تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,185 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,107 |
چادر نماز (ص 16 و 17) | ||
پوپک | ||
مقاله 8، دوره 23، تیر 264-1395، تیر 1395، صفحه 16-17 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 31 تیر 1395، تاریخ پذیرش: 31 تیر 1395 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای نماز چادر نماز طاهره خردور معصومهکوچولو بدوبدو از مدرسه آمد. کولهپشتیاش را روی زمین گذاشت. چندبار به بالا و پایین پرید تا بالأخره دستش به زنگ خورد. زینگ زینگ زینگ! مامان چادرش را سر کرد و رفت داخل حیاط و گفت: «صبر کنید، آمدم!» و در را باز کرد. معصومهکوچولو پرید بغلش و گفت: «سلام مامانجون! خانممعلم گفته که ما بزرگ شدهایم و باید نماز خواندن را یاد بگیریم. فردا چادرنماز و سجاده بیاورید تا در مدرسه نمازِ دستهجمعی بخوانیم. مامانجونم! برایم چادرنماز میدوزی؟» مامان، معصومهکوچولو را بوسید، بعد گفت: «معلومه که میدوزم. تو دیگر بزرگ شدهای!» مامانِ معصومهکوچولو، خیاط بود. او برای همسایهها چادرنماز و لباس میدوخت. عصر شد. مامان یک بقچه از کمد درآورد. توی بقچه دوتا پارچهی چادرنمازی بود؛ یکی پارچهی سفید با گلهای ریز صورتی و یکی پارچهی سفید با ستارههای آبی. مامان آنها را به معصومهکوچولو نشان داد و گفت: «دخترم! این دوتا پارچه را ببین. دلت میخواهد با کدام یک از آنها، برایت چادر بدوزم؟» معصومهکوچولو گفت: «این پارچهی سفید که رویش گلهای صورتی دارد.» مامان آن را برداشت و گفت: «پس همین مال تو!» و بعد آن یکی را دوباره تا کرد و داخل بقچهی توی کمد گذاشت. همان موقع بابا از راه رسید. معصومهکوچولو رفت پیش بابا و همهچیز را برایش تعریف کرد. بابا خندید و گفت: «پس من از این به بعد، با دختر گلم نماز میخوانم.» معصومهکوچولو هم با صدای بلند گفت: «بعله!» مامان از توی اتاق، معصومهکوچولو را صدا زد و گفت: «بیا اینجا تا از روی قدّت، اندازهی چادرت را بگیرم.» بابا و معصومهکوچولو دوتایی با هم داخل اتاق رفتند. یکمرتبه مامان گفت: «آخ!» معصومهکوچولو گفت «مامانجونم! چی شده؟» رنگ مامان پریده بود. بابا گفت: «باز هم سرت گیج رفت. باید همین امروز پیش دکتر برویم.» مامان گفت: «چادر دخترم را چه کار کنم؟» بابا گفت: «حالت که بهتر شد، میدوزی.» مامان چادرش را سرش کرد و با، بابا دوتایی آماده شدند که بروند دکتر. معصومهکوچولو گفت: «من هم بیایم؟» بابا گفت: «نه دخترم! تو در خانه بمان، ما زود برمیگردیم.» آنها رفتند. معصومهکوچولو تنها شد. پارچهی چادری خوشگلش را برداشت و به آن نگاه کرد. یک آهِ بلند کشید. یاد مامانش افتاد. نگران شد. بعد توی دلش گفت: «خداجونم! کاری کن حالِ مامانم خوب شود و برگردد. آنوقت چادرم را هم میدوزد.» معصومهکوچولو توی همین فکرها بود که سرش را روی دفترش گذاشت و کنار چرخ خیاطی خوابش بُرد. چرخ خیاطی نگاهی به معصومهکوچولو انداخت. خیلی دلش سوخت و گفت: «معصومهکوچولو خیلی غصه میخورد. بدوید بیایید زود دست به کار شویم!» قرقره و سوزن آمدند. سوزن گفت: «من که حاضرم.» قرقره هم گفت: «من هم که حاضرم!» قیچی هم رفت و آرام آرام پارچهی چادری را از لای دستِ معصومهکوچولو بیرون آورد و گفت: «من که حاضرم. این هم پارچه.» بعد قرچ قرچ پارچه را بُرید. چرخ خیاطی تلق تولوق، تلق تولوق شروع کرد به دوختن. چرخ خیاطی دور تا دور چادر را دوخت و در یک چشم به هم زدن چادر آماده شد. قیچی، نخهای اضافه را برید. قرقره و سوزن، نفس راحتی کشیدند. یک کم گذشت. یک کم دیگر هم گذشت. بابا و مامان به خانه آمدند. یک دسته بابا نان بود و دستِ دیگرش کیسهی دارو؛ اما معصومهکوچولو خوابِ خواب بود. بابا و مامان آهسته نزدیک شدند. معصومهکوچولو توی خواب لبخند میزد. بابا یواش گفت: «حتماً دارد خواب میبیند.» مامان یواش گفت: «حتماً دارد خواب چادرش را میبیند.» مامان که حالش بهتر شده بود، گفت: «پس من میروم چادرش را بدوزم.» و رفت جلو چرخ خیاطی نشست. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 202 |