 32-33 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 27 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 27 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
ماجراهای یک فضایی بیعرضه روی زمین کابین خلبان آنقدر دم و دستگاه مجهز و پیشرفته داشت که حرف گولگیل یادش رفت. حواس خلبان به صفحهی فرکانس بود؛ ولی دریغ از یک خط فرکانس از برج مراقبتی، فضاپیمایی، چیزی. گولگیل سرفه کرد. خلبان از ترس پرید بالا و سرش خورد به سقف. با عصبانیت گفت: «چه خبره؟ زهرهترک شدم. اینجا چیکار میکنی؟» گولگیل جریان پسر عینکی را تعریف کرد. خلبان گفت: «هوووم!... من اصلاً متوجه نشدم. میتونی فرکانسش رو ردیابی کنی؟» و به صندلی کمکخلبان اشاره کرد که خالی بود. کار کمکخلبان از پرده و اینها گذشته بود و رفته بود توی قسمت دستشویی اضطراری نشسته بود. قلب گولگیل از هیجان آمده بود توی حلقش. باور نمیکرد روزی پشت چنین دستگاههایی بنشیند. سه سوت با کمکِ خلبان، کار کردن را با دستگاه ردیاب فضایی یاد گرفت. همان طول موجی را که ساعتش ثبت کرده بود، به دستگاه منتقل کرد. صفحه برفکی شد، بالا و پایین پرید و ویزویز کرد. همان موقع ناغافل افتادند توی چالهی فضایی و تصویر صاف صاف شد؛ ولی پسر عینکی نبود؛ یعنی اتاقش پیدا بود؛ اما خودش روی صندلی نبود. خلبان هیجانزده گفت: «صداش کن، خب!» گولگیل با تعجب نگاهش کرد. خلبان سرفه کرد و گفت: «منظورم اینه براش فرکانس بفرست، ببین برج مراقبتشون کجاست. مردیم از گرسنگی بابا!» چیزی به ذهن گولگیل نمیرسید، جز اینکه همان کلمهی «ماماااااان» را بفرستد؛ البته به زبان پسر عینکی. همین کار را هم کرد. مثل توی فیلمها، همهجا را سکوت گرفته بود؛ حتی خلبان کمتر نفس میکشید. گولگیل اینبار صدای بلندتری فرستاد. یعنی «ماماااااااان» با صدای بلندتر و یکدفعه، پسر با ساندویچی توی دستش آمد و روی صندلی نشست. با چشمهای گشاد داشت آنها را نگاه میکرد. چشمهای گشادش از پشت عینک هم پیدا بود. گولگیل هول شده بود و نمیدانست باید چهکار کند. به خلبان خیره بود که داشت به ساندویچ توی دست پسر نگاه میکرد و تند و تند آب دهانش را قورت میداد. گولگیل که دید از خلبان آبی گرم نمیشود، توی ساعتش گفت: «ما گم شدیم، نیاز به تعمیر فوری هم داریم، میتونی کمکمون کنی روی باند فرودگاه شما فرود بیاییم؟» پسر عینکی با دهان باز داشت نگاهشان میکرد. آنقدر باز که کاهو و گوجهی ساندویچش که نیمهکاره جویده بود، از توی دهانش پیدا بود. گولگیل کلافه شده بود. فکر کرد: «مردم این سیاره چرا اینجوری هستن؟ انگار تا حالا موجود فضایی دیگهای ندیدن!» دوباره حرفش را تکرار کرد. مترجم هم ترجمه کرد و فرستاد. پسر، عینکش را داد بالا و گفت: «آآرره!... نه!... یعنی!... نمیدونم!... آخه!...» گولگیل تندی گفت: «کافیه فرکانس برج مراقبتی رو که توش هستی به ما بدی.» پسر لقمهاش را قورت داد و گفت: «برج؟ ولی من الآن توی خونهمون هستم.» خلبان پرید وسط و توی ساعت گولگیل گفت: «آدرس خونهتون رو بده؛ یعنی فرکانس دستگاهی که داری باهاش کار میکنی؛ زیاد مزاحم نمیشیم؛ به اندازهی یه غذاخوردن و چهارتا پیچ و مهره باز و بستهکردن.» و باز به ساندویچ پسر عینکی نگاه کرد. پسر عینکی مات و مبهوت بود. گولگیل گفت: «اگه نزدیک خونهی شما امکان فرود نیست، فرکانس بلندترین برج سیارهتون رو بده. اسم سیارهتون چیه؟» پسر همانطور مات و مبهوت گفت: «زمین!...» ساعت گولگیل «زمین» را برایش ترجمه کرد. نه او و نه خلبان تا به حال چنین اسمی نشنیده بودند؛ ولی خب چارهای نبود. بهتر از دربهدری با شکم گرسنه توی کهکشان راه شیری، بدون کیک و کلوچه بود! گولگیل به پسر گفت: «زمینی!... فرکانس نزدیکترین و بلندترین برج رو برامون بفرست.» پسر که انگار تازه هوش و حواسش آمده بود سر جا و میفهمید چی به چی هست، ساندویچ را گذاشت جلوی صفحهی مانیتورش و شروع کرد به تایپکردن یک چیزهایی! وقتی روی صفحهی فرکانسیاب چندتا خط پیدا شد، گولگیل با خوشحالی اطلاعات را به سیستم هدایت هوشمند منتقل کرد. وقتی به خلبان نگاه کرد، تعجب کرد. خلبان هنوز داشت ساندویچ را نگاه میکرد و آب دهانش را قورت میداد. گولگیل خودش دست به کار شد. فرکانس را برای برج میلاد فرستاد؛ ولی هیچ جوابی نگرفت. با ناامیدی به پسر عینکی که هنوز داشت مینوشت، نگاه کرد و توی ساعتش گفت: «زمینی! مطمئنی فرکانس را درست دادی؟» پسر همانطور که داشت تایپ میکرد، گفت: «فرکانس رو درست دادم؛ ولی این برج برای نشستن فضاپیما طراحی نشده. باید جای دیگهای فرود بیایی!» خلبان با دست کوبید روی میز و گفت: «ای بابا! این چیزی که داری میخوری، توی سیارههای دیگه هم پیدا میشه؟» گولگیل داشت از عصبانیت منفجر میشد. توی ساعت مچیاش فریاد کشید: «اسم اون برج و منطقه چیه؟ خودم درستش میکنم. طراحی اون مهم نیست. فضاپیمای ما قابلیت فرود روی هر جایی رو داره.» پسر عینکی در حالی که دهانش باز مانده بود و عینکش تا نوک دماغش سُر خورده بود، گفت: «... برج میلاد!... تهران | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 156 |