تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,418 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,366 |
ماجراهای من و دوچرخهام در مالزی (ص 14 و 15) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 8، دوره 27، خرداد 95 - شماره پیاپی 315، خرداد 1395، صفحه 14-15 | ||
نوع مقاله: سفرنامه | ||
تاریخ دریافت: 27 خرداد 1395، تاریخ پذیرش: 27 خرداد 1395 | ||
اصل مقاله | ||
ماجراهای من و دوچرخهام در مالزی گزارش و عکس: عدالت عابدینی قسمت سوم حوالی غروب است که به شهر «جرانتوت» میرسم. این شهر در کنار بزرگترین پارک ملی کشور مالزی قرار گرفته است. دوست نداشتم در داخل شهر اسکان پیدا کنم. میخواهم از شهر خارج شوم که یک معبد هندو را در کنار جاده میبینم. مسیرم را کج میکنم به سمت آنجا. برای ورود به معبد چند پله بالا میروم و از یک درب بزرگ وارد میشوم تا به داخل آن میرسم. دو نفر بیشتر در داخل آن نیستند. از یکی از آنها که چهرهی سبزهای دارد و پیراهن به تن ندارد، اجازه میگیرم که از آنجا تصویربرداری کنم. او هم موافقت میکند. صدای خوانندهای در آنجا پخش میشود، یک نفر هم گهگاهی به گوشهای از این معبد میرود و دستانش را بالا میبرد و در همان حال شروع به تعظیم پیاپی میکند. آن دیگری هم مشعل آتشی دارد و از اینسو به آنسو میرود. بوی عود بدبویی هم در آنجا میپیچد که اصلاًحس خوبی به آن ندارم. از آنجا خارج میشوم و راهم را پیش میگیرم، ولی گویا اشتباهی کردم. دیگر آسمان تاریک شده و هرچه جلوتر میروم دیگر جایی را برای چادر زدن پیدا نمیکنم. از چند نفر هم سؤال میکنم، ولی گویا فایدهای ندارد. تا اینکه در کنار جاده جایگاهی را که برای وسایل نقلیهی موتوری به هنگام بارندگی است، پیدا میکنم. چادر را پهن میکنم تا آن را برپا کنم. در این هنگام خودرویی را میبینم که حدود پنجاه متر آنطرفتر با چراغ روشن ایستاده! به سمتش میروم که بپرسم اینطرفها مسجدی هست که میبینم رانندهاش خانم است. با تعجب پاسخ میدهد که یکی - دو کیلومتر بالاتر است. گویا از دیدن من در آن موقع تاریکی در آنجا خیلی تعجب کرده است. حرکت میکنم و در سمت راست جاده مسجدی را میبینم. هیچ کس نیست! خیلی راحت در آنجا استراحت میکنم و تنها هنگام صبح متوجه میشوم کسی پریز برقهای داخل مسجد را خاموش میکند و میرود، بدون اینکه اصلاً متوجه حضور من شود. مسیر حرکتم به سمت شهر «کوالالیپیس» است. به طور کاملاً اتفاقی از طریق اینترنت و سایت کوچ سرفینگ به شخصی که در این شهر ساکن است، پیغام میدهم که میخواهم به شهر شما بیایم. آیا امکان راهنمایی از جانب ایشان وجود دارد؟ منتظر میمانم تا هر موقع که پیامم را دید پاسخ دهد. سپس حرکت میکنم. هنگام شب است که به شهر کوالالیپیس میرسم. قصد اقامت در یک هتل را دارم. به مرکز شهر و هتلی میروم که تبلیغ زیادی در داخل شهر کرده و کمترین قیمت را نسبت به بقیهی هتلها دارد. به هتل وارد میشوم. از آنها میخواهم که همین اتاقی را که تبلیغش را زدهاند، نشانم دهند. میگویند: «پر است!» اتاق گرانتری را پیشنهاد میدهند. با اینکه تفاوت قیمتی آنچنان زیادی نیست؛ اما اخلاق من هم غیر قابل پیشبینی است! میگویم: «فقط همان اتاق!»خودم از کار خودم خندهام میگیرد. دیگر آسمان به تاریکی میرود. وقتی از هتل بیرون میآیم، از مغازهداری نشانی مسجدی را در همان حوالی میگیرم. مسجدی را نشانم میدهم که خیلی هم نزدیک است. به آنجا میروم و با اجازهی متولی مسجد، محلی را برای چادر زدن پیدا میکنم. شب میخوابم و صبح زود بلند میشوم. موبایل را برمیدارم و ایمیل را چک میکنم. در کمال تعجب میبینم شخصی که دیروز به وی پیام دادم، جواب پیغامم را داده و شمارهای داده تا با وی تماس بگیرم. اصلاً فراموش کرده بودم که پیغام دادهام! با وی تماس میگیرم. آدرس میگیرد و خودش را به سرعت به جایی که هستم، میرساند. «محمد خیری ادهام» جوان دانشجو و 19سالهای که عضو تیم دوچرخهسواری هم بوده است. به خوبی انگلیسی صحبت میکند و دوست دارد در آینده مدرس زبان انگلیسی شود. مرتب از خودش میگوید و آرزوهایش. خانهای دارد در روستای برچانگ Kumpung Berchang))اطراف شهر کوالا به فاصلهی دوکیلومتری از خانواده و والدینش؛ شیک و تمیز و بزرگ. به آنجا که میرسم، ابتدا یک دوش میگیرم؛ اما نه یک دوش آب گرم! جالب اینکه اصلاً در این کشور دوش آب گرم وجود ندارد! چراکه آب همیشه ولرم است. میگوید بیشتر اوقات اینجاست مگر زمان صرف غذا که پیش خانوادهاش میرود. علاقهمند است که با یک دختر خارجی ازدواج کند و هدفش از این کار، آشنایی با فرهنگی متفاوت دیگر است. پس از استراحت کوتاهی که در خانهاش میکنیم، به خانهی پدریاش میرویم. پدر و مادر و برادرش در آنجا هستند. مادر مهربانش انواع غذاها را برایم میآورد و با برادر و پدرش ساعتها صحبت میکنیم. پدر دبیر تاریخ است. مادر دبیر ریاضیات و برادر هم آموزش زبان انگلیسی میدهد. پس از صرف ناهار به خانهاش بازمیگردیم. ساعت کار مالزیهایی اغلب از ساعت هشت صبح تا پنج بعدازظهر است؛ یعنی نُه ساعت در روز؛ اما در روز آخر هفته تعطیل هستند. سربازی آنها دو تا سه ماه است و خیلی از اوقات معاف هم میشوند، مثل «محمد» که به خاطر عضویتش در تیم دوچرخهسواری معاف از سربازی شده است. جالب اینکه علاقهی خاصی هم به فیلمهای مجید مجیدی بهخصوص فیلم «بچههای آسمان» دارد. با محمد برنامههای زیادی داشتیم. به دیدار دوستانش میرویم. به خانهی عمو میرویم و با خانوادهیشان آشنا میشویم و از آنجا به خانه میرویم. شب تا دیروقت بیدار هستیم.
ماجراهای من و دوچرخهام در مالزی گزارش و عکس: عدالت عابدینی قسمت سوم حوالی غروب است که به شهر «جرانتوت» میرسم. این شهر در کنار بزرگترین پارک ملی کشور مالزی قرار گرفته است. دوست نداشتم در داخل شهر اسکان پیدا کنم. میخواهم از شهر خارج شوم که یک معبد هندو را در کنار جاده میبینم. مسیرم را کج میکنم به سمت آنجا. برای ورود به معبد چند پله بالا میروم و از یک درب بزرگ وارد میشوم تا به داخل آن میرسم. دو نفر بیشتر در داخل آن نیستند. از یکی از آنها که چهرهی سبزهای دارد و پیراهن به تن ندارد، اجازه میگیرم که از آنجا تصویربرداری کنم. او هم موافقت میکند. صدای خوانندهای در آنجا پخش میشود، یک نفر هم گهگاهی به گوشهای از این معبد میرود و دستانش را بالا میبرد و در همان حال شروع به تعظیم پیاپی میکند. آن دیگری هم مشعل آتشی دارد و از اینسو به آنسو میرود. بوی عود بدبویی هم در آنجا میپیچد که اصلاًحس خوبی به آن ندارم. از آنجا خارج میشوم و راهم را پیش میگیرم، ولی گویا اشتباهی کردم. دیگر آسمان تاریک شده و هرچه جلوتر میروم دیگر جایی را برای چادر زدن پیدا نمیکنم. از چند نفر هم سؤال میکنم، ولی گویا فایدهای ندارد. تا اینکه در کنار جاده جایگاهی را که برای وسایل نقلیهی موتوری به هنگام بارندگی است، پیدا میکنم. چادر را پهن میکنم تا آن را برپا کنم. در این هنگام خودرویی را میبینم که حدود پنجاه متر آنطرفتر با چراغ روشن ایستاده! به سمتش میروم که بپرسم اینطرفها مسجدی هست که میبینم رانندهاش خانم است. با تعجب پاسخ میدهد که یکی - دو کیلومتر بالاتر است. گویا از دیدن من در آن موقع تاریکی در آنجا خیلی تعجب کرده است. حرکت میکنم و در سمت راست جاده مسجدی را میبینم. هیچ کس نیست! خیلی راحت در آنجا استراحت میکنم و تنها هنگام صبح متوجه میشوم کسی پریز برقهای داخل مسجد را خاموش میکند و میرود، بدون اینکه اصلاً متوجه حضور من شود. مسیر حرکتم به سمت شهر «کوالالیپیس» است. به طور کاملاً اتفاقی از طریق اینترنت و سایت کوچ سرفینگ به شخصی که در این شهر ساکن است، پیغام میدهم که میخواهم به شهر شما بیایم. آیا امکان راهنمایی از جانب ایشان وجود دارد؟ منتظر میمانم تا هر موقع که پیامم را دید پاسخ دهد. سپس حرکت میکنم. هنگام شب است که به شهر کوالالیپیس میرسم. قصد اقامت در یک هتل را دارم. به مرکز شهر و هتلی میروم که تبلیغ زیادی در داخل شهر کرده و کمترین قیمت را نسبت به بقیهی هتلها دارد. به هتل وارد میشوم. از آنها میخواهم که همین اتاقی را که تبلیغش را زدهاند، نشانم دهند. میگویند: «پر است!» اتاق گرانتری را پیشنهاد میدهند. با اینکه تفاوت قیمتی آنچنان زیادی نیست؛ اما اخلاق من هم غیر قابل پیشبینی است! میگویم: «فقط همان اتاق!»خودم از کار خودم خندهام میگیرد. دیگر آسمان به تاریکی میرود. وقتی از هتل بیرون میآیم، از مغازهداری نشانی مسجدی را در همان حوالی میگیرم. مسجدی را نشانم میدهم که خیلی هم نزدیک است. به آنجا میروم و با اجازهی متولی مسجد، محلی را برای چادر زدن پیدا میکنم. شب میخوابم و صبح زود بلند میشوم. موبایل را برمیدارم و ایمیل را چک میکنم. در کمال تعجب میبینم شخصی که دیروز به وی پیام دادم، جواب پیغامم را داده و شمارهای داده تا با وی تماس بگیرم. اصلاً فراموش کرده بودم که پیغام دادهام! با وی تماس میگیرم. آدرس میگیرد و خودش را به سرعت به جایی که هستم، میرساند. «محمد خیری ادهام» جوان دانشجو و 19سالهای که عضو تیم دوچرخهسواری هم بوده است. به خوبی انگلیسی صحبت میکند و دوست دارد در آینده مدرس زبان انگلیسی شود. مرتب از خودش میگوید و آرزوهایش. خانهای دارد در روستای برچانگ Kumpung Berchang))اطراف شهر کوالا به فاصلهی دوکیلومتری از خانواده و والدینش؛ شیک و تمیز و بزرگ. به آنجا که میرسم، ابتدا یک دوش میگیرم؛ اما نه یک دوش آب گرم! جالب اینکه اصلاً در این کشور دوش آب گرم وجود ندارد! چراکه آب همیشه ولرم است. میگوید بیشتر اوقات اینجاست مگر زمان صرف غذا که پیش خانوادهاش میرود. علاقهمند است که با یک دختر خارجی ازدواج کند و هدفش از این کار، آشنایی با فرهنگی متفاوت دیگر است. پس از استراحت کوتاهی که در خانهاش میکنیم، به خانهی پدریاش میرویم. پدر و مادر و برادرش در آنجا هستند. مادر مهربانش انواع غذاها را برایم میآورد و با برادر و پدرش ساعتها صحبت میکنیم. پدر دبیر تاریخ است. مادر دبیر ریاضیات و برادر هم آموزش زبان انگلیسی میدهد. پس از صرف ناهار به خانهاش بازمیگردیم. ساعت کار مالزیهایی اغلب از ساعت هشت صبح تا پنج بعدازظهر است؛ یعنی نُه ساعت در روز؛ اما در روز آخر هفته تعطیل هستند. سربازی آنها دو تا سه ماه است و خیلی از اوقات معاف هم میشوند، مثل «محمد» که به خاطر عضویتش در تیم دوچرخهسواری معاف از سربازی شده است. جالب اینکه علاقهی خاصی هم به فیلمهای مجید مجیدی بهخصوص فیلم «بچههای آسمان» دارد. با محمد برنامههای زیادی داشتیم. به دیدار دوستانش میرویم. به خانهی عمو میرویم و با خانوادهیشان آشنا میشویم و از آنجا به خانه میرویم. شب تا دیروقت بیدار هستیم.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 297 |