مقدمه
امروزه با شناختى که از کشورها و جوامع و ماهیت مناسبات درونى و بیرونى آنها داریم، ترسیم عملى جامعه و کشورى بدون پذیرش »شخصیت حقوقى«، شبیه محال است و حیات اجتماعى کنونى بشرى و مناسبات عمومى جوامع جز با پذیرش آن، شکل نخواهد گرفت; تا جایى که این امر یکى از ارکان شکلگیرى »دولت مدرن« به شمار رفته است )هلد، 5958 :1386. نیز ر.ک: مرسى، 373 :1373; مهاجریان، 76 :1373). با این حال از نگاه فقهى، »شخصیت حقوقى« در اصل و در آثار آن، بهویژه در موضوع گسترده ملکیت و شؤون و احکام آن، با پرسشهاى بسیارى مواجه است. از مهمترین و مبنایىترین مسائل نظام و حکومت، مانند جایگاه نظام سیاسى و نسبت آن با حاکم و جایگاه قانون اساسى و نهاد »دولت - کشور« تا گسترش یا عدم گسترش حرمت ربا به اشخاص حقوقى مانند بانکها و تا احکام خمس و زکات، و نیز از مالکیت دولت تا مالکیت شرکتها و مؤسسات عمومى و خصوصى و آن همه احکامى که به شؤون مختلف ملکیت برمىگردد، همگى با این مفهوم، پیوند دارند. از این رو، جاى شگفتى نیست که این موضوع یکى از مصادیق مسأله »دخالت زمان و مکان در اجتهاد« شمرده شود )سبحانى، 154 :1416).
پرسش این است که آیا از نگاه فقهى، شخصیت حقوقى وجود دارد و مىتواند اجمالاً همانند شخصیت حقیقى و طبیعى، اهلیت داشته، موضوع حق و تکلیف قرار گیرد؟ به رغم اینکه بخش اصلى موضوع شخصیت و اشخاص حقوقى به شؤون مختلف مالکیت برمىگردد و حقوقدانان از این منظر، درباره آن سخن گفتهاند و حتى قوام آن را در قابلیت تملّک دیدهاند، اما احکام و پىآمدهاى پذیرش آن را نباید به شؤون مختلف ملکیت و مالکیت محدود کرد; مثلاً با فرض پذیرش شخصیت حقوقى و پذیرش دولت، آیا مىتوان میان حاکم و نهاد حکومت در بحث »بغى«، تمایز قائل شد; و خروج بر حاکم و مخالفت با وى را لزوماً به معناى خروج بر حکومت ندانست؟ آیا مىتوان حکومت را بدون شخص حقیقى یا حقوقى حاکم فرض کرد، به گونهاى که دستکم بخشى از احکام و شؤون حاکم مانند جنگ و صلح، به آن واگذار شود؟ طبعاً در پى این پرسش، پرسشهاى فرعى زیادى وجود دارد که در منابع حقوقى نیز به آنها پرداخته شده است. چنانکه پرسش از »مسؤولیت کیفرى« شخصیت حقوقى در کنار بحث از »مسؤولیت مدنى« آن، توجه حقوقدانان و قانونگذاران را به خود جلب کرده است و از امکان و چگونگى آن نیز سخن گفتهاند )از جمله نک: اکبرى، 1719 :1384; خردمندى، 108 :1383) و قوانین برخى کشورها مانند انگلیس )مرسى، 3891 :1373)، امریکا، ایتالیا و آلمان، مسؤولیت کیفرى شخص اعتبارى را پذیرفتهاند )صانعى، 120121/2 :1376). یکى از پرسشها نیز این است که آیا دولت را مىتوان به عنوان یک شخص حقوقى تلقى کرد و آثار حقوقى و فقهى مانند مالکیت و مسؤولیت و ضمان را بر آن بار کرد؟ نگارنده در پژوهش خود به این پرسش نیز پرداخته است و اینک مجال بازگویى آن نیست. آنچه در اینجا مىآید، بررسى ادله فقهى اعتبار شرعى اصل شخصیت حقوقى است که در دو بخش ادله عام و ادله خاص پیش رو گذاشته مىشود.
از نظر پیشینه بحث، تا آنجا که ما سراغ داریم، آیتالله سیدمحمدکاظم طباطبایى یزدى، نخستین فقیهى است که به صورتى برجسته و روشن، اصل موضوع را پذیرفته، بر آن به اجمال استدلال کرده و سخن او در این باره مورد توجه و ارزیابى و پذیرش فقهاى بعدى قرار گرفته است. راهى که وى به صورت روشن گشوده و یا دستکم بر آن تأکید کرده، این تأسیس حقوقى را به روشنى پیش رو گذارده و فقهاى بعد نوعاً با اصل مبناى آن، همراهى کردهاند. چنانکه ردیابى موضوع نشان مىدهد، فقهاى پیش از وى نیز گاه توجه به عناوینى غیر از عنوان حقیقى انسان داشتهاند که آثار مالکیت یا برخى آثار آن را مىتوان بر آن بار کرد و برخى مصادیق اشخاص حقوقى را نشان دادهاند، و ما در جاى دیگر به تفصیل به این موضوع پرداخته و افزون بر گزارش گفتههاى این فقها، بخشى از ادله اعتبار شخصیت حقوقى را همان جا آوردهایم و آنها را در اینجا تکرار نمىکنیم )نک: مرتضوى، 10766 :1391). آنچه در این مقاله محور اصلى استدلال بر اعتبار فقهى و شرعى شخصیت حقوقى است، یکى سیره و ارتکاز عقلا و تأیید آن از سوى شارع است; و دیگر، استناد به عمومات و اطلاقات موجود. این گفتار را در دو امر پى مىگیریم.
بخش اول: اعتبار سیره و ارتکاز عقلا
سیره و ارتکاز عقلا در کنار توجه به قلمرو اعتبارات عقلایى، یک دلیل عمده و بلکه عمدهترین دلیل در اثبات شخصیت حقوقى است. در اینجا نخست به موضوع اعتبارى بودن قلمرو عناوین و موضوعاتى مانند ملکیت، به عنوان مقدمه استدلال به سیره و ارتکاز عقلا پرداخته مىشود و سپس به تکمیل استدلال آن.
1. شخصیت حقوقى، اعتبارى عقلایى
شخصیت حقوقى، واقعیتى جز اعتبار ندارد که عقلا بر پایه نیاز و مصلحتى که در جعل آن مىبینند، حسب مورد، اعتبار و آثار مورد نظر را بر آن بار مىکنند. نکته کلى سخن، این است که امورى مانند ملکیت، مالکیت، ذمه، ضمان و مسؤولیت در فقه و حقوق، واقعیتى جز جعل و اعتبار ندارد و تعیین موضوع یا متعلق آنها نیز بسته به دایره اعتبار است; و شارع حکیم بر پایه همین اعتبارات وضعى، سخن گفته و از جمله موضوع احکام تکلیفى خود قرار داده است. تأکید بر این امر، از این رو است که تأکید شود صرف نظر از وجود و عدم وجود شخصیت حقوقى در دوره تشریع و پذیرش آن از سوى شارع، این عناوین اساساً از یک سو، ماهیتى اعتبارى و از سوى دیگر، خاستگاهى عقلایى دارد; و در اصل، در دایره تعاریف و حدود عقلا مىگنجد و شارع مقدس هر جا قید و شرطى را لازم یا زائد دیده، دخالت کرده است. خاستگاه موضوعاتى مانند این مفاهیم، تنها نیاز انسان و اعتبارات عقلایى و عرفى است که به فراخور این نیاز پدید مىآید; حتى تشریع احکام نیز که ریشه در مصالح واقعى دارد، بیش از امرى اعتبارى از سوى شارع حکیم نیست.
آیتالله سیدمحمدکاظم طباطبایى یزدى نقطه اصلى و بلکه یگانه خود در پذیرش این نظریه را این مبناى کلى و عام قرار داده که این دست امور، در شمار امور اعتبارى عقلایى به شمار مىرود و وجودى جز اعتبار و جعل ندارد; و آنچه برابر آن است، همان قرار عقلا مىباشد; و ملکیت، یکى از مصادیق روشن آن است. فقهاى پس از ایشان نیز بهدرستى بر همین دلیل تکیه کردهاند. هسته اصلى سخن این فقها در پذیرش نظریه اهلیت و شخصیت حقوقى، اولاً یک کبراى کلى است; و آن اینکه امورى چون مالکیت و مسؤولیت، امورى اعتبارى است که منشأ اعتبار آن، عقلا یا شارع مىباشد و متعلق آن، خود مىتواند امرى اعتبارى باشد; و ثانیاً یک صغراى تحققیافته که عقلا براى عناوینى چون زکات و خمس و بیتالمال و یا اعیانى چون مسجد و مدرسه و پل، اهلیت تملّک و شخصیت حقوقى قائلند. چنانکه در نگاه عقلا، براى موضوعات اعتبارى مىتوان ذمه یا اهلیت حقوقى قرار داد که خود ماهیتى اعتبارى دارد. کاملاً روشن است که این مبناى عقلایى، به مصادیقى که در سخن این فقها آمده، اختصاص ندارد و شامل سایر اعیان واقعى یا نهادهاى حقوقى و ساختارهاى اجتماعى و هر عنوان کلىاى مىشود که عقلا آن را شخص حقوقى حساب کنند و براى آن شخصیت قائل شوند.
2. سیره و ارتکاز عقلا
اعتبارى بودن مفاهیم و عناوینى مانند مالکیت و ضمان و ذمه و اهلیت حقوقى و قرار داشتن در قلمرو عمل عقلا از یک سو، و نیاز و مصلحت اجتماعى از سوى دیگر، این ارتکاز را در اذهان عقلا پدید آورده است که دایره موضوع و متعلق چنین عناوینى را به افراد بشر به عنوان اشخاص حقیقى محدود نکنند. آنان بر پایه همین ارتکاز، سراغ اعتبار ذمه و اهلیت و شخصیت براى برخى عناوین حقیقى دیگر مانند معبد یا عناوین اعتبارى و جعلى مانند دولت و شرکت رفته و آنها را موضوع یا متعلق احکام حقوقى خود قرار دادهاند. در ارزیابى فقهى این عمل و واقعیت آشکار عقلایى، یک پرسش این است که آیا این امر، رویه و سیرهاى تازه و بدون پیشینه در دوره تشریع است؟ پرسش دیگر، چگونگى احراز تأیید آن از سوى شارع است.
برخى با اذعان به اینکه این دست امور، امورى اعتبارى است و اعتبار امرى کمهزینه مىباشد و پذیرش وجود مصادیقى از شخصیت حقوقى در فقه اسلامى، مانند اموالى که در مالکیت موقوفات در مىآید و مالکیت عناوینى مثل فقرا و منصب امامت یا حکومت، پرسش اصلى خود را متوجه این نقطه کردهاند که آیا مىتوان هر آنچه از مصادیق اشخاص حقوقى و آثار آن مانند ملکیت و ذمه را که عرف عقلائى امروزه پذیرفته، درستى آن را بر پایه ادله و موازین فقهى، اثبات کرد یا خیر؟ به نظر ایشان، اینها براى اثبات فقهى همه مصادیق شخصیتهاى حقوقى که در حقوق غرب آمده، کافى نیست. اعتبار سیره موجود عقلا در زمان معصومان(ع) با فرض عدم منع آن، اصلى پذیرفته است، اما در ارزیابى استدلال به ارتکاز عقلا در این بحث، یک چالش کلى در تعیین قلمرو چنین سیرههایى وجود دارد که آیا محدود به همان محدوده و مصادیق موجود در زمان تأیید بوده یا بخشى را که در کنج ذهن و ارتکاز عقلا بوده و در طول زمان تحقق بیرونى خواهد یافت نیز - هرچند در آن زمان، مصادیق آن در عمل وجود نداشته - شامل مىشود؟ تأیید ارتکازات عقلایى، در صورتى ممکن است که حکمى ارتکازى وجود داشته باشد; و برخى مصادیق موضوع آن در زمان معصوم(ع) وجود داشته است و اینک مصداق حقیقى و تکوینى دیگرى از آن پدید آمده که مانند آن در گذشته نبوده است; اما اگر مصداق حقیقى تازهاى براى آن موضوع پدید نیامده باشد، ولى خود عقلا دایره حکم را گسترش دادهاند، به این معنا که یا حکم را گستردهتر گرفتهاند یا اینکه فرد اعتبارى جدیدى را براى آن موضوع پدید آوردهاند، در این صورت نمىتوان حکم تأییدشده زمان معصوم(ع) را به مورد تازه گسترش داد; زیرا در فرض نخست که گسترش در قلمرو حکم دادهاند، واضح است حکمى تازه است; و فرض دوم نیز که فرد اعتبارى جدیدى پدید آوردهاند، واقعیت آن، همان گسترش حکم یعنى پدید آوردن حکم تازه است که فرض نخست بود. گسترش اعتبار شخصیت حقوقى از برخى موارد موجود در زمان معصوم(ع) به مصادیقى چون شرکتها و مؤسسات و نهادهایى که در گذشته وجود نداشته و به ذهن کسى نمىآمده، از این قسم است که واقعیت آن به گسترش دایره حکم و ارتکاز برمىگردد و نه ظهور مصادیق تازه; و با فرض اینکه توسعه قلمرو حکم و ارتکاز عقلا شمرده نشود، از کجا معلوم که مصادیق تازه، در ارتکاز آنان وجود داشته است؟ این خود نیازمند اثبات است. از این رو، از راه استناد به ارتکاز عقلایى نمىتوان اعتبار همه مصادیق شخصیت حقوقى را ثابت کرد )نک: حایرى، 8297/1 :1423).
3. استوارسازى استدلال به سیره و ارتکاز عقلا
در ارزیابى نگاه یادشده، ملاحظات چندى را پیش رو مىگذاریم; ملاحظاتى که در مجموع نشان مىدهد همراهى شارع حکیم با سیره یا ارتکاز عقلا در پذیرش شخصیت حقوقى، تنها در برخى مصادیق یا در مواردى نیست که در نهایت به یک شخصیت حقیقى بینجامد.
3/1. چنانکه شواهد تاریخى و اجتماعى به خوبى نشان مىدهد، شخصیت حقوقى و اصل اعتبار آن به عنوان یک نیاز اجتماعى و عقلایى، واقعیتى است که ریشه دیرینهاى در زندگى انسان دارد; و آدمى در زندگى اجتماعى خود، همان گونه که خود را نیازمند جعل و اعتبار مفاهیمى مانند ملکیت، ضمان، ذمه، دین، و انواع عقود میان آدمیان به عنوان اشخاص حقیقى دیده، به جعل و اعتبار مفهوم شخصیت حقوقى و تعیین اشخاص آن، نیازمند دیده است. نمونه روشن این واقعیت را از یک سو در تفکیک میان شخصیت حقیقى و حقوقى سران قبایل و حکومتها مىتوان دید که پیمانها و قراردادها و تعهدات داخلى یا بیرونى دوجانبه و چندجانبه میان خود را امرى شخصى و وابسته به یک فرد نمىشمردند که با مرگ یا برکنارى او لغو شود; و از سوى دیگر، وقف بر بتها و معابد و مانند آن یا هدیه به آنها و یا وقف بر جهات و عناوینى کلى مانند نیازمندان و درراهماندگان، در جوامع مختلف الاهى و غیرالاهى، امرى رایج بوده است. در نقد یادشده نیز این واقعیت عقلایى انکار نشده و به نمونههایى از مصادیق آن در شرع و فقه اسلامى اذعان شده است.
3/2. نیاز به اهلیت دادن به برخى اشخاص حقوقى، بهویژه در موضوع ملکیت و آثار آن، امرى است که به زندگى اجتماعى بشر برمىگردد; و از این رو، طبعاً به جامعهاى خاص اختصاص نداشته است; چنانکه در قانون روم باستان، امرى شناختهشده بود و آن قانون براى حکومت و برخى شرکتها و مؤسسات چنین شخصیتى قائل بود )مرسى، 374 :1373). برخى با این بیان که شخصیت حقوقى از روزگاران پیش در جهان وجود داشته است اما اروپائیان بر آن نام نهاده و با نظم از آن بحث کردند )لنگرودى، 2252/3 :1381)، به همین واقعیت اشاره کردهاند. اما توجه به جامعه جاهلى پیش از اسلام، افزون بر اینکه یک نمونه به دست مىدهد، ما را با فضایى که تشریع اسلامى در آن صورت گرفته و اهلیت و اعتبار برخى از موارد اشخاص حقوقى تأییدشده آشنا مىسازد و نشان مىدهد پذیرش این موارد در همراهى با اصل حکم و سیره عقلایى در همان جامعه در پذیرش شخصیت حقوقى و تعیین برخى مصادیق آن، به حسب نیاز و مصالح مورد نظر است. عرب جاهلى گرچه در تطبیق این نیاز بر برخى مصادیق مانند بتها و بتکدهها به خطا مىرفت، اصل اهلیتبخشى و شخصیت دادن به غیر شخص حقیقى انسان را برخاسته از یک نیاز اجتماعى و بر پایه اعتبار و جعل عقلایى مىدید; این است که آنان تنها براى بتها که آنها را در سرنوشت خود دخیل مىدانستند و براى معابد و بتکدهها که وجود عینى خارجى داشت و ممکن است گفته شود همانند انسان آنها را داراى نوعى حقیقتى بیرونى دانسته و شخص حقیقى به شمار مىآوردهاند، وقف نمىکردند بلکه براى عناوین و جهاتى کلى مانند نیازمندان و درراهماندگان نیز وقف مىکردند یا دولت و بیتالمال را مالک مىشمردند. چنانکه براى قبیله به عنوان یک نهاد و یک واحد اجتماعى، شخصیت قائل بودند; و در برابر برخى امور، مسؤول مىشمردند. دکتر جواد على بر پایه منابع تاریخى و اسناد موجود در جاهاى مختلفى از کتاب برجسته خود، مطالبى را گزارش کرده که نشان مىدهد در دوره جاهلى مصادیقى از اشخاص حقوقى به رسمیت شناخته شده بود و اصل اعتبار شخصیت حقوقى به عنوان یک ارتکاز عقلایى و عرفى، امرى پذیرفته بوده است. جمعبندى زیر شامل بخشى از این گزارش مىباشد:
الف( ملکیت اموال منقول و غیرمنقول در شبهجزیره عربستان به صورت کلى، چهار گونه بود: ملکیت حکومت، ملکیت شخصى شاه یا حاکم، ملکیت معابد، و ملکیت اشخاص. زمینهایى که با جنگ تصرف مىشد و درآمد آنها، زمینهایى که مربوط به حکومتهاى دیگر بود و زمینهاى رهاشده یا بىوارث، همه در شمار اموال حکومت به شمار مىرفت )على، 258257/5 :1978) و سرزمینهاى فتحشده، حق حکومت بود و به نام آن ثبت مىشد و جزو بیتالمال به شمار مىرفت. البته اِشراف و نظارت بر آنها در اختیار حاکم بود; چون او رئیس حکومت بود; چنانکه وقتى شاه سبأ سرزمین »اوسان« و »دهس« و »عبدان« را فتح کرد، همه آن سرزمین به همراه شهروندان آن، ملک حکومت سبأ و بیتالمال آن شد و مدیریت آن به دست حاکم افتاد )همان: 256255). البته این تفکیک، مانع از آن نبود که شاهان در اموال دولتى همانند اموال شخصى خود تصرف کنند و از این جهت، فرقى میان این دو نبینند )همان: 191).
ب( وقف، نذر، صدقه و هدیه براى بتها امرى رایج بود و معابد داراى موقوفههاى مختلفى بود. چنانکه زمین و درختان خرما و انگور و مانند آن و انواع حیوانات یا چراگاهها را بر بتها و بتکدههاى خود وقف مىکردند و برخى درآمد آن را براى درراهماندگان قرار مىدادند. معابد افرادى براى گردآورى درآمدهاى موقوفات خود و حتى ایجاد تشکیلات ویژهاى براى اداره املاک گسترده معابد داشتند )همان: 187185 و 259 و 610 و 189188/6 و 211210). نذر براى بتها و معابد، نقشى بس مهم در زندگى دینى مردمان جاهلى داشت و طیف گستردهاى از اموال و کارها را در برمىگرفت )ر.ک: همان: 195189/6); امرى که در قرآن کریم نیز به آن اشاره شده است )انعام/136). در مناطق جنوبى شبهجزیره، به رغم سلطه حاکمان بر زمین که تنها در مالکیت بتها بود، رجال دینى در اداره اموال معابد استقلال داشتند و معابد مالیاتى به حکومت نمىپرداختند و از این رو، داراى ثروت و قدرت بودند )على، 254/5 :1978); چنانکه برخى اسناد نشان مىدهد همان گونه که سهمى از درآمد سالانه زمین به عنوان زکات به صاحبان زمین و دولت پرداخت مىشد، سهم معینى مانند یکدهم، براى معابد بود )همان: 187); حتى در آثار کشفشده برخى معابد، قراردادهایى در موضوع اجاره املاک معابد به دست آمده است و در آنها شروط مورد توافق با معابد براى در اختیار گرفتن موقوفه ذکر شده است )همان: 188/6). وقف مستقیم درخت خرما یا آب براى نیازمندان و درراهماندگان نیز وجود داشت )همان: 610/5). هدیه به بتها و معابد نیز چنانکه اشاره شد، امرى رایج بود; از جمله انواع بخور، عطریات، لباس، پارچه و غذا. اهداى به کعبه، خانه خدا، از جمله حیوانات قربانى نیز از همین منظر ارزیابى شده است و حتى نامیدن شتر به »هَدى« که در قرآن نیز چند بار آمده، از همین رو بوده است )همان: 210209/6); چنانکه گفته شده شمشیر ذوالفقار که پیامبر اکرم(ص) به امام على(ع) داد، در شمار اموال اهدایى به بت »منات« یا »فلس« بوده است و على(ع) در سال هشتم هجرت، به دستور پیامبر(ص)، آن بت و بتکده را ویران ساخت و اموال آن از جمله آن شمشیر را براى حضرت آورد )همان: 249). پذیرش مالکیت صاحب قبر و حق اختصاصى وى نسبت به آن در دوره جاهلى )همان: 576/5) را نیز مىتوان از همین منظر دید که آنان براى مرده، شخصیت حقوقى قائل بودند; و تصرف بىاجازه در آن را تصرف در مال صاحب قبر و اهل او مىدانستند.
ج( برخى شواهد نشان مىدهد قانونگذارى جاهلى، بر پایه قانون پیوند و وابستگى قبیلگى )عصبیت(، اجمالاً اهلیت و شخصیت حقوقى قبیله و مسؤولیت آن را به عنوان یک نهاد اجتماعى و حقوقى پذیرفته بود; چنانکه قبیله را نسبت به هر فردى از افراد قبیله که از اموال بت و بتکده سرقت مىکرد یا زیانى به آن مىرساند، در برابر الاهه و بت، مسؤول مىشمرد )همان: 451/7). بر همین پایه، در صورت ارتکاب جنایت از سوى یکى از افراد قبیله و عدم امکان قصاص قاتل، مسؤولیت در نهایت، به عشیره و قبیله منتقل مىگشت و به آن »معاقله« گفته مىشد. این مسؤولیت محدود به زیانهاى جانى نبود و شامل زیانهاى مالى نیز مىشد; و قبیله تنها در صورتى که نسبت به فردى از افراد قبیله، آشکارا از خود سلب مسؤولیت و در واقع او را طرد کرده بود، در برابر جنایت و زیان بعدى وى مسؤول نبود و به چنین فردى »خلیع« گفته مىشد )همان: 490488/5).
د( اجاره دادن زمینهایى که در ملکیت شاهان و حاکمان بود نیز یکى از زمینههاى بروز شخصیت و اهلیت حقوقى قبیله بود. این زمینها گرچه نوعاً به بزرگان و رؤساى قبایل اجاره داده مىشد، اما گاه نیز به قبیله به عنوان »قبیله« اجاره داده مىشد; و آن قبیله در برابر زمین مسؤول بود. از این رو، در قرارداد اجاره، نام قبیله ذکر مىشد; به این دلیل که آن قبیله عهدهدار کار بود )همان: 258).
ذکر این همه، از آن جهت مفید و بلکه لازم است که از یک سو نشان مىدهد این سیره و ارتکاز عقلایى از جمله درباره شخصیت دولت و قبیله، حتى در دوره جاهلى نیز وجود داشته و تا آنجا که محل نیاز بوده، مصداق داشته است; و از سوى دیگر، نشانه و تأکیدى است بر این واقعیت که تأیید مصادیقى از شخصیت حقوقى در تشریع اسلامى، در همین فضا و در ادامه همین سیره و ارتکاز کلى عقلایى بوده است و محدود به مصادیق یادشده نمىباشد. این نکته قابلتوجهى در اصل ثبوت شخصیت حقوقى از جمله شخصیت حقوقى دولت و حکومت است; چنانکه در بخش دوم نیز در تأکید بر امضایى بودن عناوین معاملات به عنوان یک نیاز اجتماعى، به وجود عناوین معاملات و حتى عبادات در دوره جاهلى اشاره خواهد شد.
3/3. با این حال، وجود برخى مصادیق اشخاص حقوقى در فقه اسلامى، با این تردید مواجه شده است که این موارد ثابت نمىکند عناوین یادشده، داراى همه نوع حقوق، چه به سود )له(، چه به زیان )علیه(، باشد. این اشکال بهدرستى پاسخ داده شده که طبع عقلا تفکیک میان حقوق را نمىپذیرد و آنان فرقى میان اهلیت مالکیت و اهلیت قرض دادن یا قرض گرفتن نمىبینند; و پیداست که این ارتکاز، برخاسته از طبع عقلایىِ پیوسته به زمان تشریع است. اما این تردید بر جا مانده است که گسترش چنین ارتکازى در آن زمان، به غیر عناوینى که در نهایت تطبیق بر یک انسان شود، روشن و ثابت نیست. این در حالى است که مىدانیم طبع و ارتکاز عقلایى در این باره نیز فرقى میان گسترش اهلیت مالکیت به اهلیت قرض دادن و قرض گرفتن و مانند آن با گسترش اشخاص حقوقى قابل تطبیق بر یک شخص حقیقى و غیر آن نمىبیند. خاستگاه اصلى نگاه عقلایى در هر دو مورد، همان نیاز اجتماعى و اعتبار است; و عقلا در احساس نیاز به این اعتبار و لزوم رفع آن فرقى نمىبینند; مثلاً میان مالکیت حکومت با این فرض که در واقع به نوعى خاص از مالکیت یک شخص حقیقى یعنى حاکم برمىگردد و مالکیت مسجد یا عنوان فقراء یا یک مؤسسه و شرکت که شکلگیرى و تشخّص آن بسته به جعل و قرار است. دلیل مشترک در میان همه موارد نیز همان امکان جعل و اعتبار است. در این میان، پول در معناى جدید خود - که خاستگاه اعتبار و مالیت و ارزش مبادلاتى آن، تنها اعتبار عقلایى و عوامل مؤثر بر آن است و با ماهیت آن در گذشته که ارزش ذاتى نیز داشته، فرق مىکند - نمونه گویایى است که نیاز اجتماعى پدید آورده و امروزه ملاکى روشن و عام و پذیرفتهشده در سنجش ثروت و مالیت به شمار مىرود.
3/4. چنانکه اشاره شد، آنچه در مصادیق متعدد اشخاص حقوقى که گرچه با عدم ردع، مورد تأیید شارع قرار گرفته، تأیید، اجمالى یا محدود به برخى مصادیق نیست; بلکه همان نیاز و ارتکاز و سیره شکلگرفته، بر پایه آن است. مالکیت و نیز مسؤولیت حکومت و بیتالمال و امت، مالکیت عنوان و »جهت« فقراء، درراهماندگان، کارگزاران، مؤلفة قلوبهم، یتیمان و ذوىالقربى در حکم زکات و خمس، و حتى مالکیت عنوان کلى »مقاتل« نسبت به غنایم پیش از تقسیم بنا بر یک نظر )خلخالى، 34/1 :1427)، مالکیت مسجد و کعبه نسبت به اموال موقوفه یا اهدایى یا متعلق وصیت، وقف و وصیت براى جهات و عناوین کلى، همگى تنها بخشى از مصادیق موجود در دوره تشریع بوده است و نشان از همراهى شارع است با آنچه از مصادیق که در آن دوره وجود داشته است; و عرف در این همراهى، خصوصیتى را در این مصادیق نمىبیند; همان گونه که ارتکاز عقلا نیز این بوده که اگر نیاز به گسترش این مصادیق به موارد دیگر باشد، دامنه اشخاص حقوقى را گسترش خواهد داد.
عرف همان گونه که در تأیید شخصیت حقوقى خانه کعبه یا مسجد از سوى شارع براى وقف و مالکیت نسبت به منافع آن، خصوصیتى ندیده و آن را به عنوان مثال به کلیسا نیز گسترش مىداده، در گسترش آن به یک مؤسسه یا شرکت مفروض در آن زمان که عقلا براى آن شخصیت قائل شده بودند نیز تردید نمىکرد; زیرا از منظر همراهى شارع با روش عقلا، میان این دو فرقى نمىدید و در مصادیق موجود، اعم از اینکه در سخن خود شارع نیز آمده بود )مانند اصل جواز هدیه یا وصیت براى خانه شریف کعبه( یا با تقریر و عدم ردع خود، آن را تأیید کرده بود، به قرینه ارتکاز برخاسته از طبع عقلایى که اینک سراغ داریم، احتمال خصوصیت را دفع مىکرد. از این رو، استناد به چنین ارتکازى، به معناى گسترش دامنه حکم بیش از آنچه در دوره تشریع مورد تأیید قرار گرفته، نیست; بلکه به این معناست که همان زمان نیز اگر به فرض از عرف درباره مصادیق کنونى و شمول همراهى و امضاى شارع پرسیده مىشد، پاسخ عرف این بود که در این همراهى، فرقى میان مصادیق موجود و غیرموجود نمىبیند و از این نظر، فرقى میان مصادیق کنونى حیازت و شخصیت حقوقى نیست. چنانکه عرف در تفسیر عنوان سفر و گسترش احکام شرعى آن، میان سفر زمینى و دریایى که در دوره تشریع رایج بود و سفر هوایى که قرنها بعد رایج شده، فرقى ندیده است; و این توسعه، به این معنا است که اگر همان زمان فرض رواج سفرهاى هوایى براى عرف مطرح مىشد، فرقى نمىدید; و این امرى واضح است. اهلیت عناوین حقوقى و اعتبارى براى مثل ملکیت نیز همین گونه است.
3/5. در منابع فقهى، مصادیق چندى از اشخاص حقوقى آمده است و اجمالاً مورد توجه کسانى بوده است که به بررسى شخصیت حقوقى از نگاه فقهى پرداختهاند; و نیازى به استقرا و گزارش همه آنها نیست. یکى از مصادیق شخصیت حقوقى، خانه کعبه است که به نظر مىرسد از یک سو گواه روشنى بر اصل وجود سیره و ارتکاز عقلا در پذیرش شخصیت حقوقى در دوره تشریع و پیش از آن است; و از سوى دیگر، بر همراهى شارع با آن دلالت مىکند; با این حال توجه لازم به آن نشده است.
در روایات چندى به موضوع هدیه به خانه کعبه یا وصیت و نذر براى آن یا اموال موجود کعبه پرداخته شده است. این روایات نیز در ادامه آنچه از تاریخ آوردیم، نشان مىدهد هدیه به کعبه از گذشته امرى رایج بوده است و این امر، گاه از طریق وصیت بخشى از اموال براى آن صورت مىگرفته است. سیاق روایات نشان نمىدهد که این کار، پدیدهاى جدید و مربوط به دوره اسلامى بوده است. در این روایات، آنچه موضوع پرسش است نوعاً به چگونگى مصرف چنین اموالى مربوط است که مال خانه کعبه است و اینکه با توجه به سوءاستفادهاى که »بنىشیبه« به عنوان پردهداران و متولیان موجود خانه از موقعیت خود و این اموال مىکردهاند، آیا در اختیار آنان گذاشته شود یا خیر؟ اگر از تحویل چنین اموالى به متولیان موجود یا حتى از اهداى مال به خانه باز داشته شده، چنانکه در خود روایات آمده، به دلیل عدم شایستگى متولیان وقت آن بوده است و نه اصل کار; چنانکه شیخ صدوق به نقل از پیامبر(ص) و امامان(ع) آورده است: »اهداى به کعبه تنها به این دلیل مستحب نیست که به دست پردهداران مىافتد، نه نیازمندان« )عاملى، 255/13 :1409). همین دلیل در تأکید امیرالمؤمنین(ع) بر اینکه »اگر دو دره سیلآسا از طلا و نقره هم داشته باشم، چیزى به کعبه اهدا نخواهم کرد!« نیز آمده است )همان: 255256). از سوى دیگر، روایات جواز خرید و فروش پرده کعبه و نهى از کفن قرار دادن آن نیز از همین منظر قابل ارزیابى است )همان: 44/3). در این روایات، تعبیراتى مانند »مال کعبه« یا »براى کعبه« یا »به کعبه« دلالت روشن بر مالکیت خانه خدا نسبت به این اموال دارد; و حتى تعبیر »دزدان خدا« درباره پردهداران موجود نیز اشاره به همین امر است. از این رو، شیخ حر عاملى باب اصلى این روایات را با این عنوان مشخص کرده است: »باب تحریم اکل مال الکعبة و و ما یهدى الیها او یوصى لها... « )همان: 247254).
با فرض اهلیت مالکیت براى کعبه، پیداست آنچه موضوع براى چنین اهلیتى است، شخصیت حقوقى بنا و ساختار مادى کعبه نیست بلکه عنوان کلى و جامع آن است; و از این رو، با فرض نوسازى آن، تغییرى در عنوان مالکیت خانه نسبت به اموال موجود پدید نمىآید. این نکتهاى است که اختصاص به کعبه ندارد و اماکن دیگر مانند مسجد نیز همین گونه است. به عبارت دیگر، آنچه در مثل کعبه و مسجد، متعلق مالکیت است عناوین اعتبارى آنهاست و نه وجود حقیقى آن که خاک و سنگ و چوب و مانند آن است.
3/6. موضوع این روایات خانه کعبه است و حصول ملکیت نیز از راه عناوینى مانند اهدا، وصیت و نذر ذکر شده است، اما نه کعبه خصوصیت دارد و نه این عناوین; از این رو، شاهدیم که فقهاى ما به مورد این روایات بسنده نکرده و حکم را شامل تمام مشاهد مشرفه پیامبران(ع) و امامان(ع) نیز دانستهاند )از جمله نک: شهید ثانى، 373374/11 :1422; بحرانى، 369370/17 :1405; مجاهد، بىتا: 600605); چنانکه سیدمحمد مجاهد به تفصیل در این باره سخن گفته و بر گسترش حکم تأکید کرده و همراهى فقها را نشان داده است. ایشان از جمله به استدلال برخى از فقها اشاره مىکند که با تعبیر »اتحاد طریق« به یکسانى ملاک کعبه و سایر مشاهد در این امر استدلال کردهاند. وى پس از الحاق حکم نذر براى قبر شریف پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) و سایر امامان(ع)، به نذر براى کعبه و اشاره به فقهایى که از گذشته همین نظر را داشتهاند و ادله آنان، این پرسش را طرح مىکند که آیا این امر به این مشاهد اختصاص دارد یا شامل سایر مشاهد انبیا و اوصیا و اصحاب صالح و امامزادگان و عالمان و شهدا نیز مىشود یا خیر؟ ایشان با اشاره به اینکه در این خصوص، تصریحى از سوى فقها سراغ ندارد، خاطرنشان مىکند که اطلاق سخنان فقها آن را مىرساند و با توجه به عموم ادله و سیره مورد قبول و مستمر میان شیعیان، این نظرى بسیار استوار است; و سپس مىافزاید که مسجد و سایر اماکن شریف را نیز مىتوان به این موارد افزود و در یک جمعبندى کلى تأکید مىورزد که به دلیل عمومیت ادله، هر مکان و هر چیزى که مانند کاروانسرا و پل و مدرسه که بتوان بر آن وقف کرد، مىتوان براى آن نذر کرد )مجاهد، بىتا، 600). چنانکه گسترش درستى نذر براى کسى که مرده است، اعم از اهل بیت(ع) و دیگران از سوى برخى فقها )نک: همان: 602)، نشان مىدهد براى مرده نیز مىتوان اعتبار ملکیت کرد; و این شاهد دیگرى است بر پذیرش شخصیت حقوقى و همراهى با سیره عقلا در این باره.
3/7. چگونگى و محل مصرف این اموال، چه مصالح خود خانه کعبه و مشاهد مشرفه باشد و چه فقرا و حاجیان و زائران، نهتنها در اصل تحقق مالکیت کعبه و مشاهد دخالتى ندارد، بلکه خود مىتواند تأکیدى بر مالکیت آنها باشد; از این رو، وقتى اموالى مال کعبه یا مشاهد است، آیا باید تنها در مصالح آن مانند تعمیرات و تزئین آنها صرف کرد یا مىتوان در امور دیگر مرتبط به آنها مانند نیازهاى حاجیان و زائران هزینه کرد؟ روایاتى که شیوه مصرف اموال اهدایى به کعبه را به جاى دادن به پردهداران نالایق معین کرده است، ناظر به همین پرسش است و تعیین مالکیت این اموال. این است که صاحب حدائق، میان نذر یا هدیه براى مشاهد و نذر براى خود امام(ع) فرق گذاشته است. وى در فرض نخست، مانند برخى دیگر از فقها، قائل است که اگر شیوه هزینه آن مطلق است، در مصالح و نیازهاى خود مشاهد هزینه مىشود و در صورت بىنیازى آنها هزینه زائران مىگردد. اما اگر اموالى براى خود امام(ع) نذر شود، شایسته و احتیاط است نخست صرف اولاد نیازمند خود آنان شود و در مرحله بعد، صرف شیعیان آنان که مضطرّ باشند; زیرا در این فرض، مانند سایر اموال آنان خواهد بود که در دوره غیبت حکم خاص خود را دارد چنانکه روایات چندى درباره وقف و وصیت براى امامان(ع) و اهداى به آنان در زمان حیاتشان و پذیرش آنان وارد شده است; و از نظر درستى کار، فرقى میان زمان حیات و مرگ آنان وجود ندارد )بحرانى، 370/17 :1405).
4. اعتبار سیرههاى جدید
مىدانیم اعتبار و حجیت سیره و بناى عقلا، امرى مستقل در عرض عقل، قرآن و سنت نیست; و بسته به پذیرش آن از سوى شارع است. ظاهراً دلیلى کلى در دست نیست که نشان دهد شارع همه امور ارتکازى و بناهاى عقلایى را به جز موارد استثنا پذیرفته باشد; از این رو، هر مورد نیازمند احراز همراهى و امضاى جداگانه است. البته تحقق پذیرش، نیاز به تصریح لفظى ندارد و همین که شارع بهرغم رواج آن در محیط تشریع، از آن باز ندارد، در امضا و همراهى کافى است و یکى از مصادیق »تقریر« به شمار مىرود; اما بنا و عمل عقلا در محیط تشریع باید رایج باشد تا بتوان گفت بهرغم اینکه پیش چشم شارع بوده و مىتوانسته از آن باز دارد، سکوت کرده و این سکوت نشانه همراهى و تأیید است. از این رو، درباره سیرهها و بناهایى که در دورههاى بعد پدید مىآید یا به فرض در محیطهاى دیگر وجود داشته، این پرسش هست که آیا راهى براى احراز همراهى شارع با آن وجود دارد یا خیر؟
آنچه در استدلال به سیره و ارتکاز عقلا براى اعتبار شخصیت حقوقى و عموم اشخاص آن آمد، این بود که شارع با اصل این ارتکاز همراهى کرده و به عنوان یک حکم عقلایى و نیاز اجتماعى آن را پذیرفته است; و گسترش انواع شخصیت حقوقى به مثل شرکتها و مؤسسات، در واقع پدیدار شدن مصادیق تازهاى از همان امر ارتکازى است که شارع به عنوان حکمى کلى پذیرفته است و نه شکلگیرى سیرهاى تازه و گسترش دامنه خود حکم. حال از منظرى دیگر، به استدلال بر اعتبار اشخاص حقوقى تازه مىپردازیم. این استدلال با این فرض است که به واقع سیره تازهاى شکل گرفته باشد که گرچه اصل آن با مواردى مشابهت دارد که در دوره تشریع یا پیش از آن وجود داشته، اما چنانکه در سخن برخى معاصران آمده بود، صرف گسترش مصادیق نیست. این استدلال با بهرهگیرى از سخنى است که امام خمینى در استدلال به سیره و بناى عقلا در خصوص حجیت شرعى اجتهاد به روشى که پس از دوره تشریع پدید آمده، مطرح کرده است; اجتهادى که بنا بر یک نگاه، ماهیت آن با اجتهادهاى دوره تشریع فرق مىکند:
4/1. دلیل اصلى حجیت اجتهاد و جواز یا وجوب تقلید، اصل روشن و فراگیر عقلایى »رجوع جاهل به عالم« در هر دانش و حرفه و فنى است; اما بناهاى عقلایى، بدون امضاى شارع اعتبار شرعى ندارد و احراز امضاى شارع در صورتى است که شارع، شاهد آن باشد و از آن باز ندارد.
4/2. دانش فقه و اجتهادى که در دوره تشریع وجود داشته و برخى از اصحاب امامان(ع) از آن برخوردار بودهاند، با اجتهاد در دورههاى بعد فرق مىکند. اجتهاد در آن روزگار، امرى ساده و متکى بر دریافتهایى وجدانى و دستیابى به احکام واقعى بوده است که فقیهانى مانند محمد بن مسلم و زراره و ابان بن تغلب و ابوبصیر مستقیماً از محضر امامان(ع) داشتهاند; و با اجتهاد در روزگاران ما که امرى پیچیده است و در شمار دانشهاى نظرى است و دستکمى از فلسفه و ریاضى ندارد، فرق مىکند. اگر تقلید در آن دوره به معناى رجوع به کسى بود که دانش خود را از امام(ع) گرفته بود و دانش او امرى وجدانى به شمار مىرفت، در روزگار ما مستند ساختن عمل خود به دانشى اجتهادى و استنباطى بر پایه امارات و طرق ظنى و اعم از حکم واقعى و ظاهرى است; و در واقع، دانش چنین شخصى، دانشى تنزیلى و تعبدى است، نه وجدانى; و نمىتوان از آن، الغاى خصوصیت کرد و با آنچه موضوع اصل مورد تأیید »رجوع عالم به جاهل« در آن دوره بوده، قیاس کرد.
4/3. رجوع به عالم در این روزگار نیز گرچه مانند رجوع به صاحب صنعت و فنى، امرى غریزى و ارتکازى است اما صرف چنین ویژگى در اعتبار این اصل عقلایى، کافى نیست و باید متصل به دوره تشریع باشد تا بتوان تأیید آن را احراز کرد. امضاى ارتکازات عرفى و عقلایى در شمار امور لفظى نیست که بتوان به عموم یا اطلاق آن استناد کرد. از این رو، به صرف اینکه امامان(ع) افراد را به برخى فقهاى اصحاب خود ارجاع مىدادهاند، دلیل اعتبار و حجیت اجتهادات کنونى و لزوم رجوع به آنها نمىشود; هرچند مىدانیم عقلا همچون گذشته در این موارد نیز بر همان اصل فطرى رجوع عالم به جاهل خود باقىاند و به آن فرامىخوانند.
4/4. براى زدودن این اشکال یا باید نشان داد که ماهیت فقاهت و اجتهاد در روزگار ما با آنچه در آن دوره متعارف بوده، فرقى ندارد و مردم به چنین مجتهدانى رجوع مىکردهاند و امامان(ع) نیز افراد را به آنان ارجاع مىدادهاند، یا اینکه گفته شود با فرض فرق داشتن نیز اگر امامان(ع) ارتکاز و بناى کنونى عقلایى را در رجوع به اجتهادهاى این روزگار قبول نداشتهاند، باید از آن بازمىداشتند و عدم بازدارى از آن، نشاندهنده رضایت آنان به آن است.
4/5. اجتهاد در آن دوره و این روزگاران فرقى نداشته و ندارد; و فرق تنها به کمى و زیادى تفریعات برمىگردد که امرى نسبى و خارج از ماهیت اجتهاد است و در روزگار ما نیز جارى است و امامان(ع) نیز به چنین فقاهت و فقهایى ارجاع دادهاند. امامخمینى به تفصیل به این موضوع مىپردازد تا از یک سو نشان دهد این دو در ماهیت خود فرقى ندارند و از سوى دیگر، نشان دهد امامان(ع) در مسائل اجتهادى به فقهاى شیعه ارجاع مىدادهاند و آنان را پاسخگویى در شبهات حکمیه معرفى مىکردهاند; و این امر بر این نکته دلالت مىکند که رجوع به فقها و علما در آن دوره، امرى ارتکازى بوده است. اما سخن ایشان از موضوع این پىگیرى بیرون است; و در واقع، مشابه همان شرحى است که ما در تأکید بر پذیرش شخصیت حقوقى به عنوان یک بنا و ارتکاز عقلایى در دوره تشریع آوردیم. البته ایشان مىپذیرد که اختلافهاى گستردهاى که اینک در مسائل وجود دارد، در آن روزگاران نبوده است; و با وجود این نمىتوان امضاى شارع را احراز کرد. این اشکالى است که به نظر ایشان تنها بر پایه راهحل دوم مىتوان رفع کرد.
4/6. ارتکازى بودن رجوع جاهل به عالم در هر دانشى، امرى روشن است و امامان شیعه(ع) نیز مىدانستند که بر همین اساس عالمان شیعى در دوره غیبت که دسترسى به خود امامان(ع) ندارند، از منابع موجود حدیثى بهره خواهند برد; و سایر شیعیان نیز بر پایه همان ارتکاز و بناى عقلایى، به اینان رجوع خواهند کرد. از این رو، اگر این رویه عقلایى مورد رضایت و تأیید آنان نبود، باید از آن بازمىداشتند; زیرا از این نظر، میان سیره و رویه عقلایى متصل به زمان آنان و سیره و رویهاى که در زمانى دیگر شکل مىگیرد اما مىدانند که مورد ابتلا و نیاز مردم است و سراغ آن خواهند رفت، فرقى نیست; چنانکه در خود روایات نیز به این نیاز اشاره شده است. )خمینى، 6482 :1418).
4/7. پیداست که این گونه استدلال نمىتواند به همه سیرههاى عقلایى نوپدید، حجیت و اعتبار بخشد; و در صدد آن هم نیست; بلکه به مواردى مانند امر ارتکازى »رجوع جاهل به عالم« محدود است که از یک سو، اصل آن در دوره تشریع وجود داشته است و از سوى دیگر، شارع مىداند در آینده نیز محل نیاز و رجوع مردم به آن است و همراهى با برخى مصادیق آن از سوى او، مىتواند نشانه همراهى با مصادیق یا قلمروهاى جدید آن به شمار رود.
مشابه این استدلال را مىتوان در موضوع شخصیت حقوقى نیز ظرح کرد; به این بیان که از یک سو در دوره تشریع، اصل ارتکاز عقلا در پذیرش شخصیت و اهلیت حقوقى وجود داشته است و شارع حکیم نیز نهتنها از آن باز نداشته، بلکه برخى موارد آن را در تشریع خود آورده است; و از سوى دیگر، شارع مىداند در آینده از سوى عقلا به دلیل نیاز اجتماعى، در خود این بنا و ارتکاز، نوعى توسعه رخ خواهد داد; و بر پایه آن، موارد دیگرى از اشخاص حقوقى مانند انواع مؤسسات و شرکتها اعتبار خواهد شد و احراز همراهى شارع با اصل آن، ممکن است شاهد پذیرش گسترشهاى بعدى از سوى شارع گرفته شود. در این صورت، اگر این گسترش، مورد تأیید شارع حکیم نباشد، باید پیشاپیش آن را نشان دهد و قلمرو مورد قبول خود در شخصیت حقوقى را معرفى کند و سکوت شارع در این باره، نشاندهنده رضایت او مىباشد.
بخش دوم: اطلاقات و عمومات
دلیل مهم دیگر در اعتبار شخصیت حقوقى و اثبات اهلیت اشخاص حقوقى در معاملات و تعهدات عقلایى، استناد به عموم و اطلاق ادلهاى است که نهتنها در مواردى که در شمول حکم برخى مفاهیم و عناوین معاملات و عقود موجود در دوره تشریع، مانند بیع و اجاره و وقف و طلاق، نسبت به برخى مصادیق شک وجود داشته باشد، محل استناد و رفع شک است، بلکه دلیل اعتبار و درستى عناوین و مفاهیم معاملى و عقدى تازهاى است که در آن دوره وجود نداشته و بعدها پدید آمده است; مانند عقد بیمه و مالکیت معنوى و مانند گسترش شخصیت حقوقى به عناوین جدید اعتبارى. استناد به این دلیل، از یک سو با این فرض است که شخصیت حقوقى پیشینهاى متصل به دوره تشریع ندارد; و یا دستکم آنچه اینک از آن سراغ داریم، وجود نداشته است. در این صورت، امکان استدلال، به یک پرسش مبنایى برمىگردد; و آن اینکه اطلاقات و عمومات ادله عقود و معاملات به معناى عام آن، آیا به همان عناوین و مفاهیم و نیز مصادیقى محدود است که در دوره تشریع وجود داشته است; و از این رو، راه براى پدید آمدن مفاهیم جدید در عرض آن عناوین و یا شمول نسبت به مصادیق تازه بسته است یا محدود به آن نیست و نسبت به عناوین و عقود و مصادیق جدید، قابل استناد است؟ از سوى دیگر، این فرض مطرح است که این مفهوم در دوره تشریع نیز وجود خارجى داشته است و عرف در سطح مصادیق موجود و رایج، با آن آشنایى داشتهاند، اما نمىدانیم شارع نیز آن را پذیرفته است یا خیر؟ این استدلال را با ذکر چند نکته پى مىگیریم:
1. از گذشته تا کنون، این پرسش مبنایى وجود داشته که عناوین و مصادیق مشروع معاملى و عقود، به همانهایى محدود مىباشد که در دوره تشریع وجود داشته و به تأیید شارع رسیده است یا خیر؟ آیا دلیلى مانند آیه شریف »یا ایها الّذین آمَنُوا اَوفُوا بالعقودِ« )مائده/ 1)، با این فرض که مقصود از »عقود« همان عقود ابواب معاملات است یا شامل آنها نیز مىشود، ناظر به عقود و مصادیق متعارف در دوره صدور آیه است و به آن محدود مىشود؟ به عبارت دیگر، آیا واژه جمع، مقید به »الف« و »لام« عهد است و معناى »عقود معهود« را مىدهد یا به آنها اختصاص ندارد و به عنوان »الف« و »لام« جنس یا استغراق، هر چیزى را که در عرف عنوان عقد بر آن گذاشته شود، شامل مىگردد; هرچند در شمار عقود و عناوینى باشد که در گذشته وجود نداشته یا به گونه کنونى نبوده است؟ اصل این پرسش، درباره آیه »لاتَأکُلوا اموالَکم بینَکم بالباطلِ اِلا اَن تکونَ تجارةً عن تَراضً مِنکم« )نساء/ 29) و سخن پیامبر(ص) که »المؤمنون عند شروطهم« )عاملى، 276/21 :1409) با فرض شمول نسبت به شروط ابتدایى یعنى عقود، نیز جارى است.
2. فقها به اجمال یا تفصیل، به فراوانى درباره این بحث مبنایى سخن گفتهاند و نگاه یکسانى ندارند. محقق نراقى که نخستین موضوع »عوائد الایام« را به این بحث اختصاص داده، این اطلاقها و عمومها را به عقود معهود و متعارف زمان تشریع، محدود شمرده است )نراقى، 225 :1417). نگاه میرزاى قمى و صاحب جواهر نیز همین است )قمى، 41/2 :1413; نجفى، 170/26 :1404 و 161 و 59/27). سیداحمد خوانسارى قدر متیقن از ادله را همان عقود متعارف دانسته است; با این احتمال که الف و لام در »العقود« براى عهد است )خوانسارى، 185/3 :1405).
در برابر این نگاه که محدود به فقهاى یادشده نیست، فقهاى چندى، عقود جدید را نیز مشمول ادله شمرده و اگر هم پارهاى از ادله را در اثبات آن کافى ندیدهاند، اما همه آنها را چنین ندیدهاند. صاحب عروه در استدلال بر مشروعیت وقف مالیت، تأکید کرده است که گرچه ادله موجود وقف، ناظر به وقف اصطلاحى و رایج است، بر پایه تمام معاملات عقلایى که شارع از آن باز نداشته باشد، نیز درست است )طباطبایى، 264/1 :1414). محقق ایروانى معهود نبودن را مانع شمول ندیده است )ایروانى، 85/1 :1406). میرزاى نایینى بر عدم محدود بودن به عقود دوره تشریع، چه از نظر اسباب و چه مسببات، تأکید و خاطرنشان کرده که عهد بودن الف و لام، مخالف اصل کاربرد آن در هر جا بهویژه در مثل چنین احکامى است. البته وى وجوب التزام را در آیه »اوفوا بالعقود«، نسبت به عقدهایى که در اصل صحت آن تردید وجود دارد، با اشکال و تردید روبهرو دیده اما در استدلال به مثل آیه »اِلا اَن تکون تجارةً عن تراضً« چنین شبههاى نیز ندیده است )نایینى، 105104/1 :1373). چنانکه استاد ما آیتالله شبیرى، با اشاره به سخن محقق نراقى، استناد به آیه یادشده را درست ندیدهاند، اما دو دلیل دیگر را بر درستى همه معاملات جدیدى که شارع از آن باز نداشته باشد، درست شمردهاند; یکى بناى عقلا و دیگرى تمسک به قاعده مقتضى و مانع در باب ملاکات )ر.ک: زنجانى، 26832689/8 :1419). استاد دیگر ما آیتالله منتظرى نیز به تفصیل به استدلال بر شمول آیه »اوفوا بالعقود« نسبت به عقود جدید پرداخته و خردهگیرىهاى محقق نراقى را یکبهیک پاسخ گفتهاند و در یک جمعبندى نوشتهاند: »وکیف کان فالظاهر جواز عدّ الآیة الشریفة من الضوابط الکلیّة الدالّة على صحّة العقود مطلقا إلّا فى ما ثبت خلافه« )ر.ک: منتظرى، 3760/1 :1415). برخى دیگر از فقها نیز همین نظر را برگزیدهاند )از جمله: حلى، 4041 :1415; اردبیلى، 29 :1421; همو، 54 :1414; سبحانى، 24 :1416). در همراهى با همین نگاه، گفته شده است: معاملات در مشروعیت و درستى خود، نیازمند دلیل خاص شرعى نیست; همین که شارع از آن باز نداشته باشد، بس است. معاملات و مبادلات، امرى محدود و قابل حصر نیست و به فراخور تحولات و پیشرفت زندگى، افزایش مىیابد )مغنیه، 14/3 :1421); یعنى همین که شارع از آن باز نداشته، کاشف از نظر موافق و همراهى وى است. در همراهى با نظر دوم، به این نکته توجه مىدهیم که در فضاى تشریعىاى که به عنوان نمونه براى گسترش مشروعیت و احکام مسابقه تیراندازى به ابزارهاى جدید، بهدرستى از ظاهر ادله آن دست کشیده مىشود و خصوصیتى در تیر و کمان دیده نمىشود، آیا مىتوان گفت در نگاه شارع حکیم، عناوین معاملات و مبادلات مالى و یا مصادیق آن، محدود به همانها است که در روزگار تشریع وجود داشته است؟!
3. به گسترش این بحث و استدلال تفصیلى بر اصل صحت عقود جدید، چندان نیاز نیست; و چنانکه اشاره کردیم، دیگران در این زمینه بحث کردهاند. ذکر گفتههاى یادشده نیز به انگیزه اشاره به قوت این نگاه در فقه است. با این حال، به عنوان دلیلى مستقل و کلى مىافزاییم که قلمرو خطابات عام قرآن کریم و سنت شریف که بهدرستى داعیه جهانى دارد و به تعبیر قرآن »بشیر« و »نذیر« و »رحمت« براى تمام بشر و بلکه اعم از آن است، حتى اگر مخاطب بالفعل آن، افراد موجود زمان تشریع یا مشافَهان بالفعل باشد، به دورهاى خاص محدود نیست. این عمومیت، از منظر عناوینى مانند الغاى خصوصیت و قاعده اشتراک در احکام نیست; بلکه مدعاى ما این است که اصل »منادا« در خطاباتى مانند »یا ایها الذین آمنوا« و »یا ایها الناس«، تنها مؤمنان و مردمان موجود یا مخاطبان موجود نیست، بلکه مقتضاى جایگاه قرآن کریم و آموزههاى شارع حکیم، چنانکه در آیه »أُوحِیَ إِلَیَّ هَذَا الْقُرْآن لأُنذِرَکُم بِهِ وَمَن بَلَغَ« )انعام/ 19) نیز آمده، این است که همه مکلَّفان حال و آینده را مخاطب بالفعل خود مىداند. بر خلاف نظر برخى بزرگان مانند جناب شیخ انصارى )انصارى، بىتا: 203) یا حتى این گفته که شیعه قائل به عموم لفظى الفاظ نداء و خطاب نیست، زیرا اینها براى مشافهان حقیقى وضع شده است وگرنه کاربردى مجازى خواهد بود )بهبهانى، 152 :1415)، به نظر ما فرقى میان این دسته خطابات با عموماتى مانند »لله على الناس حِجّ البیت« و یا »المؤمنون« در آیه »قد افلح المؤمنون« و اوصافى که بر آن بار شده، وجود ندارد. همان گونه که پذیرفته نیست دستوراتى مانند »المؤمنون عند شروطهم« ناظر به مسلمانان موجود شمرده شود و براى تعمیم آن به دیگران، تنها به ادلهاى چون قاعده اشتراک استناد شود، در فرمانهایى مانند »اوفوا بالعقود« نیز چنین است.
4. خطابات قرآن، خطابات عام و مستمرى است و نزول آیات از مصدر تشریع و خوانده شدن آنها بر مؤمنان موجود توسط پیامبر(ص) به عنوان مثال، در ردیف خطابه یک خطیب در جمع حاضر نیست و اگر مؤمنان در دورههاى بعد، هنگام قرائت خطابهایى مانند »یا ایها الذین آمنوا« و »یا ایها الناس« به واقع خود را مخاطب آن مىیابند، بر پایه الغاى خصوصیت و اشتراک در احکام یا یک عادت نیست، بلکه به واقع خود را مخاطب مستقیم آنها مىدانند. چنانکه گمان نمىرود نسلى که در صدر اسلام پس از نزول قرآن پدید آمدند، هنگام خواندن این آیات، چنین حسى داشتهاند که آرى، مخاطبان اصلى و واقعى این دسته آیات، پدران آنان بودهاند و آنان مخاطب بالفعل نیستند و تنها در احکام برخاسته از آن با پدران خود مشترکند! حتى مىتوان گفت مخاطبان اولیه و موجود نیز به شناختى که از قلمرو شریعت اسلامى و رسالت پیامبر خاتم(ص) داشتهاند، تنها خود را مخاطب واقعى و اصلى نمىشمردهاند; چنانکه انتقال و بازخوانى آیات براى مسلمانان بعدى را نه از باب قاعده اشتراک و الغاى خصوصیت، بلکه از باب یکسانى در مخاطب بودن با آنان صورت مىدادهاند. این خود علاوه بر اینکه اصل در »الف« و »لام« براى جنس و استغراق است، شاهدى روشن بر کاربرد به این معنا در چنین مواردى مىباشد.
5. امام خمینى در اشاره به همین واقعیت، خاطرنشان کرده است که خطابات الاهى، هر گونه که باشد، مستقیماً متوجه بندگان نبوده است، چه در محل وحى حاضر بودهاند یا نبودهاند. زیرا وحى تنها بر پیامبر(ص) نازل مىشد و کسى آن را نمىشنید و او به مردم مىرساند. بلکه آن گونه که از آیات و روایات پیداست، جبرئیل واسطه بود و پیامبر(ص) واسطه دوم بود که آن را براى مردم بازگو مىکرد. از این رو، از نظر عدم توجه خطاب لفظى، وضع حاضران در زمان پیامبر(ص) و نزول وحى و دیگران یکسان است. خطابات قرآنى که از طریق پیامبر(ص) بازگو شده، پس از آن نیز باقى است; و گذشتگان و آیندگان به آن، یک نسبت دارند. وقتى عنوان خطابات، عام یا مطلق است، دیگر وجهى براى اختصاص یافتن آن به مخاطبان یا مکلفان موجود نیست. چنانکه گسترش خطاب نوشتارى به همه کسانى که نوشته را مىبینند، امرى متعارف است )خمینى، 288289/2 :1414).
از این رو، امام خمینى در پاسخ به این شبهه در عقد بیمه که عموم چنین خطابهایى مخصوص عقود معهود در دوره تشریع است و شامل مانند بیمه - که عقدى جدید است - نمىشود، تأکید کرده است که »دورى چنین برداشتى از ظاهر آیات و روایات، روشن است; زیرا ادعاى انحصار این گونه عمومات، در معاملات متداول در زمان وحى و تشریع، تحمیلى نادرست است. چنین نگرش متحجرانه و برداشت جمودگرایانه، نسبت به این الفاظ عام و شامل، از ساحت مقدس شریعت سمحه و سهله به دور است. گمان نمىکنم به ذهن احدى که آشناى به زبان عرف باشد و فارغ از وسوسهها، چنین مطلبى خطور کند، که آیه شریفه »أَوْفُوا بِالْعُقُودِ«، که در مقام قانونگذارى پایدار، تا قیامت نازل شده، در تنگناى عقدها و معاملههاى متداول آن زمان، محدود باشد. پیامد جمودى از این گونه، دور شدن از روال فقه، بلکه از فهم اصل دین است و باید از آن، به خدا پناه ببریم. چنین جمودى، بىکموکاست، بهسان جمود حنابله، نسبت به بسیارى از ظواهر دین است« )خمینى، 1374).
6. تنها نکتهاى که در این باره باید به آن توجه کرد و بر آن تأکید نمود، این است که عام بودن خطاب براى همه زمانها با اختصاصى بودن راه شناخت مفاهیم کلى واژگان بهکاررفته در خطاب به منبع یا دورهاى خاص، ناسازگار نیست. اگر واژهاى در دوره شارع در جاهاى مختلف، معناى یکسانى نداشته و یا در دورههاى زمانى قبل معناى دیگرى داشته یا در دورههاى بعد معناى دیگرى یافته، پیداست آنچه ملاک است، تنها مراد شارع است و بس. در این موارد، اگر شارع خود معنا و تفسیرى خاص هرچند با تکیه بر قرائن متصل یا منفصل، به دست نداده باشد یا به منبع یا عرف خاصى واگذار نکرده باشد، اصل اولى در شناخت مراد وى همان معنایى است که مخاطبان خطاب در دوره تشریع به عنوان عرف عام مىفهمیدهاند; اما آشکار است که این امر به شناخت مصادیق مفهوم کلى فرق مىکند; مثلاً حمل مفهوم کلى »عقد« بر مصادیق رایج در دوره تشریع از قسم شناخت مصادیق است و نه شناخت مفهوم کلى مورد نظر شارع. مفهوم کلى و ارتکازى آن در همان دوره، پیمان و قرارداد است که شامل همه گونه قراردادى مىشود.
7. بر این پایه است که تأکید داریم به وزان گسترش دامنه مناداى »یا ایها الذین آمنوا«، دامنه دستور »اوفوا بالعقود« نیز به همه عناوین عقدى و مصادیق آن در همه زمانها گسترش مىیابد; مگر آن دسته از عقودى که شارع به خصوص یا به گونه عام، از آن باز داشته باشد; و چنین نیست که منادا عام باشد و دستور به »وفاى به عقود«، اشاره به همان عقود موجود در دوره نزول باشد. از این رو، این سخن که دستور به پاىبندى به عقود، به عقود »مشروع« محدود است و شامل عقود غیرمشروع نمىشود، در متن واقع و ثبوتاً درست است، اما تأکید ما بر این است که این دستور در جایگاه امضاى یک رویه عقلایى و تأکید بر آن، یا حتى تأسیس یک قاعده، یک اصل در مشروعیت و لزوم پاىبندى به عقود، اعم از موجود و آنچه در آینده پدید مىآید، به دست مىدهد; اصلى که طبعاً در موارد شک، محل رجوع و استناد است. از این رو، این اصل و قاعده نهتنها در مصادیق جدید عقودى که عناوین آن مانند بیع، در گذشته موجود بوده، قابل استناد است، بلکه دلیل همراهى و امضاى شارع نسبت به عناوین عقدى جدیدى است که هیچ پیشینهاى در دوره تشریع ندارد. اهلیت اشخاص حقوقى و از جمله شخصیت دولت، دستکم از راه اعتبار عقودى که یک یا دو طرف آن شخص حقوقى است، یک نمونه است. افزون بر اینکه اساساً توقیفى بودن معاملات در معناى عام خود که در برابر عبادات قرار مىگیرد، امرى است که نگاه یکسانى درباره آن وجود ندارد; و در حالى که فقهاى گذشته بیشتر جانب توقیفى بودن آن را داشتهاند، فقهاى متأخر و بهویژه در دوره معاصر، بیشتر معتقد به عدم توقیفى بودن آن هستند که اینک مجال پرداختن بیشتر به آن نیست.
8. نکته قابل توجه دیگرى که براى استدلال به اعتبار ارتکاز و سیره عقلا در بخش اول قرار دارد، این است که در اصل همراهى شارع حکیم با رویهها و بناهاى عقلایى در بخش معاملات به معناى عام آن که در برابر ابواب عبادات قرار دارد، جز در مواردى که تصریح به خلاف یا قیودى در آن لحاظ کرده است و عدم فرق میان عناوین عقود و معاملات موجود و غیرموجود از این نظر، این واقعیت را مىتوان شاهد گرفت که نوع عناوین عقدى و مفاهیمى که به گونهاى روابط مالى و مناسبات اقتصادى و تعهدات و قرارهاى اجتماعى را شکل مىدهد و اینک در منابع فقهى و شرعى ما موجود است، پیش از دوره تشریع، در دوره جاهلى وجود داشته است; و در این قلمرو، هیچ عنوان و مفهومى را سراغ نداریم که شارع خود مستقلاً و ابتدأً وضع کرده باشد. چنانکه در نگاهى گستردهتر، بسیارى از عناوین سایر ابواب فقهى از جمله بخش عبادات نیز همین گونه است. این است که تنها با گذرى کوتاه بر منابع تاریخ جاهلى با عناوین و مفاهیم بسیارى مانند خراج، ارض و اخذ عشر، اِقطاع، حمى، وقف و حبس، عمرى و سکنى، غنیمت جنگ، ارض مفتوح عنوةً، صفایا، ربع در برابر خمس، رکاز )گنجها(، زکات و صدقه، قانون »للذکر مثل حظ الانثیین«، سوگند، قسامه، شهادت، صداق و نکاح و طلاق، حکمیت میان زوجین، عقیقه، ختان و جشن آن، روبهرو مىشویم. همان گونه که شاهد رواج انواع عناوین عقود و مفاهیم معاملى حتى مثل حق شفعه در آن دوره هستیم )از جمله ر.ک: على، 7 :1978/صفحات مختلف(.
9. پیداست همراهى و امضاى یادشده از سوى شارع در عین لحاظ قیود و شرایط خود، از این باب نبوده است که شارع به گونه اتفاقى تنها در عناوین و مفاهیم یادشده، خصوصیت و مصلحت مورد نظر خود را دیده است; بلکه از این منظر بوده که شارع در مقام تشریع، به جز لحاظ برخى قیود و شرایط مورد نظر خود مانند نفى ربا، رسالت تأسیس نهادهاى حقوقى و عناوین معاملى را براى خود قائل نبوده است و آن را در قلمرو نظام و مناسبات عقلایى معیشت مردمان مىدانسته است که در طول زمان و بسته به نیازها و عرفها در معرض تغییر و تحول است; و از این نظر، فرقى میان عناوین موجود و غیرموجود نمىدیده است. از همین خاستگاه است که برخى فقیهان نیز تصریح کردهاند که اساساً بیان موضوعات احکام غیرعبادى در حوزه وظیفه شارع قرار ندارد و مىتوان آن را از غیر شرع گرفت )بهبهانى، 1419ب: 97 :1415 ;213 :1417 ;132 و 105) و فقها اتفاق نظر دارند که واژگان معاملات توقیفى نیست )بهبهانى، 476 :1415) و نهتنها در کاربرد معانى حقیقى واژگان پس از ظهور اسلام و آغاز دوره تشریع در بخش معاملات، تغییرى پدید نیامده و در همان معانى حقیقى گذشته خود به کار رفته، بلکه بعید نیست که واژگان عبادى صلاة، زکاة، صوم، حج و غسل و الفاظ هممعناى آن در دیگر زبانها نیز در همان معانى حقیقى خود به کار مىرفته است; و پیامبر اکرم(ص) تنها تغییراتى در چگونگى به جا آوردن آنها داده است و لازمه این کار، تغییر در معناى حقیقى الفاظ نیست )بهبهانى، 1419الف: 287/2).
10. با توجه به نکات یادشده، آنچه به عنوان یک اصل مبنایى مورد تأکید ما مىباشد، این است که بر خلاف عناوین عبادى که امرى توقیفى و محدود به شمار مىرود، در اصل گسترش عناوین معاملى به عناوین تازه یا مصادیق تازه که بر پایه نیازهاى تازه و در چهارچوب اقدامات عقلایى یا اقدامات عرفى اما مورد پسند و تأیید عقلا صورت مىگیرد، نهتنها منعى وجود ندارد، بلکه روش شارع در گذشته و شواهد کلى، نشان مىدهد که اقتضاى تشریع همین بوده است; و آنچه شارع حکیم مستقیماً بر عهده خود مىدانسته، بیان ملاکهاى کلى در توسعه یا تقیید و تضییق عناوین معاملى موجود و غیرموجود بوده است و بس.
11. از سوى دیگر، حتى اگر به فرض عموم و اطلاق ادله لفظى موجود شامل شخصیت حقوقى در معناى عام آن نگردد و مشروعیت و اهلیت آن را ثابت نکند اما الغاى خصوصیت از شخص حقیقى در بار کردن امورى اعتبارى مانند ملکیت و گسترش آن به عناوین اعتبارى و حقوقى، امرى عرفى است; که در واقع، بیان دیگرى از اطلاق است و عرف با نادیده گرفتن خصوصیت، خطاب شارع را مطلق مىبیند که قهراً حکم سایر اطلاقات را خواهد داشت. همان گونه که عرف در ادله لفظى احکام شرعى سفر میان سفر زمینى و دریایى با سفر هوایى فرقى نمىبیند، گرچه آنچه در ادله مطرح است، سفرهاى زمینى و حداکثر سفر دریایى است.
جمع بندى
اعتبار شخصیت حقوقى که جامعه پیشرفته کنونى جز با پذیرش آن، نمىتواند قوام داشته باشد، افزون بر شواهد و ادلهاى که اجمالاً بر پذیرش آن در منابع اسلامى و فقهى دلالت مىکند و ما در جاى دیگر نشان دادهایم، به دو دلیل عمده و عام مستند است; یکى ارتکاز و سیره عقلا که به تأیید شارع حکیم رسیده است; و دیگر، ظهور اطلاقات و عمومات ادله لفظى موجود در کتاب و سنت در مشروعیت کلیه عقود عقلایى که شارع از آن باز نداشته است، هرچند در زمان شارع موجود نبوده است; چنانکه با تقریرى متمایز مىتوان اعتبار شخصیت حقوقى را بر پایه پذیرش بخشى از سیرههاى جدید که اصل آن ریشه در دوره تشریع دارد، ثابت شمرد. بررسى منابع تاریخى، بهروشنى نشان مىدهد که در دوره تشریع و پیش از آن در عصر جاهلى، اصل شخصیت حقوقى امرى پذیرفته و از نگاه عقلایى و دینى مانند آنچه درباره مالکیت کعبه سراغ داریم، محل اعتناى عملى مردم بوده است; و در منابع اسلامى درباره اصل آن هیچ منعى سراغ نداریم. از این رو، از یک سو در کنار ادله اجمالى، مقتضاى اطلاقات و عمومات ادله، اعتبار عمومى شخصیتهاى حقوقى از جمله مؤسسات و شرکتها و نیز دولت است که ما در جاى دیگر جداگانه نیز آن را بررسى کرده ایم و از سوى دیگر، شناخت مصادیق آن، افزون بر آنچه در خود شرع معرفى شده، به بنا و عرف عقلا مى باشد.