تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,349 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,300 |
ماجراهای یک فضایی بیعرضه روی زمین ( ص 42 و 43) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 22، دوره 27، تیر 95 - شماره پیاپی 316، تیر 1395، صفحه 42-43 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 31 تیر 1395، تاریخ پذیرش: 31 تیر 1395 | ||
اصل مقاله | ||
ماجراهای یک فضایی بیعرضه روی زمین(4) این قسمت: تهران، سیارهی عجیب و غریبها محدثه گودرزنیا باورش نمیشد روی زمین نشستهاند. اصلاً باورش نمیشد زنده باشند. فضاپیما آنقدر ساکت بود که فکر کرد موقع نشستن منفجر شدهاند و الآن مردهاند که اینقدر همهجا ساکت است. دلش میخواست حرف بزند ببیند صدایی از دهانش بیرون میآید یا نه، ولی جرأت نداشت. هر چهقدر فکر میکرد، میدید موقع نشستن حتی تکان هم نخوردهاند؛ پس چرا همهجا اینقدر ساکت بود؟ وقتی خلبان دستش را گذاشت روی شانهاش، از ترس پرید بالا. یکجوری که خلبان هم ترسید و پرید بالا؛ اما تندی خودش را جمعوجور کرد و با دهان پر گفت: «چته خب؟ میگم دستت درد نکنه، کارت خیلی تمیز بود پسر!» گولگیل بیتوجه به حرف او پرسید: «زندهایم؟» خلبان لبهایش را کجوکوج کرد و گفت: «وا! حالت خوبه بچه؟» گولگیل نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «پس چرا اینقدر ساکته؟ بچهها کجا رفتن؟» خلبان چندتا برگ درخت گذاشت توی دهانش و گفت: «با خانم مهماندار رفتن یه چرخی بزنن، سیارهشون خیلی باحاله، هر چی اینجا هست میشه خورد. انگار تمام سیارهشون رو از خوراکی ساختن.» بعد هم از کابین رفت بیرون. لابد رفته بود دور و بر برج میلاد چرخ بزند. گولگیل آنقدر توی فکر سالم نشاندن فضاپیما و تماس با پسر زمینی بود که اصلاً متوجه باز شدن درِ فضاپیما و بیرون رفتن بچهها نشده بود. به ساعتش نگاه کرد. همهچیز ساعت به هم ریخته بود. انگار اینجا شامل قاعدههای زمانی نمیشد. ساعت هر چند ثانیه، یک عدد را نشان میداد. نمیدانست به وقت زمین، ساعت چند است. سعی کرد با پسر زمینی تماس بگیرد. توی ساعتش گفت: «هستی؟» هنوز «ی» آخر را نگفته بود که هزار نفر با هزار زبان مختلف برایش پیام فرستادند. نگو که هرچی برج مراقبت و ایستگاه فضایی روی کرهی زمین بود، فهمیده بود شیء ناشناختهای وارد جوّ زمین شده و همه منتظر بودند به قول خودشان ارتباط برقرار کنند. ساعت گولگیل قاتی کرده بود. پیامها را توی هم توی هم ترجمه میکرد و گولگیل اصلاً نمیفهمید چی به چی هست. چند تا پیام نوشته شده هم برایش آمد که باز اینجوری بودند: !@@#$$%^&**)_* تصویر مانیتور پسر فضایی تاریک بود. گولگیل فکر کرد: «حتماً خوابیده.» باید از فضاپیما بیرون میرفت و به خیال خودش از مهندسان سیارهی زمین برای تعمیر فضاپیما کمک میگرفت. از روی صندلی که بلند شد، فهمید کمکخلبان هنوز توی دستشویی اضطراری است. زد به در و گفت: «خطر رفع شده. لطفاً بیایید بیرون و یک فکری برای تعمیر فضاپیما بکنید!» واقعیت این بود که هم خسته بود، هم عصبانی و هم دلش برای مادر و پدرش تنگ شده بود و میخواست زودتر برگردد سیارهی خودشان. کمکخلبان چندتا سرفه کرد و گفت: «از اول هم مشکلی نداشت. حالا میام. شما بفرمایید میرسم خدمتتون!» گولگیل با عصبانیت گفت: «چی؟ از اول هم مشکلی نداشت. یعنی چی؟» کمکخلبان از دستشویی بیرون آمد. شلوارش را از قسمت کمربند بالا کشید، مرتب کرد و گفت: «فکر نمیکنی که باید به شما جواب پس بدیم که؟ برو به بازیت برس بچه.» گولگیل نفس عمیقی کشید و از کابین خلبان بیرون رفت. هیچکس توی قسمت مسافران نبود و درِ انتهای فضاپیما باز بود. رفت بیرون. شب بود، ولی از بس چراغ روشن بود همهجا مثل روز روشن بود. به خودش یادآوری کرد حتماً از یک زمینی بپرسد منابع انرژیشان را از کجا تأمین میکنند که اینهمه در خرج کردنش دست و دلباز هستند. توی محوطهی سرسبز، اینطرف و آنطرف را نگاه کرد تا دوستانش را پیدا کند، ولی کسی را ندید. تلاش کرد با ساعتش با اوشولپاق تماس بگیرد، ولی نتوانست. فکر کرد: «چهقدر بیمعرفته، یه کم صبر نکرد منم بیام.» و یادش افتاد اوشولپاق همیشه همینجوری بوده و چیز عجیبی هم نیست، به هر حال اوشول پاق از طایفهی بزرگ بیاحساساتیان بود. نسیم خنکی میوزید و برگ درختها تکان میخوردند. اواخر تابستان بود. بوی خوبی توی هوا بود. سرش را بلند کرد و به برج میلاد نگاه کرد. به نظرش بزرگ و قشنگ بود؛ اما نه به اندازهی برجهای سیارهی خودشان و برجهایی که توی سیارههای دیگر دیده بود. با ساعتش از برج میلاد عکس گرفت و در قسمت خاطرات سفر فضایی ذخیره کرد. به مادر قول داده بود از همهجا عکس بگیرد و وقتی برگشت نشانش بدهد. داشت راه میرفت و دنبال بچهها میگشت. دلش شور میزد برای تعمیر فضاپیما، ولی کسی را پیدا نکرد. وقتی توی محوطه به نزدیک اتوبان رسید، دهانش از تعجب باز ماند. باور نمیکرد آن همه وسیلهی نقلیه، آن هم این وقتِ شب توی اتوبان باشند. فکر کرد چه مردم عجیبی، این وقت شب و توی این تاریکی کجا میروند؟ بعد فکر کرد لابد اینجا همیشه شب است و مجبورند، ولی دوباره فکر کرد، ولی اگر همیشه شب باشد که سیارهیشان باید یخ زده باشد. راه میرفت و فکر میکرد و منتظر بود تا یکی را پیدا کند. بالأخره یکی باید میآمد سراغشان یا برای خوشآمدگویی... یا، بعدی به ذهنش نیامد؛ چون نگاهش افتاد به یکی از درختهای خوشمزهی محوطهی برج میلاد و تازه فهمید چهقدر گرسنه بوده. بله، درخت خوشمزه؛ چون برگهای این درخت یکی از خوراکیهای نایاب و گرانقیمت سیارهی گولگیل اینها بود. از آنهایی که وقتی مامانها میخواستند مهمانی درست و حسابی راه بیندازند و چشم و چار فک و فامیل را دربیاورند روی میز میگذاشتند؛ البته با سس مخصوص. گولگیل مشت مشت برگهای درخت را میکند و میگذاشت توی دهانش. وقتی حسابی سیر شد با شکم بادکرده روی زمین دراز کشید و خیره شد به آسمان. همینطور که داشت فکر میکرد چرا آسمان این سیاره ستاره ندارد؟ خوابش برد. داشت خواب میدید که به سیارهی خودشان برگشتهاند. همه آمده بودند استقبال؛ حتی رئیس دانشکدهی بین سیارهای. آمده بود تا اعلام کند گولگیل به خاطر درایت و شجاعتش در نشاندن صحیح و سالم فضاپیما، بعد از فارغالتحصیلی از دبیرستان بدون کنکور میتواند وارد دانشگاه بین سیارهای بشود. همینطور که داشت خواب میدید، صداهای عجیب و غریبی میشنید که نمیدانست توی خوابش هستند یا بیداریاش؟ صدای حرف زدن دو نفر را میشنید که برایش خیلی آشنا بودند، ولی هرچی فکر میکرد یادش نمیآمد کی هستند. شنید که یکی از صداها میگفت: «خب به من چه کاپیتان؟ من صدبار به بچههای ایستگاه گفته بودم سیفون توالت رو درست کنن. چه میدونستم وصلش کردن به جهتیاب.» و یک نفر با دهان پر داشت میگفت: «حالا اونا این اشتباه رو کردن، تو مثلاً کمکخلبان و مهندس پروازی. نباید قبل از پرواز همهچیز رو چک کنی؟» توی خواب انگار تمام کهکشانها و سیارههایشان داشتند روی سر گولگیل خراب میشدند؛ یعنی اینهمه بدبختی به خاطر این بود که کمکخلبان سیفون توالت را کشیده بود و جهتیاب خراب شده بود؟ دلش میخواست کلهی خودش را بکند، ولی چون نمیشد کلهاش را بکند شروع کرد به جیغ کشیدن. از صدای جیغ خودش بیدار شد. باد تندی میوزید و اولش آنقدر گیج بود که نفهمید این باد تند به خاطر بلند شدن فضاپیماست. وقتی فضاپیما را بالای سرش دید، خشکش زده بود. یعنی داشتند میرفتند؟ بدون او؟ فکر کرد هنوز دارد خواب میبیند، ولی بلند شد و دوید. فضاپیما هر لحظه بیشتر بالا میرفت و از او دور میشد. دوید و فریاد زد: «من اینجام. خلبان، اوشولپاق، من رو جا گذاشتید... نه!» ولی فایدهای نداشت. از توی ساعتش صدای جر و بحث خلبان و کمکخلبان در مورد سیفون توالت و جهتیاب را میشنید. دلش میخواست هنوز هم خواب باشد و باور نکند او را تنها روی زمین رها کردهاند. ایستاد و به ناپدید شدن فضاپیما در آسمان شب خیره شد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 196 |