« پندها و عبرتها »
از شرایط مستجاب شدن دعا
حضرت صادق (ع) فرمود عابدى از بنىاسرائیل مدت سه سال پیوسته دعا مىکرد تا خداوند پسرى به اوعنایت کند،ولى دعایش مستجاب نمیشد. روزى در ضمن مناجات عرض کرد خدایا من از تو دورم که سخنم را نمىشنوى یا تو در نزدیکى ولى جوابم را نمىدهى؟در خواب به او گفتند مدت سه سال است خداى را با زبانى که به فحش و ناسزا عادت کرده و قلبى آلوده به ستم و نیت دروغى مىخوانى اگر مىخواهى دعایت مستجاب شود فحش و ناسزا را رها کن، از خدا بترس،قلبترا از آلودگى پاک نما نیت خود را نیز نیکو بگردان. حضرت صادق (ع) فرمود به دستورات عمل کرد آنگاه دعا نموده خداوند اجابت نمود و پسر به او عطا کرد.(اصول کافى، ج 2، ص 325 و326 )
هرچه صلاح است آن کن
در بنىاسرائیل مردى بود، دو دختر داشت. یکى از آنها را به کشاورز و دیگرى را به کوزهگر شوهر داده بود.روزى قصد دیدار آنها کرد، اول منزل دخترىکه زن کشاورز بود رفت، احوال او را پرسید. دختر گفت:
پدر جان! همسرم زراعت فراوان کاشته، اگر باران بیاید وضع ما از همه بنىاسرائیل بهتر مىشود.
از منزل او به خانه دختر دومى رفت و از او نیز احوال پرسید. در جواب گفت: پدر جان ! همسرم کوزه زیادى ساخته، اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا کوزه ها خشک شود وضع ما از همه خوبتر مىشود!
مرد از منزل دخترش بیرون آمد، عرض کرد خدایا من که صلاح آنها را نمىدانم، تو خودت هرچه صلاح است آن کن! (بحار ج 14، ص 488)
دیگران را خوار مشمار
شخصی در بنی اسراییل فاسد بود بهطوری که او را بنیاسراییل از خود راندند. روزی آن شخص به راهی میرفت به عابدی برخورد کرد که کبوتری بر بالای سر او پرواز میکند و سایه بر او انداخته است. پیش خود گفت: من رانده شده هستم و او عابد است اگر نزد او بنشینم، امید میرود خدا به برکت او به من هم رحم کند، نزد عابد رفت و همانجا نشست. عابد وقتی او را دید با خود گفت: من عابد این ملت هستم و او مطرود و حقیر و خوار است چگونه کنار من بنشیند؟! این بگفت و از او روگردانید و گفت: از نزد من برخیز...!
خداوند به پیامبر آن زمان وحی فرستاد که نزد آن دو نفر برو و بگو اعمال خود را از سرگیرند. زیرا من به خاطرخودبینی و تحقیرآن شخص، تمام گناهان آن فاسد را بخشیدم و اعمال آن عابد را محو کردم!. (شنیدنیهای تاریخ،ص 373- محجهالبیضاء 6/239)
همنشین حضرت داود (ع)
حضرت داود (ع) از خداوند خواست که همنشین وی را در بهشت به او نشان دهد خداوند فرمود: همنشین تو در بهشت «متّى» پدر حضرت یونس است. داود به همراه فرزندش سلیمان به محل زندگى او رفتند. خانهاى را دیدند که از برگ خرما ساخته شده پرسیدند: «متى» کجاست ؟ گفتند: او در بازار هیزم فروشان است. به آنجا رفته وبه انتظار او نشستند. «متى» در حالى که پشتهاى از هیزم بر سر گذاشته بود آمد.... به او سلام دادند. «متى» آنها را به منزل خود دعوت نمود و با پول هیزم مقدارى گندم خرید و به منزل آورد و مشغول پختن نان شد... مقدارى نان در ظرف چوبى گذاشت و ظرفى آب هم درکنارش نهاد، و دو زانو نشست و مشغول خوردن شدند...
«متى» لقمهاى برداشت ، خواست در دهان بگذارد، گفت: بسم الله و پس از خوردن گفت: الحمدالله و این عمل را در لقمه دوم و سوم و... نیز انجام داد. آنگاه کمى از آب با نام خدا میل کرد. هنگامى که خواست آب را بر زمین بگذارد خدا را ستود، سپس گفت:الهى! چشم بینا و گوش شنوا و تن سالم به من عنایت کردى و نیرو دادى تا توانستم به نزد درختى که آن را نه کاشتهام و نه، در حفظ آن کوشش نمودهام، بروم و آنرا وسیله روزى من قرار دادى وکسى را فرستادى که آنرا از من خرید و با پول آن گندمى خریدم که با آن نان پخته و با میل ورغبت آن را خوردم تا در عبادت و اطاعت تو نیرومند باشم، خدایا سپاسگذارم، پس از آن گریست. در این موقع داود به فرزندش سلیمان فرمود: بلند شو برویم، من هرگز بندهای را مانند این شخص ندیده بودم که به پروردگار، سپاسگذارتر و حقشناستر باشد!. (بحار، ج 14 ص 402)
بدتر از خود را نشان بده!
خداوند به حضرت موسی (ع)وحی فرستاد که این مرتبه برای مناجات که آمدی کسی همراه خود بیاور که تو از وی بهتر باشی.
موسی برای پیدا کردن چنین شخصی تفحص کرد و نیافت. زیرا به هر که میگذشت جرات نمیکردکه بگوید من از او بهترم. خواست یکی از حیوانات را ببرد به سگی که مریض بود برخورد کرد. با خود گفت این را همراه خود خواهم برد، ریسمان به گردن وی انداخت و مقداری او را آورد ولی بعد پشیمان شد و او را رها کرد و تنها، به دربار پروردگار آمد.
خطاب رسید، فرمانی که به تو دادم چرا نیاوردی؟ عرضکرد، پروردگارا! نیافتم کسیرا کهاز خودم پستتر باشد.
خطاب رسید: به عزت و جلالم اگر کسی را میآوردی که او را پستتر از خود میداشتی هرآینه نام ترا از طومار انبیاء محو میکردم!. (داستانهای پیامبران)
جوان ایرانی در جنگ احد
در جنگ احد، جوانی ایرانی در میان مسلمین بود. این جوان پس از آنکه ضربتی به یکی از افراد دشمن وارد آورد، مغرورانه گفت: این ضربت را از من تحویل بگیر که منم یک جوانی ایرانی...! پیامبراکرم(ص) احساس کرد که هماکنون این سخن تعصبات دیگرانرا برخواهد انگیخت. فوراً به آن جوان فرمود: چرا نگفتی منم یک جوان انصاری؟ یعنی، چرا به چیزی که به آیین و مسلک مربوط است، افتخار نکردی؟! و پای تفاخر قومی و نژادیرا به میان کشیدی؟! از این داستان نتایج زیر به دست میآید:
1- همیشه ایرانیان در خدمت اسلام بودهاند و داستان این جوان، بهترین شاهداست.
2- در هیچکاری نباید مغرور شد.
3- انسان باید مکتبگرا باشد نه ملیگرا.
(شهیدمرتضی مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، ص 74 ـ 75)
چگونه گناهان فرو میریزد
ابوعثمان مىگویدمن با سلمان فارسى زیر درختى نشسته بودم، او شاخه خشکى را گرفت و تکان داد، همه برگهایش فرو ریخت. آنگاه بهمن گفت: نمىپرسى چرا چنینکردم؟
گفتم: چرا این کار را کردى؟ در پاسخ گفت:
یک وقت زیر درختى در محضر پیامبر(ص) نشسته بودم. حضرت شاخه خشک درخت را گرفت و تکان داد، تمام برگهایش فرو ریخت. سپس فرمود: سلمان! سؤ ال نکردى چرا این کار را انجام دادم؟
عرض کردم: منظور از این کار چه بود؟
فرمود: وقتى که مسلمان وضویش را به خوبى گرفت، سپس نمازهاى پنجگانه را بجاآورد، گناهان او فرو مىریزد، همچنان که برگهای این درخت فرو ریخت. (بحار ج 82، ص 319 )
عالم محضر خداست
یکى از صالحین به فرزند خود گفت: مرا به تو حاجتى است
پسر گفت: هرچه بفرمائى اطاعت مىکنم
پدر گفت: شب که به منزل میآیی هرچه از هنگام خارج شدن از منزل مىگویى و انجام مىدهى، شب برایم نقل کن.
پسر قبول کرد. شب که فرزند به منزل آمد، شروع به نقل کارها و گفتههای خود کرد، تا رسید به حرفهاى زشتى که زدهبود و کارهاى ناروائى که انجام داده بود، از پدر خجالت کشید که بگوید!.
دست پدر را بوسید و گریه کرد و گفت: اى پدر از این حاجت بگذر و جز آن هرچه بفرمائى اطاعت مىکنم. زیرا از شما خجالت میکشم.
پدر گفت: اى پسر، من بنده ضعیف و عاجزم از من خجالت مىکشى، پس فرداى قیامت در مقابل مالک یومالدین در محضر ربالعالمین چه خواهى کرد که نامه عمل تو را به دستت مىدهند؟! پسر توبه کرد و از صالحین شد.
غلام خوشحال است ما چطور؟!
یکی از بزرگان، در روزگار قحطى، غلامى را دید که بسیار خوشحال و شاد بود!.
به او گفت : مگر نمى بینى که مردم چگونه گرفتار و در غم و غصه هستند، مگر تو غم و اندوهیندارى؟
غلام گفت: من غمىندارم، زیرا مولایى دارم که انبارش پر از گندم است، او براى من کافى است!.
آن بزرگ مرد، ناگهان بر سر خود زد و با خود گفت : آیا یک بار شده که در عمرت، چنین حالتى نسبت به مولا و خداوند خود داشته باشى و او را براى خودت کافى بدانى؟! ( گنجینه اى از قرآن : 30)
هنوز اسیر نفس خویشی سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه نشین و عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سربرنداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمیدانی منکیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و... حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسیرا کشتهام که تو اسیر چنگال بیرحم او هستی!. شاه با تحیر پرسید: او کیست؟ حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشتهام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمیخواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسیرا کنم که چون من انسان است...
ببخشیم و دعا کنیم!
شخصى خدمت امام جعفر صادق علیه السلام شرفیاب شد و به حضور حضرتش عرضه داشت:یاابنرسول اللّه ! پسرعمویت به شما ناسزا میگفت و نسبت به شما بدگوئى مىکرد.
پس از آن که آن شخص سخن چین حرفش تمام شد، حضرت به کنیز خود فرمود تا اندکى آب ، براى وضو بیاورد؛ و چون وضو گرفت، شروع به خواندن نماز نمود، آن مرد گمان کرد که حتماً حضرت صادق علیه السلام براى پسرعمویش نفرین خواهد کرد؛ ولى برخلاف تصوّر او، هنگامى که امام علیه السلام دو رکعت نماز خواند، دست به دعا برداشت و براى پسرعموى خود چنین دعا نمود:
اى پروردگار من! این حقّ من است و من او را بخشیدم؛ و تو جود و کرمت از من بیشتر است، او را ببخش و به واسطه این عملش مجازاتش مگردان، با شنیدن این دعا تعجّب آن مرد سخن چین برانگیخته شد؛ و با شرمندگى از جاى خود برخاست و رفت. (جامع الاحادیث الشّیعة : ج 7، ص 457)