تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,462 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,399 |
بریده ها (ص 40و 41) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 21، دوره 27، تیر 95 - شماره پیاپی 316، تیر 1395، صفحه 40-41 | ||
نوع مقاله: سخن بزرگان | ||
تاریخ دریافت: 31 تیر 1395، تاریخ پذیرش: 31 تیر 1395 | ||
اصل مقاله | ||
بریدهها به کوشش: معصومهسادات میرغنی تردید! «... اسکناس کهنه؛ اما درست بود. هیچ عیبی نداشت. آن را چند تا کرد و دوباره در ته جیب شلوارش گذاشت و به گفتوگوی درونی مشغول شد: فردا صبح یکخرده زودتر میروم مدرسه، شاید آن زن چادری را ببینم! ازش میپرسم: «خانم! مادر! شما دیروز عصر که رفته بودید خرید، پول گم نکردید؟» شاید بگوید: «نه، من پول گم نکردهام!» شاید هم بگوید: «چرا؟ دیروز یک اسکناس دهتومنی گم کردم! تو آن را پیدا کردی؟ خدا عمرت بدهد! نمیدانی چهقدر غصه خوردم! مادرجان! این پول مال من نبود؛ مال خانم اربابم بود.» اما نه، به نظر نمیآمد که کلفَت باشد. شاید هم بگوید: «مادر! آن دهتومن را میخواستم بروم بازار بزازها، برای عوضکردن رویهی لحاف شوهرم پارچه بخرم!» شاید اگر ازش بپرسم پول گم کردهای، پول گم نکرده باشد و بگوید: «آره، گم کردهام!» آن وقت من ازش میپرسم: «خب، بگو چهقدر پول گم کردهای، خانم؟» اگر همان دفعهی اول گفت: «دهتومن؛ یک اسکناس دهتومنی!» آن وقت میفهمم که راست میگوید و پول مال اوست. دهتومن را از جیب شلوارم درمیآورم و به او میدهم و او میگوید: «مادر! خدا عمرت بدهد. خدا، تو را به پدر و مادرت ببخشد! الهی در امتحانات نهایی با نمرههای خوب قبول بشوی!...» آن شب دوبرابر معمول طول کشید تا مسئلههای حسابش را حل بکند. یکی از آنها را هم که کمی پیچیده بود، حلنکرده رها کرد. قبلاً چندین مسئله شبیه آن را حل کرده بود؛ اما حالا قضیهی اسکناس دهتومنی نمیگذاشت فکرش خوب تمرکز پیدا کند. گاهی خودش را میدید که دارد اسکناس را از جیب شلوارش درمیآورد و آن را بر کف دست زن چادری میگذارد؛ همان زنی که چشمهایش مثل چشمهای خالهکوکب بود؛ همان چشمهای میشی، خسته و غصهدار. گاهی هم خودش را میدید که در مغازهی لوازمالتحریرفروشی کاظمآقا ایستاده است و دارد با یک دست، اسکناس دهتومانی را به دست کاظمآقا میدهد و با دست دیگرش، خودنویس واترمن را از دست او میگیرد...» محمود کیانوش؛ خودنویس آبی و گل سرخ ========== روزهای خوش! «باید منتظر میماندیم که پدر از کتابخانه بیاید. از آن وقتی که به یاد داشتم، مادر تا زمانی که پدر نمیآمد، لب به غذا نمیزد. انتظارمان زیاد طولانی نشد. وقتی پدر از در وارد شد، حس کردم بعد از مدتها اعضای خانواده دور هم جمع شدهاند. پدر وقتی مرا دید، نتوانست خوشحالیاش را پنهان کند. نمیخواستم آن شب دربارهی اتفاقهای پیشآمده حرف بزنم. فضای خانه به قدری خوشآیند بود که دوست نداشتم چیزی آن را به هم بزند! پس از مدتها صدای قهقههی پدرم و یوسف را میشنیدم که چیزهایی را به اشاره بین خودشان مطرح میکردند و از خنده، ریسه میرفتند. آن شب همه، قرار نانوشته گذاشته بودند که فقط باید میخندیدند و مهم نبود که به چه. وقتی ناهید را دیدم که از شدت خنده، اشک از گوشهی چشمانش سرازیر شده، بیاختیار به او خیره شدم. گویی برای اولین بار بود که دندانهای سفید و مرتبش، مژههای بلند و چشمهای زیبایش را میدیدم و اگر سقلمهی حشمت (خواهرم) به پهلویم نبود، همانگونه به او خیره میماندم! مانند این بود از یاد برده بودم که در اطرافم کسان دیگری نیز نشستهاند. حس میکردم آن شب، تمام نخواهد شد و تا ابد ادامه خواهد داشت...» محسن هجری؛ چشم عقاب ============= سوتیهای ناخواسته! «مامان و بابا تو راه. من یه بچهی ننر و مردمآزارم. اونقدره توی تلفن گریه کردم که ترسیدن. هرچی عمه گفت نکن، گوش نکردم. اونام تصمیم گرفتن یه روزه بیان و برگردن. بابا رانندگی نمیکنه. اونا با اتوبوس و مترو میان. یه عالمه راه، یه عالمه معطلی! اما من مجبور بودم. داشتم دق میکردم. بالأخره میرسن. مامان تا میاد تو، میگه: «اِ... اینجا چقد فرق کرده؟» بابا میگه: «تغییر دکور دادی؟» اینجا فرق کرده؟ تغییر دکور دادم؟ یه نگاهی به دوروبرم میکنم و میگم: «نه، کار خاصی نکردم.» مامان یه چرخی توی خونه میزنه و میگه: «حالا بهت میگم؛ این کاناپه اینوری بود، اینوری شده، شیشهها رو شستی، تمیز کردی، این تابلو رو هم... اینو نداشتی!» زندگی پر از چیزای ریزریزه. ما وقتی بهش فکر میکنیم، به درشتاش فکر میکنیم؛ اما ریزهریزههاش از یادمون میرن. اینجوریه که من و عمه نشستیم و فکر کردیم که دختره رو کجا و چهجوری قایم کنیم؛ اما به پازل، مسواک و جوراباش که زیر تخت افتاده بودن، توجهی نکردیم. فکر کردیم چیکار کنیم که مامان و بابا با همسایهها روبهرو نشن و حرفی نشنون؛ اما یادمون رفت سنجاقاشو از جلو آینه و نقاشیشو از زیر میز کامپیوتر برداریم و همینطوری بود که مجبور شدیم یه عالمه دروغ شاخدار تحویلشون بدیم و در توضیح همهی این سوتیا تخیلمون رو به کار بیندازیم...» هدا حدادی؛ دلقک =========== محکوم به پیروزی! «... پدر گفت: «الآن با وضعی که مادر صوفی پیدا کرده، هیچ کاری نمیشود کرد. باید فکر پول برای عملش باشم. پدربزرگ گفت: «قرار بود از ایشان قاقا کمی قرض کنی. چه شد؟» پدر گفت: «فقط قول پانصدهزار تومان را داد. بقیهاش را نمیدانم چه کنم!» صدای پدربزرگ پس از لحظهای سکوت آمد که گفت: «البته باید روی صوفی هم حساب کنیم. اگر در مسابقه مقام بیاورد، مشکل پول عمل حل میشود.» صدای پدر پایینتر آمد و گفت: «به این چیزها نمیشود دل بست. دفعهی قبل هم میگفتید مقام میآورد؛ اما هشتم شد.» پدربزرگ گفت: «نه آیدوغدی! حرف از ناامیدی نزن. این اسبی که میبینم، اسب تشنهای است. میل به پیروزی دارد. صوفی هم وجودش پر از امید و انگیزه است. صوفی و تیزتک وقتی چنین باشند، مقام آوردن دور از انتظار نیست.» این حرف پدربزرگ مثل نوری که تاریکی را روشن کند، دلم را پر از امید کرد. باید تیزتک را برای روز مسابقه آماده میکردم. نباید به هیچچیز جز پیروزی فکر میکردم. پیروزیام در مسابقه جان مادرم را از مرگ نجات میداد و شاید پیروزی در مسابقهی سال آینده پدر را به آرزوی زمیندارشدن میرساند! سرنوشت و زندگی خانوادهام به من و تیزتک، گره خورده بود. من و تیزتک محکوم به پیروزی بودیم و راه دیگری جز این نداشتیم.» ابراهیم حسنبیگی؛ صوفی و چراغ جادو ============= حرفهای آشنا! «همهجا نور و روشنایی است. پرندگان در دل آسمان، اوج میگیرند و گاهی چندکلمهای با هم صحبت میکنند. لحظهای مات و مبهوت میمانم. حرفهای پرندگان را بهخوبی میفهمم. فکر میکنم نکند دارم خواب میبینم و همهی این دشت سرسبز و آسمان آبی و پیرزن و دری که به دنیای خیال باز شده بود، همه و همه خواب و خیالی بیش نیست؛ اما وقتی نسیم خنک موهایم را نوازش میکند و برهای زیبا، هراسان و دواندوان از مقابلم میگذرد، باورم میشود که وارد دنیای دیگری شدهام... بره نگاهی به سرتاپایم میاندازد و وقتی دستم را خالی از دام و چماق میبیند، میگوید: «معلوم میشه شکارچی نیستی! با وجود این، آدمیزاد حیلههای فراوانی دارد.» میگویم: «من برای سیرکردن شکمم دنبال شکار حیوانات نیستم.» بره، خندهای میکند و میگوید: «آره جان خودت! فکر میکنی حرف تازهای گفتهای؟ این حرفهای دروغین را روزی صدبار از زبان گرگ، شیر و دیگر درندهها میشنویم و همیشه هم جانمان در خطر است و باید مواظب خودمان باشیم.» بره با نگرانی نگاهی به اطراف میاندازد و با ترس میگوید: «همین چند لحظهی پیش، یک گرگ گرسنه جلویم را گرفت و میخواست با چربزبانی مرا بخورد؛ ولی من گولش زدم و فرار کردم. برو جایی مخفی شو! شاید سراغ تو هم بیاید!» فکر میکنم حرفهای بره چهقدر برایم آشناست! همین حرفها را قبلاً هم از کسی شنیدهام.» عبدالصالح پاک؛ آن سوی پرچین خیال | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 274 |