تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,352 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,301 |
ماجراهای من و دوچرخهام در مالزی (ص 18 و 19) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 10، دوره 27، تیر 95 - شماره پیاپی 316، تیر 1395، صفحه 18-19 | ||
نوع مقاله: شعر | ||
تاریخ دریافت: 31 تیر 1395، تاریخ پذیرش: 31 تیر 1395 | ||
اصل مقاله | ||
ماجراهای من و دوچرخهام در مالزی قسمت چهارم گزارش و عکس: عدالت عابدینی صبح زود از خواب برمیخیزم و پس از خداحافظی با محمد، راهم را پیش میگیرم. ابتدا جادهی باریکی را میپیمایم تا اینکه به یک اتوبان تازهساز میرسم که خیلی خلوت است. پس از مدتی که رکاب میزنم، میایستم تا کمی استراحت کنم و به تغذیهی خودم برسم. در این وقت میبینم که یک نفر از آن سمت جاده از موتور پیاده میشود، به سمتم میآید و میپرسد آیا مشکلی برایم پیش آمده است؟ به او میگویم نه! هیچ مشکلی نیست و دلیل توقفم را میگویم. نامش «میزی» است. تقریباً همسنوسال هستیم، ولی یکی - دو سالی است که ازدواج کرده است. با ذوق و شوق تمام تصویر همسر و فرزند دختر تازه به دنیا آمدهاش را به من نشان میدهد. میگوید قبلاً در هتل کار میکرده و اکنون در اینجا به عنوان ناظر باغها و درختان است. دقیقاً نفهمیدم چه نوع نظارتی را دارد. وقتی از هدف سفرم آگاه میشود، خیلی مصر است که به شهرشان بروم. شهری که همین دیشب آنجا بودم. تشکر میکنم و میگویم که دیگر نمیتوانم به آنجا باز گردم. خیلی با حسرت میگوید اگر بیایی من جاهای دیدنی بیشتر و انواع غذاهای سنتی و محلی را به تو نشان خواهم داد. باز میگویم افسوس که نمیتوانم بیایم. با این حال میگوید: «اگر دوباره به کشورمان آمدی فقط کافی است با من تماس بگیری.» و در حالی که دستش را به نشانهی گوشی به گوشش نزدیک میکند، ادامه میدهد: «کافی است به من بگویی میزی! من الآن فلان جا هستم و خودم و چند نفر از دوستانم آمدهایم که در کشورتان بگردیم.» و باز میگوید اصلاً هتل نگیریدها! مستقیم بیایید پیش من. هر تعداد دوست که داری و هر چند روز که میخواهی بمانی، بمان. هیچ مشکلی نیست. خیلی از او تشکر میکنم و میگویم معلوم نیست، شاید در آینده باز آمدم. از من قول میگیرد که بروم. ناچاراً و با خنده میگویم: «باشه میام. شاید سالهای بعد آمدم.» با این حال میگوید: «برویم و دوچرخه را جایی بگذاریم و با موتور دیدنیهای همینجا را نشانت دهم.» ماندهام از این همه محبت او! خداحافظی میکنم. او هنوز پس از پایان سفرم با من در تماس است و باز دعوتم میکند. واقعاً میزی شخصیت جالبی داشت برای من! بدون اینکه مرا بشناسد، چهقدر محبت داشت! مسیرم به سمت شهر جئو موسانگ Geo Mousang است؛ اما یک بارندگی لطیفی هم داشتم. به کنار خانهای میروم و تماشاگر باران میشوم و باز ادامه میدهم. نزدیک شهر «جئو موسانگ» هستم که میبینم خودرویی جلوتر از من نگه داشته و شخصی از آن بیرون و به طرفم میآید. پس از سلام و احوالپرسی و کمی صحبت، بستهای را به عنوان هدیه به من میدهد. نمیدانم چیست؟ فقط تشکر میکنم. در ورودی شهر مسجدی را برای استراحت پیدا میکنم. به هنگام خواب، تازه یاد آن بستهای افتادم که شخص راننده به من داده بود. فراموشش کرده بودم. بازش میکنم بینم اصلاً داخل آن چه چیزی است؟ میبینم یک کیک خامهای تزیینشده با قاشق و بساط است. واقعاً بدنم آن را میطلبید. روز بعد که مسیرم را پیش میگیرم، جاده خیلی خلوتتر از آن چیزی است که تصورش را میکردم. کمی شک میکنم که اصلاً راه درست آمدهام یا نه؟ جی پی اس را نگاه میکنم. میبینم درست است، ولی تعجب میکنم چرا راه اینقدر کمتردد است؟ مسیر سربالایی و گرمای خارج از تصور، خیلی خستهام کرده است. مدت زمان رکاب زدنم زیاد میشود، طوری که به تاریکی برمیخورم. میدانم مسیری که فردا دارم سربالایی است. پس ترجیح میدهم در خنکای هوای شب رکاب بزنم؛ اما غافل از اینکه به تاریکی مطلق برمیخورم. با وجود اینکه هدلامپ و چراغ دوچرخه را روشن کردهام، به سختی میتوانم مسیر را ببینم. کاش جایی پیدا کنم تا بایستم! تا اینکه در منتهی الیه سمت راست جاده، روستایی را میبینم. به آنجا که میروم، چند خانم هندی را میبینم. میگویم: «نشانی مسجدی را در آنجا میخواهم.» آنها هم بلافاصله مسجد کوچکی را نشانم میدهند. به آنجا میروم. در را باز میکنم. یک نفر را میبینم که مشغول عبادت است. عبادت این شخص در آن خلوت و سکوت برایم جالب بود و دیدن این حالت برایم خیلی خوشایند بود! پس از اینکه راز و نیاشش تمام میشود، به سمتم میآید و با لبخند از من میپرسد و از سفرم، و من هم به او میگویم از کاری که میکنم و آنچه میخواهم بکنم. میگوید نامش جری است و اشاره میکند اگر میخواهی اسمم را به خاطر بسپاری یاد فیلم تام و جری بیفت. جری من هستم. با هم خندهای میکنیم. او هم مثل سایرین به دیدن مادر آمده. میرود؛ اما ساعتی بعد باز میگردد با آب جوش، آبمیوه، میوه و... آن شب یکی از بهترین شبهایی بود که در یک روستا به صبح رساندم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 154 |