تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,341 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,292 |
ناهار گران پادشاه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 18، دوره 27، اردیبهشت 95 - شماره پیاپی 314، اردیبهشت 1395، صفحه 34-35 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 27 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 27 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
ناهار گران پادشاه هاجر زمانی ماهیگیر آن روز دل توی دلش نبود. با قایق کوچکش به دریا زده بود و یک ماهیِ خیلی درشت، صید کرده بود. ماهیگیر همینطور که داشت ماهی را از توی تور بیرون میآورد، شروع کرد به حساب کتاب کردن: «به نظر میرسد ده کیلو باشد! یعنی ماهی به این بزرگی را چهقدر از من میخرند؟» یکدفعه فکری به ذهنش رسید. از دوستش که آشپز دربار بود، شنیده بود که پادشاه سرزمینشان خیلی ماهی دوست دارد. ماهیگیر عرقهای پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد: «ماهی را برای پادشاه هدیه میبرم. حتماً پاداش خوبی به من میدهد، خیلی خیلی بیشتر از وقتی که ماهی را ببرم و توی بازار بفروشم. بله! همین کار را میکنم.» ماهیگیر معطل نکرد، قایقش را به ساحل آورد، ماهی را به دوش کشید و سریع به سمت قصر حرکت کرد. آن روز خسروی پادشاه کار زیادی نداشت که انجام بدهد، منتظر بود تا وقت ناهار برسد و با غذاهای خوشمزه دلی از عزا دربیاورد. یکی از نوکرها آمد و گفت: «قربان! یک ماهیگیر آمده و میخواهد شما را ببیند. یک ماهی خیلی بزرگ هم همراهش هست!» خسرو تا اسم ماهی را شنید، دستهایش را به هم زد: «بهش بگویید بیاید!» خسرو به زنش، شیرین که کنارش نشسته بود، گفت: «به آشپز میگویم کنار غذاها ماهی را هم کباب کند، به به!» ماهیگیر با سرِ پایینانداخته وارد شد. تعظیم بلندبالایی به پادشاه کرد و گفت: «قبلهی عالم به سلامت باشند! این ماهی قابل شما را ندارد سرورم! پیشکشی است از جانب یکی از نوکران شما!» خسرو، ماهی و ماهیگیر را خوب نگاه کرد. چه ماهی بزرگی! به نظر خیلی خوشمزه میآمد. خسرو دست توی آستین قبایش کرد و یک کیسه سکهی طلا بیرون آورد. سکهها را سمت ماهیگیر گرفت: «بیا! این چهارهزار درهم برای تو، ماهی را هم سر راه بده آشپزخانه.» چشمهای ماهیگیر برقی زد، دوباره تعظیم کرد و کیسه را گرفت و شروع به رفتن کرد. شیرین که بخشش زیاد خسرو را دیده بود، دندانهایش را روی هم فشار داد و آهسته به خسرو گفت: «این چه کاری است که میکنی! از فردا همهی رعیتها میآیند دم قصر و میخواهند به تو هدیه بدهند! تازه! اگر به یکی از نوکرها اینقدر پول بدهی، به چشمش نمیآید، میگوید به من هم اندازهی آن مرد ماهیگیر پول داد! اگر هم کمتر پول بدهی، مقامش را کمتر از یک ماهیگیر میبیند! خلاصه که کار بدی کردی و توی دردسر میافتی!» خسرو گفت: «راست میگویی زن! اصلاً حواسم نبود، ولی خب، زشت است من که پادشاهم، هدیهام را پس بگیرم. حالا میگویی چه کار کنم؟» شیرین لبخندی زد و گفت: «چارهاش پیش من است، صبر کن و ببین!» شیرین به نگهبان گفت که ماهیگیر را بیاورند. بعد به خسرو گفت: «از او بپرس ماهی نر است یا ماده، هر کدام را که گفت، بگو برای من ضرر دارد و آن یکی خوب است!» خسرو بلند خندید: «چه راهحل خوبی! عجب زن باهوشی دارم!» کمی بعد ماهیگیر با ترس و تعجب برگشت. دل توی دلش نبود، شاید ماهی بد بوده و پادشاه خوشش نیامده! خسرو گفت: «ای ماهیگیر، از تو سؤالی داشتم!» ماهیگیر نفس راحتی کشید: «بفرمایید قربان!» خسرو گفت: «این ماهی نر است یا ماده؟» عجب سؤال سختی! ماهیگیر فکر اینجایش را نکرده بود. چه باید جواب میداد؟ اگر میگفت نر است، باید ثابت میکرد، اگر میگفت ماده است هم همینطور، ماهیگیر چند لحظه فکر کرد، بعد گفت: «فدای تاج و تخت تان شوم! این ماهی نه نر است نه ماده. طبیبان میگویند ماهی که نه نر باشد نه ماده، دوای هر دردی است؛ برای همین آن را خدمت شما آوردم که نوشجانتان بشود و سلامت بمانید.» خسرو خوشش آمد. خندید و دستهایش را به هم کوفت. دست کرد و از توی آستین قبایش یک کیسهی چهارهزار درهمی دیگر بیرون آورد و به ماهیگیر داد. رنگ شیرین پرید، عجب ماهیگیر زرنگی! به قیافهاش نمیآمد اینقدر باهوش باشد. ماهیگیر باز هم تعظیم کرد و خواست برود؛ اما کیسهی درهمها سوراخ بود و یک درهم روی زمین افتاد. ماهیگیر خم شد، سکه را از روی زمین برداشت و توی کیسهاش گذاشت. وقتی رفت، شیرین گفت: «دیدی چه آدمی بود؟ از یک سکه هم نگذشت! لااقل آن یک سکه را روی زمین میگذاشت که یکی از غلامها آن را بردارد... عجب آدم پست و خسیسی!» خسرو از کار ماهیگیر عصبانی شد، دستور داد دستبسته ماهیگیر را بیاورند. ماهیگیر باز با تعجب و ترس آمد. خسرو گفت: «ای آدم بخیل! این همه سکه از من هدیه گرفتی، ولی از یک سکه نگذشتی و اینطور روی زمین خم شدی تا سکه را برداری!» ماهیگیر خودش را به زمین انداخت: «فدای سیبیلهای پُرپُشتتان شوم! مگر میشد این سکه را از روی زمین برندارم؟ یک طرف سکه تصویر شما را حک کردهاند و طرف دیگر اسم شما را... ترسیدم کسی حواسش نباشد و پایش را روی اسم و تصویر شما بگذارد و به شما بیاحترامی بشود!» خسرو از این حرف ماهیگیر خوشش آمد. دست کرد و چهارهزار درهم دیگر به او داد. بعد به نگهبان گفت: «سریع این مرد را از قصر بیرون ببرید که اگر بیشتر اینجا بماند، خزانه خالی میشود!» مرد ماهیگیر نفس راحتی کشید و با عجله از قصر بیرون رفت. او هم دیگر دلش نمیخواست تا آخر عمر پایش را توی قصر بگذارد! صورت شیرین هم بعد از این ماجرا دیدنی بود. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 171 |