تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,372 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,314 |
مسابقه پیامکی (ص 56 و 57) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 30، دوره 27، تیر 95 - شماره پیاپی 316، تیر 1395، صفحه 56-57 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 31 تیر 1395، تاریخ پذیرش: 31 تیر 1395 | ||
اصل مقاله | ||
مسابقهی پیامکی عفت داودآبادی- استان مرکزی درِ خونه رو باز میکنم. هیچکس خونه نیست. بابا که سر کاره و سعید هم الآن دانشگاست. از بوی خفهکنندهی سوختگی که تموم خونه رو پر کرده هم، میشه فهمید مامان الآن سر کلاس یوگا داره تمرین آرامش میکنه. زیر اجاق رو خاموش میکنم و بطری آب خنک رو یکنفس سرمیکشم. توی این هوای گرم، هیچی آب خنک نمیشه. خودم رو پرت میکنم روی کاناپه و LCD رو روشن میکنم. کانالها رو بالا و پایین میکنم. مثل همیشه هیچی نداره! دست آخر وقتی چیزی پیدا نمیکنم، میذارم یه شبکه و خیره میشم به دهن مجری و ترکیب رنگی دکور رو نگاه میکنم. زیرنویسی، مثل قطار وارد صفحه میشه و حروف از جلو چشمم رژه میره. کنترل رو برمیدارم تا خاموشش کنم که یهدفعه چشمام برق میافته و خواب از سرم میپرده. مثل سربازهایی که آمادهباش شنیده باشند، از جا میپرم و جلوی LCD میخکوب میشم. - باورم نمیشه، چی؟ سی کمکهزینهی سفر به مشهد! آره، آره... انگار مسابقهی پیامکیه! با همان هیجان، سؤال رو میخونم. مطمئن نیستم. بین 1و2 شک دارم؛ ولی ولش کن میزنم 1 و ارسال میکنم. همین که ارسال میشه، پشیمون میشم. فقط یه پیام هدر دادی؛ معلومه که برنده نمیشی، به قید قرعهست، دوباره شانس... دوباره قرعه... سعید در رو باز میکنه و میاد تو: «مامان سلام! من اومدم... وای مامان دوباره...!» که چشمش میافته به من: «ببینم تو نمیتونی نشسته تلویزیون نگاه کنی؟» و همین که گوشی رو توی دستم میبینه، تا تهش رو میخوانه: «آهاااان فهمیدم! دوباره جو گرفتت، فکر کردی با این مسابقههای پیامکی یهمیلیارد بهت میدن، بری یه ویلا بخری توی ناف...» حوصلهی سرکوفت رو ندارم. میرم فکری برای ناهار کنم تا رودهکوچیکه با بزرگه شالگردن نبافته! ساعت هشت صبحه که با صدای گوشی از خواب بیدار میشم. کش و قوسی به خودم میدم و خمیازهای میکشم. خوابآلود، پیام رو باز میکنم. طبق معمول، شرکتهای تبلیغاتی: «شرکتکنندهی گرامی شما...!» اَه، یادم باشه حذفش کنم. گوشی رو پرت میکنم کنار و دوباره میرم زیر پتو: «هاااا! ...چی؟ شرکتکنندهی گرامی!» و شوکهشده پتو رو کنار میزنم، چشمهام رو میمالم و دوباره میخونم: «شرکتکنندهی گرامی! بدینوسیله به اطلاع میرساند شما یکی از برندگان سی کمکهزینهی سفر ما هستید. برای دریافت جایزهی خود، به این آدرس مراجعه کنید...» بلند میشم و مثل وزغ، میپرم اون طرف اتاق، کنار تخت سعید: «سعید! ...سعید!... پاشو ببین چی نوشته؟» و با لکنت میگم: «م... م... من قراره برم مشهد از طرف همون مسابقهی پیامکی... سعید!» سعید خودشو روی تخت جابهجا میکنه، قزقز اونو درمیاره و میگه: «اِ... جدی؟ منم فردا از طرف برنامهی 90 میخوام برم دیدن مسی، تو هم میای؟» حرصم میگیره، عصبانی پتوشو کنار میزنم و شروع میکنم به تکون دادنش. با اون چشمای پفکردهش که به زور باز شده میگه: «خب باشه بابا! قبول... دیگه چته؟» - سعید! اینجا نوشته باید بریم به این آدرس. پاشو با هم بریم من بلد نیستم! سعید، محکم میزنه به پیشونیاش: «ای بابا! بچه یه روز ما قرار بود طعم آزادی رو بچشیم و تا سر ظهر بخوابیم؛ حالا ببینها!» میشینم کنارش. - برو پایین تا حاضر شم بیام! مثل برق حاضر میشم تا سعید لباسش رو بپوشه. از تاکسی پیاده میشیم. یه کوچهی نسبتاً باریک و خلوت است که چندتا بچهی قد و نیمقد وسطش فوتبال بازی میکنند. سعید نگاهم میکنه: «برو دیگه! برو تا این مؤسسهی قرضالحسنه از این کوچهی متروکه بال درنیاورده بره!» و خودش جلو میره و آدرس رو از اولین رهگذری که از کوچه بیرون میزنه، میپرسه. مرد، عینکش رو روی بینیاش جابهجا میکند و دستی لای موهای جوگندمیاش میکشه: «درسته؛ آدرس همینه!» دارم از ذوق میمیرم. مرد ادامه میده: «ولییی... راستش همچین مؤسسهای توی این کوچه نیست!» و به راهش ادامه میده. سعید طلبکارانه نگاهم میکنه: «وحییییید! تا قِرون آخر کرایهی امروز رو ازت میگیرم!» - میگما... از یکی- دو نفر دیگه هم بپرس شاید...! سعید با عصبانیت، بادی به پرهی دماغش میده، شونه بالا میندازه و با بیمیلی میره توی یه سوپرمارکت. من همون جلو در میایستم. نمیتونستم ببینم. فروشنده آدرس رو میبینه و میگه: «نه، یه همچین مؤسسهای اینجا نداریم...» وای اگه دروغ باشه چی؟ حالم داره بد میشه. دلم داره ضعف میره؛ ولی روم نمیشه به سعید بگم یه چیزی برام بخره. سعید از مغازه بیرون میاد. دوتا کیک و آبمیوه هم دستشه: «بگیر ببینم، وحید! اگه یهدفعه دیگه ببینم داری پیامک میدی، همچین میزنم خودت و اون گوشیت با هم بچسبید به دیوار که...» و دستش رو به نشونهی تهدید میاره بالا که وقتی اشکام رو میبینه، از زدن پشیمون میشه. راه میافتیم که بریم. صدای داد و بیداد از وسط کوچه میاد. دو نفر با هم بحث میکنند. یکیشون گوشیاش رو نشون میده: «مگه میشه؟ به من گفتن آدرسش همینه؛ ببین!» - آقا! چرا داد میزنی؟ خب تقصیر من چیه؟ این مؤسسهی قرضالحسنهای که شما میگید، توی این کوچه نیست!» و بعد از کمی فکرکردن میگه: «ولی... دوتا کوچه پایینتر آره... آره، دوتا کوچه پایینتر یه همچین مؤسسهای وجود داره؛ شقایق 2.» سعید نگام میکنه: «خودتو جمع کن! مرد که گریه نمیکنه!» باورم نمیشه. اشکامو پاک میکنم. سعید میزنه پشتم: «پیش به سوی شقایق2؛ هر کی زودتر رسید...» و شروع میکنه به دویدن. از سر کوچه داد میزنه: «کرایهی امروز رو ازت میگیرم؛ خوششانس!» زیر لب زمزمه میکنم: «آقاجون عاشقتم!» یادداشت: دوست خوبم، سلام! نوشتهات، نشان از استعداد در نوشتن داستان دارد. جزءپردازی و بیان حوادث روزمره، کاری است که تو انجام دادهای. توانسته بودی حس چشمانتظاری را در مخاطب ایجاد کنی؛ اما از جایی که شخصیت داستان در مسابقه برنده میشود، این همراهی و چشمانتظاری به پایان میرسد. داستان میتوانست با برنده شده پایان گیرد. درست است که حادثهی داستان، در آخر داستان آمده؛ اما با کمی جابهجایی جملهها، میشد این حادثه را در ابتدا یا در میانهی داستان گنجاند؛ بدون آنکه ساختار نوشتهی شما تغییر کند. نکتهی دیگر آنکه شروع داستان، میشد از همانجایی باشد که شخصیت اصلی، برندهی مسابقه شده است و در این صورت، دغدغهی پیدا کردن آدرس منطقیتر جلوه میکرد. خواندن کتابهای داستان، به شما کمک میکند تا رابطههای عناصر داستان را به صورت کاربردی ببینید و در نوشتههای خودتان تجربه کنید. منتظر دیگر آثار شما هستم. آسمانه | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 198 |