تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,238 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,147 |
طنز (ص 44 و 45) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 23، دوره 27، اردیبهشت 95 - شماره پیاپی 314، اردیبهشت 1395، صفحه 44-45 | ||
نوع مقاله: طنز | ||
تاریخ دریافت: 27 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 27 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
پرانتز باز، آفتابه، پرانتز بسته مقدمه آفتابه موضوع بسیار عجیبی است. موضوعی است که آدم میتواند ساعتها دربارهی آن حرف بزند. آفتابه یکی از قدیمیترین اشیای روی زمین است. تمام آدمهای دور و بر شما آن را دیدهاند. نه تنها آدمهای دور و بر شما، بلکه پدر و مادر و اجدادشان هم آن را دیدهاند. نه تنها دیدهاند، بلکه استفاده هم کردهاند؛ اما این را هم میدانیم که آفتابه موجود بسیار مظلومی است؛ چون با وجود اینکه بسیار قدیمی است و همه آن را میشناسند و به او ارادت دارند، همیشه به او بیتوجه بودهاند. مثلاً شما شاعری را نمیشناسید که دربارهی آفتابه شعر گفته باشد. یا مثلاً هیچ وقت اتفاق نیفتاده که کسی برای یکی از آشنایانش آفتابه کادو ببرد. هیچ کس به آینهی ماشینش آفتابه آویزان نمیکند و کسی موقع خواب آفتابه را به رختخوابش نمیبرد تا با او درددل کند. همه میدانند که آفتابه، محرمترین وسیلهی انسانهاست؛ اما هیچوقت در هیچ همایشی ازش تقدیر نشده و هیچکس برایش کتابی ننوشته است، البته آفتابه ناراضی به نظر نمیرسد. تا حالا شکایت و با هیچ کس قهر نکرده است. کماکان کار خودش را به بهترین نحو انجام میدهد و کاری هم به کار کسی ندارد. آفتابه یک شیء خاص است. جدیترین کار دنیا را انجام میدهد و جدیترین قیافه را دارد؛ اما میشود دربارهاش طنزهای زیادی نوشت. قرنهاست که شکل و قیافهاش فرق نکرده و همانطور سنتی و مظلوم باقی مانده است. خودش را قاتی اشیای سوسول و بیجنبهای مثل موبایل، لپتاپ، تبلت و ماهواره نمیکند و هی دَم به دقیقه از این شکل به آن شکل درنمیآید. جزء معدود وسایلی است که هنوز دیجیتالیاش نیامده است. با تمام این حرفها این وسیله که میتوان دربارهاش طنزهای حساس و شادی نوشت، چند وقت پیش اشک مرا درآورد. توی یکی از خیابانهای تهران داشتم راه میرفتم که دیدم شخصی تعدادی جنس عتیقه و قدیمی گذاشته جلویش و میفروشد. بین آنها یک آفتابهی قدیمی هم بود. گفتم: «چیز خوبی است. بخرم و ببرم برای پدربزرگم که همیشه دوست دارد سنتی حال کند.» از فروشنده پرسیدم: «چند است؟» گفت: «دویستهزار تومان!» الآن دارم این خاطره را با اشک و آه مینویسم. جمله ـ الهی که من قربون قدّ و بالات بشم! اینقدر دستتو اونجور به کمرت نگه ندار خسته میشی، قولنج میگیری! (آفتابهی مادر به فرزندش) ـ چیه هی آبغوره میگیری؟ بس کن! از صبح نشسته مثل دخترای توسریخورده، هی اشک میریزه، خاک بر سر! (طعنهی آفتابهی سالم به آفتابهی سوراخ) ـ لازم نیست اینقدر برای من قیافه بگیری. تو که کسی نیستی. من پدربزرگم زرهپوش بود. مثل تو بیپدرومادر نبودم که یهدفعه سر و کلهام توی خونهها پیدا بشه. (آفتابهی پلاستیکی در گفتوگو با شیر دستشویی) =============== گفتوگو سلام بینندگان عزیز! متشکریم از اینکه برنامهی ما رو هر هفته دنبال میکنید. گفتوگویی صمیمانه داریم با یکی از آفتابههای مسی محترم که به دوران بازنشستگی نائل اومدن. ـ سلام جناب آقای آفتابه! ـ سلام بر شما و سلام ویژه به بینندگان عزیز! ـ جناب آقای آفتابه شما چند سالتونه؟ ـ تقریباً 65 سال؛ یعنی 65 سال پیش در همین خونه به دنیا اومدم و اولین گامهای زندگی رو در دستشویی روبهرو برداشتم. ـ تنها بودید؟ ـ تا چند سال تنها زندگی میکردم؛ اما بعدها یکی - دوتا آفتابهی مسی دیگه به کمکم اومدن. سالها بعد که جمعیت خونه اضافه شد، دوتا هم آفتابهی پلاستیکی به جمعمون اضافه شدن. بعد هم که دیگه شیر و شیلنگ اومد و ما بازنشست شدیم. ـ اون آفتابهها چهطور آفتابههایی بودن؟ ـ بچههای بدی نبودن. بعض شما نباشن، آفتابههای خوبی بودن. ما که ازشون راضی بودیم. ـ بهترین آدمها کدوم آدمها بودن؟ - بهترین آدمها اونایی بودن که در دستشویی هنگام استفاده از ما آواز میخوندن و ما با شنیدن آواز اونا، شاد میشدیم. آخه میدونید، کار ما خیلی هم راحت نبود. روزها و شبها باید کنج دستشویی میموندیم تا یه نفر سر برسه و از ما استفاده کنه. این بود که حوصلهمون واقعاً سر میرفت. ـ از کدوم دسته از آدمها ناراضی هستید؟ ـ آخ نگو آقا! دلم خونه. از دست آدمهای وسواسی، حسابی ناراضیام. شما نمیدونید اینا چه بلایی به سر ما میآوردن؟ به خاطر وسواسی بودنشون، هی مدام ما رو پُر میکردن و خالی میکردن. هرچی ما رو استفاده میکردن، راضی نمیشدن. ـ الآن از اینکه عتیقه شدید و قیمتتون رفته بالا، راضی هستید؟ ـ ای بابا... چه رضایتی؟ این روزها مردم ما رو میخرن و میذارن روی تاقچه و یا توی دکور. عین اینه که گوسفند رو از توی طویله ببرن بذارن توی اتاق پذیرایی! جای ما توی دستشوییه. ما اونجا راحتتریم. تو رو خدا اگه صدای ما به گوش مسئولین میرسه، بگید به وضع ما رسیدگی کنن. =============== خانواده بین آقای آفتابهی مسی و همسرش دعوا شده بود. تمام دستشویی با ترس و وحشت ساکت بودند و داشتند دعوای آقای آفتابه مسی و خانم آفتابهی پلاستیکی را نگاه میکردند. آقای آفتابه مسی در حالی که میلرزید، داد زد: «همین که گفتم، من و تو به درد هم نمیخوریم.» خانم آفتابهی پلاستیکی جواب داد: «آره، راس میگی! حیفِ من که زندگیمو پای تو حروم کردم! چهقدر خواستگار داشتم! چه خواستگارهایی! چهقدر حاضر بودن به پام بیفتن و خاک پام بشن!» ـ بس که احمق بودن! آخه آفتابهی پلاستیکی هم ارزش داره که به پاش بیفتی؟ ـ توهین نکن. اگه راس میگی، منطقی جوابمو بده. ـ نه اینکه حرف تو خیلی منطقی بود؟ آره، خیلی خواستگار داشتی! حالا خوبه سمجترینش رو من میشناسم: سیفون توالت! یه سیفون پنجاهساله که یه روزدرمیون میگیره و آبو رد نمیکنه. ـ ارزش مردم به سن و سالشون نیست، به اخلاقه که تو نداری، ولی سیفون داشت. ـ آهان پس بگو! دلت برای سیفون تنگ شده! بگو چرا از صبح تا حالا بهونه گرفتی؟ ـ نخیر من به زندگیام تعهد دارم. این تویی که هر روز پلاستیکی بودن منو به رخ من میکشی. ـ نخیرم! تو اصلاً چند وقته حواست به زندگی نیست. خانم آفتابه پلاستیکی داد زد: «ببین مسی، اگه خیلی اذیتم کنی، میذارم میرمها! مهرم حلال، جونم آزاد!» ـ برو! اصلاً من دیگه به تو علاقه ندارم. برو. من آفتابهی سوراخ نمیخوام. میدونی چن وقته سوراخی و آب ازت میره؟ خانم آفتابهی پلاستیکی زد زیر گریه و داد زد: «مسی، اینقدر اذیتم نکن. آخه چی از جون من میخوای؟ خستهام کردی.» * در همین وقت درِ دستشویی باز شد و یک نفر وارد دستشویی شد. آفتابهها با دیدن او ساکت و بیحرکت ایستادند. آن مرد وقتی نگاهش به آفتابهی پلاستیکی افتاد، گفت: «ای بابا اینم که سوراخ شد. دیگه به درد نمیخوره.» بعد نگاهی به آفتابهی مسی انداخت و گفت: «اَه... اینم که لولهاش افتاده! این چه وضعیه؟» درِ دستشویی را باز کرد و داد زد: «حامد... حامد... بیا این دوتا آفتابه رو بنداز دور. هیچ کدوم به درد نمیخورن.» ============ تحلیل و تفسیر ـ سلام بینندگان عزیز! خوشحالم که در برنامهای دیگر در خدمت شما هستم. در این قسمت از دانشمند محترم، جناب آقای تحلیلی میخواهیم که تحلیل امشب را شروع کنند. ـ بله، سلام میکنم به بینندگان عزیز. امشب میخواهیم در این برنامه یک ضربالمثل مهم تاریخی را با هم بشکافیم و به ژرفای آن پی ببریم. ضربالمثل میگوید: «به هفت دست آفتابه لگن گفتن بار ببر، گفت: راه رفتن خودم هم یادم رفته!» ـ ببخشید استاد! فکر میکنم یه اشتباهی صورت گرفته. فکر نمیکنید ضربالمثل رو اشتباه گفتید؟ ـ نه آقا، یعنی چه؟ شما چهکارهای که به من میگی ضربالمثل رو اشتباه گفتم؟ ـ آخه فکر نمیکنید این ضربالمثلی که شما فرمودید، سه - چارتا ضربالمثل بوده و باهم یکی شده؟ ـ نخیر، من چنین فکری نمیکنم. تو هم بهتره از این فکرا نکنی. ـ آخه این ضربالمثل معنی هم نداره. ـ چرا نداره؟ اتفاقاً خوب هم معنی داره. تو معنیشو نفهمیدی. مگه هر چیزی رو که تو نمینفهمی بیمعنیه؟ ـ ا... هه... هه... هه... استاد... توجه داشته باشید که بینندگان گرامی دارن ما رو نگاه میکنن. ادامهی تحلیل رو بفرمایید. ـ بله، داشتم میفرمودم. این ضربالمثل قدمت چندهزارساله داره که ما میخواهیم در مورد عناصر اصلی اون، یعنی آفتابه لگن صحبت کنیم؛ البته اقوام گوناگون ازش ضربالمثلهای گوناگونی هم درآوردن و این ضربالمثل رو تغییر دادن. مثلاً در دورهای از تاریخ این ضربالمثل تبدیل شد به «طلا که پاکه، چه منتش به خاکه» که اینجا آفتابه به طلا تغییر پیدا کرده است. ـ ببخشید استاد! فکر نمیکنید این دوتا ضربالمثل هیچ ربطی به هم ندارن؟ ـ شما ساکت میشید یا ساکتتون کنم؟ ـ استاد با من هستید؟ ـ نه پس با این میکروفن هستم؟ ـ ببخشید، من اشتباه کردم. شما بقیهی فرمایشتون رو بفرمایید. ـ من داشتم میفرمودم تو یهو پابرهنه توی حرفم اسکی رفتی. ـ ای وای استاد! خواهش میکنم! بینندگان محترم دارن نگاه میکنن. ـ بله، داشتم میفرمودم... در هزارهی دیگری از تاریخ زبان پارسی، این ضربالمثل تغییر پیدا کرده و به این شکل درآمده: دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده... که در اینجا مشخصه آفتابه مفقود شده. ـ استاد... ـ استاد و درد... البته این یک شکل از ضربالمثله، ولی استادان زبان فارسی میگن این ضربالمثل رو اگه درست تلفظ کنید، شکل صحیحش اینه: پنجرهدن داش گَلی... آی پری باخ پری باخ... ـ استاد خواهش میکنم! اینکه دیگه قابل توجیه نیست. اینکه شما فرمودید یک تصنیف ترکیه و اصلاً ربطی به ضربالمثل فارسی نداره. ـ شما استاد هستید یا من؟ ـ البته شما! ـ پس لطفاً خفه شید. (زییینننگگگ...گگگ صدای زنگ تلفن بلند میشود) ـ اِ... استاد ببخشید! مثل اینکه بینندگان محترم تماس گرفتن. بریم ببینیم بینندگان نظرشون دربارهی این ضربالمثل و فرمایشهای استاد چیه؟ بینندهی عزیز، ما روی خط هستیم، بفرمایید! ـ آقا سلام. من از تیمارستانِ «گُلمُخ» تماس میگیرم. یکی از مریضهای ما از تیمارستان فرار کرده بود و چند روز بود مفقود شده بود. الآن تصویرش رو توی تلویزیون در کنار شما دیدیم. خیلی ممنون که ایشون رو پیدا کردید. لطفاً نگهش دارید تا ما خودمون رو برسونیم؛ البته توجه داشته باشید این بیمار، خیلی خطرناکه و دو نفر رو در تیمارستان سر بریده. مراقب خودتون باشید... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 385 |