تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,456 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,397 |
شیشههای مشجر، گریه میکنند! (ص 4 و 5) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 2، دوره 27، خرداد 95 - شماره پیاپی 315، خرداد 1395، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: سرمقاله | ||
تاریخ دریافت: 27 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 27 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
شیشههای مشجر، گریه میکنند! حامد جلالی از همکف خانهیمان تا اتاق تکی، هشت پله بود و از اتاق تکی تا اتاقهای طبقهی بالا هم هفت - هشت پلهی دیگر. پلههای دوم همان محلی هستند که میخواهم راجع بهشان بنویسم. سمت چپشان پنجرههای بیضیشکل بزرگ مشجری بودند، رو به کوچهای که معروف بود به هفتمتری صدوق! یعنی هنوز هم همینطور صدایش میکنند؛ چون عرضش هفت متر است و دبستانی قدیمی به نام صدوق توی آن هست که آن وقتها بر سردرش با کاشیهای خاصی خیلی بزرگ نوشته شده بود: توانا بود هر که دانا بود. امروزه مدرسه را بازسازی کردهاند و دیگر نه نشانی از آن کاشی هست و نه نشانی از نمای آجری زیبای قدیمی. آن پلهها برای ما جای بازی بودند. از بازیهای خوب گرفته تا بازیهای بد؛ البته بازی بد که میگویم فکرهای بد نکنید، بازیهای بد ما مگسآزاری بود که بعدها فهمیدم کار اشتباهی بود؛ کشهای کوچکی بود که میگرفتیم بین انگشتهای دو دست و آن را میکشیدیم و رها که میکردیم مگسی که روی شیشه نشسته بود، منفجر میشد. آن وقتها نمیدانستیم که چرا به این راحتی مگسهای به این فرزی را میتوانیم شکار کنیم؛ اما بعدها فهمیدیم که به خاطر شیشه است. مگس بیچاره فکر میکرد دست و کش، آن طرف شیشه هستند و دچار توهم میشد و با خیال راحت مینشست و نگاه میکرد. آخرین لحظه کش را میدید که دارد منفجرش میکند؛ اما دیگر دیر بود و نمیتوانست فرار کند! بگذریم. بازی خوب ما این بود که وسیلهی پخش و ضبط صدا را که که آن موقعها بهش میگفتند ضبط صوت، بگذاریم کنار شیشه و صداهای آن کوچه را ضبط کنیم! نه، اشتباه نکنید! صدای سبزیفروش و نانخشکی منظورم نیست، صداهای مهم آن وقتها را میگویم. آن وقتها منظورم سالهای 55 تا 57 است. درست است که کوچهی بزرگی نداشتیم؛ اما برای خودش برو و بیایی داشت. همان کوچهی هفتمتری، یکی از مراکز مهم درگیریهای پیش از انقلاب بود؛ چون انتهای آن میخورد به محلهای به نام جویشوی که آن طرفش هم منزل قدیمی امام خمینیq بود. شهید آیتالله غفاری هم توی آن کوچه زندگی میکردند و خیلی از بزرگان دیگر؛ شهید زیاد داد آن محله. ما ضبط صوت را میگذاشتیم پشت شیشه و صداها را ضبط میکردیم. خدا را شکر نوار کاست خراب نمیشد؛ یعنی مثل سیدی نبود که بعد از چند سال کیفیتش پایین بیاید و از بین برود. هنوز هم برادر بزرگترم آن نوارها را دارد؛ و اگر امکانش بود که فایل صوتی همراه مجله برایتان بفرستم، یکی از آن نوارها را برایتان ارسال میکردم. یکی از پنجرهها باز که میشد، میتوانستیم تا کمر خم شویم و کوچه را نگاه کنیم؛ البته من خیلی کوچک بودم و فقط سرم را از پنجره بیرون میکردم. اواخر حکومت شاه بود و دیگر داشت منفجر میشد؛ البته تا این آخریها هنوز باورش نمیشد و مثل مگسها فکر میکرد دست و کشی که دارد به سمتش پرتاب میشود، آن طرف شیشه است و با خیال راحت نشسته بود بر تخت شاهنشاهیاش، تا اینکه واقعیت را فهمید؛ اما فرصت دیگر نداشت و حکومتش متلاشی شد. آن اواخر دست به دامن سربازهای اسرائیلی هم شد. یادم هست که اسرائیلیها توی هفتمتری صدوق بالا و پایین میرفتند و من فکر میکردم که آنقدر قدبلند هستند که سرشان به پنجرهها میرسد و نباید برادرهایم تنهیشان را از پنجره بیرون کنند و خم شوند. فکر میکردم حالاست که یکی از آن اسرائیلیها برادرم را بکشد بیرون از پنجره. پنجرههای بیضیشکل، بعدها هم خاطرات زیادی برایمان داشتند، از درگیریهای بعد از انقلاب بین انقلابیها و منافقین و حتی از درگیری ما با همسایهی روبهروییمان؛ اما حالا میخواهم به عقب برگردم. بروم به دورترها. زمانی که محل بازی ما هنوز ساخته نشده بود و آن محله تماماً باغ سبزی بود؛ یعنی سال 42. از خانه امام به اینطرف چند خانهای بود و بینش باغهای انار و سبزیجات بود. آن وقتها، من به دنیا نیامده بودم؛ اما شاید شیشههای مشجر بیضیشکل در جای دیگری بودند؛ شاید در خانهای روبهروی خانهی امام. فکر میکنم بودهاند آن زمان که وقتی گوش میچسباندم به خنکای دلچسبشان، برایم از آن شب تعریف میکردند. شیشهها را میگویم. وقتی گوشهایم را بهشان میچسباندم تا صداهای آنطرف را بشنوم و شعارهای مردم را برای مادرم تعریف کنم، برایم از آن شب تعریف میکردند. میگفتند که کوچه تاریک بود و ماه هم نور کمرمقی داشت؛ اما نه آنقدر که کوچه را روشن کند. ماشینهایی ایستادند در آن کوچهی باریک و سربازانی بیرون آمدند از ماشینها و به خط شدند. چندتایی تکیه دادند به دیوارها و برای بقیه قلاب دست گرفتند. سربازها از دیوار بالا رفتند و روی بام با اسلحه ایستادند و چند نفری پریدند توی حیاط. شیشهها از آن بالا میتوانستند همهچیز را ببینند. خادم خانهی امام داد و هوار راه انداخت که بینوا را گرفتند و تا خواستند اذیتش کنند، درِ اتاق امام باز شد و نوری تمام حیاط را روشن کرد. شیشهها نور را انعکاس دادند توی کوچه که ماشینهای جیپ شهربانی و چند بنز سیاه و سفید دیده شدند و سربازهایی تفنگ به دست. امام بهشان گفت که چرا در نزدهاند؟ اگر در میزدند به رویشان باز میکرد و احتیاج به این کارها نبود و بعد هم لباس پوشیدند و همراهشان رفتند. شیشهها میخواستند بشکنند و بریزند روی سر سربازها؛ اما نگاه امام آرامشان کرده بود و امام، انگار با چشمهایشان با شیشهها حرف زده باشند؛ گفته بودند که حتماً خیری هست در این کار و شیشهها خودشان پیروزی را خواهند دید. شیشهها از آرامش امام آرام شده بودند و از لرزش دستهای مأموران و سربازها خندهیشان گرفته بود. شیشهها آن روزها که ما ضبط صوت میگذاشتیم و صدای شعار مردم را ضبط میکردیم، شاد بودند. فکر میکردند که چه خوب که ماندهاند و این روزها را دارند میبینند. شیشهها هر وقت کسی توی محل شهید میشد، اشک میریختند و اشکهایشان تا تاقچهی گچیِ رنگروغنخورده میرسید و بعد جاری میشد روی دیوار. حالا هم هر وقت از کنار آن خانه رد میشوم، شیشهها را میبینم. شیشهها حالا خیلی گریه میکنند. دلشان برای آن روزها تنگ شده است. دلشان برای حیاط زیبای خانه امام تنگ شده است. دلشان برای نگاه زیبای امام تنگ شده است. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 338 |