تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,327 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,288 |
بریده ها (ص 30 و 31) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 15، دوره 27، خرداد 95 - شماره پیاپی 315، خرداد 1395، صفحه 30-31 | ||
نوع مقاله: سخن بزرگان | ||
تاریخ دریافت: 09 تیر 1395، تاریخ پذیرش: 09 تیر 1395 | ||
اصل مقاله | ||
بریدهها معصومهسادات میرغنی * حسی غریب! لالو از همان روز که چچو گفته بود «سرخور»، احساس میکرد چیزی در روحش تا خورده و باز نمیشود. دیگر شوقی به این نداشت که بین مردم آفتابی شود. اگر هم آفتابی میشد، همه از او دور میشدند؛ گویی چیز بدی داشت که اگر نزدیکش میشدند، از او میگرفتند! چیزی که همه میدانستند؛ ولی خودش نمیدانست. بچههای آبادی هم همینجور بودند. باهاش بازی نمیکردند. آن روز خورشید گرمتر از هر روز دیگر بالا آمد و به آبادی تابید. کلو در هرم آفتاب بیدار شد. لالو مثل هر روز، نشسته بود کنار جوی آب و به شرشر آب گوش میداد. نور خورشید توی آب جوی شکسته میشد و چشم را میزد. چند بچه بین درختها و خارهای تمشک در حال جستوخیز بودند و بازی میکردند. لالو همانجا کنار جوی آب، روی چمنها به پشت دراز کشید. دست راستش را بالش کرد و گذاشت زیر سرش و دست دیگرش را هم انداخت توی آب و گوش داد به صدای جیرجیرکهایی که معلوم نبود کجا بودند و برای چه چیزی ولوله میکردند. (یوسف قوجق؛ لالو) ============== * شبی تاریخی! خیلی از آن روزها و از آن روزگار گذشته؛ اما هنوز خوب به یادم مانده است که آن شب برای من چه فرخنده شبی بود! داشتم به جهان بزرگسالان پا میگذاشتم. همان غروب، مردان جوانی را دیده بودم که به قول نادر، هیچ شباهتی به اطرافیانمان نداشتند؛ اما من با آنها همنشین شده بودم! گویا مرا در جمعشان پذیرفته بودند. پس چرا سهراب هیرمند به دوستانش گفت که اینها همه، یاران موسایند، پس یاران من هم هستند؟... و اولین باری بود که جباریِ پاسبان، آن پاسبان مرموزی که همه او را کمابیش میشناختند و کمتر لباس فرم میپوشید و پشت سرش خیلی حرفها بود که سالها قبل در کودتای سیودو، یک زندانی را با دست خودش چنان زده بود که... و بعدها بهخاطر همان خوشخدمتیها او را که ولگرد خطرناکی بوده، البته در حد خودش به چنان آلاف و الوفی میرسانند که... آری، و حالا همین جباری پاسبان مرا نیز تهدید میکرد و این همه جز برای این نبود که من ناگهان وارد دنیای بزرگسالان شده بودم و تازه، از همهی اینها که بگذریم، کار پیدا کرده بودم و آن شب در نظر من، شب فرخندهای بود و چه فرخنده شبی! (محمدعلی علومی؛ گذر از کوه کبود) ================= * کارِ باشرافت! سیاوش و بچههای افغانی به پارک رسیدند. سیاوش به آنها گفت روی نیمکت بنشینند. بعد دستانش را روی سینه جمع کرد و گفت: «من میدانم که شما را بهخاطر شرکت توی این مسابقهها از کارتان اخراج کردهاند. دوستان من هم ناراحتاند. ما تصمیم گرفتهایم که یکطوری از خجالت شما دربیاییم.» همه، حقوقی را که قبلاً میگرفتند گفتند. سیاوش بین بیدل و یاقوت نشست. دستانش را روی شانهی آنها گذاشت و گفت: «اگر من به شما یک کار با همین حقوقی که میگرفتید بدهم، قبول میکنید؟» سیاوش با تک تک آنها دست داد. آخرین نفر بیدل بود. سیاوش دست بیدل را در دست نگهداشت و گفت: «فقط تمرین کنید و فوتبال بازی کنید!» ...... - آخر، آخر این میشود رشوه دادن! ما همگی با شرافت کار میکنیم. اگر میخواستیم از راههای دیگر پول دربیاوریم، میماندیم توی افغانستان و برای طالبان توی مزرعههای خشخاش کار میکردیم و تریاک و مواد مخدر درست میکردیم. - شما متوجه منظور من نشدید. من نمیگویم به نفع ما بازی کنید. میگویم که محکم بازی کنید. جلوی هر تیم؛ حتی اگر با ما قرار شد مسابقه بدهید، سعی کنید ما را شکست بدهید! گلمحمد گفت: «حتی اگر منظور شما این باشد، باز قبول نیست!» - آخر چرا؟ - آن وقت پولی که به ما میدهید، میشود صدقه. ما گدایی نمیکنیم. نان کار و تلاش خودمان را میخوریم. (داوود امیریان؛ جام جهانی در جوادیه) ============ * پرهای سوخته! دور و برمان پر است از بلدرچینهای هراسان و بیخانمان. همهجا پراکندهاند. بعضیهایشان جوجههای خود را به اینطرف و آنطرف میکشند. جوجههای بیپدر و مادر همهجا هستند. سروصدا میکنند و از پشت این بوته به پشت آن بوته سرک میکشند. حسن دوربین را میگیرد و میگوید: «میروم جلوتر تا یکجا برای سعید پیدا کنم.» چند سگ روی جاده پرسه میزنند. گلهای این طرف جاده، نیمسوختهاند. فقط در آن سمت جاده، گلستان هنوز پابرجاست. اول دلیل اضطراب بلدرچینها و پرسهزدن سگها را روی جاده درنمییابم. چند لحظه که توجه میکنم، همهچیز را میفهمم. بلدرچینهای هراسان میخواهند به آن سوی جاده بروند و سگها در کمین هستند. دلم به حال همهی بلدرچینهای عالم میسوزد. (احمد دهقان؛ گردان چهارنفره) ============= * آرزوهای فراموششده! خانم بهارمست، تا پیش از به دنیا آمدن امیربهرام آرزو داشت که برای فرزندش، بیشتر از یک مادر خوب، دوست خوبی باشد؛ اما بعد که امیربهرام به دنیا آمد، نیاز او را به یک مادر خوب بیشتر دید. یک دوست خوب نمیتوانست به پسرش شیر بدهد یا پوشکش را عوض کند یا او را به حمام ببرد یا آب بینیاش را بگیرد. امیربهرام، هزارویک نیاز دیگر هم داشت که تنها یک مادر یا پدر خوب میتوانست آنها را برآورده کند. از آن زمان، خانم بهارمست دیگر به دوستشدن با پسرش فکر نکرد و این فکر را هم که از آقای بهارمست بخواهد دوست خوبی برای پسرش بشود، فکر عاقلانهای ندید. آیا خانم بهارمست نمیتوانست هم مادری مهربان و هم دوست خوبی برای فرزندش باشد؟ الف) نه! شاید هر مادر دیگر میتوانست؛ اما خانم بهارمست اینطوری بار نیامده بود. ب) چرا میتوانست؛ اما بهخاطر مسئولیت سنگینی که برایش ایجاد میکرد، از زیر آن درمیرفت. ج) چرا، ولی هیچوقت بهطور جدی به آن فکر نکرده بود. د) نه، نمیتوانست. یکی - دوبار هم امتحان کرده بود؛ اما دیده بود که کار او نیست. هـ) نمیخواست با قبول هر دو مسئولیت، آیندهی فرزندش را به خطر بیندازد. (محمدکاظم اخوان؛ دوست غارنشین من) | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 295 |