تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,201 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,127 |
قصه های قرآن (ص 28 و 29) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 13، دوره 27، مرداد 95 - شماره پیاپی 317، آذر 1395، صفحه 28-29 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 03 آذر 1395، تاریخ پذیرش: 03 آذر 1395 | ||
اصل مقاله | ||
سنگها به کجا میروند؟ مجید ملامحمدی دوتا الاغ داشتند از کنارههای دّره جلو میآمدند. یک مردِ الاغدار پشت سرشان بود و دائم با چوب دراز خود، به پشت آنها میزد و میگفت: - هین... راه بیفتید... اگر دیر کنید ارباب عصبانی میشود و به من پول کمتری میدهد! بر پشت الاغها بار سنگینی بود. الاغها همان جایی که طفیل ایستاده بود، ایستادند. وقتی الاغدار طفیل را دید، گفت: «سلام ارباب! برایت دوبار سنگ آوردم. آنها را از پای کوه اُحد(1) جمع کردهام!» طفیل لبهی خورجین یکی از الاغها را کنار زد. دو – سهتا سنگ درشت برداشت و با خنده گفت: «چه سنگهای درشتی، اگر به سر آدم بخورد جا به جا میمیرد!» الاغدار گفت: «مگر میخواهی آنها را به سر آدمها بزنی؟» طفیل جواب داد: «زبانت را گاز بگیر مرد، این چه حرفی است که میزنی؟» او از جیب دشداشهی خود یک سکهی سیاه درآورد و به او داد. چشمهای مرد الاغدار برق زد و گفت: «خدا عمرت بدهد ارباب!» طفیل پرسید: «تو مگر برده هستی؟» الاغدار گفت: «بودم؛ اما الآن نیستم.» طفیل پرسید: «چگونه؟» الاغدار جواب داد: «من اول یک برده بودم. بردهای که پوستش سفید بود. من از اهالی یمن هستم که از زور فقر و گرسنگی به سمت حِجاز(2) آمدم؛ اما سرِ راه دزدها به من حمله کردند، شترم را با بارش غارت کردند و من را به عنوان برده به مکه بردند و به یک ارباب فروختند. وقتی حضرت محمدj دین اسلام را برای ما آورد، من همراه اربابم مسلمان شدم. بعد هم اربابم من را در راه خدا آزاد کرد. حالا در مدینه کارگر هستم. گاهی چاه میکَنم، گاهی بار میبرم و گاهی هم خرماچینی میکنم.» طفیل یک سکهی سیاه دیگر به او داد و گفت: «تو دیگر برده نیستی، پس به کسی نگو ارباب! فهمیدی؟» الاغدار گفت: «بله ارباب... فهمیدم!» طفیل بلند بلند خندید و مرد الاغدار به دستور او، بار الاغها را توی یک خرابه خالی کرد و رفت. طفیل دوتا از دوستانش را صدا زد. آنها از توی اتاق کنار خرابه بیرون آمدند. طفیل سنگهای سیاه را نشانشان داد و گفت: «برویم پشتبام و با این سنگها، خانهی عبدالله بن سعد را سنگباران کنیم!» یکی از آن دو نفر گفت: «اما اینها درشتاند و ممکن است باعث مرگ زن و بچهی او بشوند. ما فقط با او کار داریم نه دیگران!» باد هوهو کرد. نخلها خم و راست شدند. پرندهها پریدند و به یک جای دیگر رفتند. یک نفر از راه رسید و صدای آنها را شنید. او عموی طفیل بود که به خرابه آمد و از ماجرای سنگها خبردار شد. طفیل گفت: «عموجان خودت خوب میدانی که همسایهی ما، عبدالله بن سعد کاتب قرآن بود؛ اما به خاطر این که کمکم خودش را گم کرد و مدعی شد میتواند آیههایی شبیه قرآن بسازد، به راه انحراف رفت. حضرت محمدj هم او را از گروه کاتبان قرآن بیرون کرد. حالا...» عموی طفیل گفت: «بله میدانم... حالا او مرتد(3) شده و فراری است. نه اینکه در خانهاش باشد. با این کار شما ممکن است خانوادهی او آسیب ببینند!» یکی از مردها پرسید: «او فراری است؟ به کجا رفته؟» عموی طفیل جواب داد: «شاید رفته مکه یا جای دیگر؛ اما ما هر کاری را باید با اجازهی حضرت محمدj انجام بدهیم، نه به دلخواه خودمان!» عموی طفیل آیهای را که خداوند دربارهی عبدالله فرستاده بود، خواند و آن سه نفر هم ساکت ماندند و فقط گوش کردند. کیست ستمکارتر از آن کس که به خدا دروغ بست یا گفت که به من وحی شده و حال آنکه به او هیچ چیز وحی نشده بود و آن کس که میگوید من نیز همانند آیههایی که خدا نازل کرده است نازل خواهم کرد(4)؟... پینوشتها: 1. کوهی در اطراف شهر مدینه. 2. سرزمین بزرگی که مکه، مدینه و طائف در آن قرار دارد. 3. کسی که اول مسلمان بوده، بعداً از دین اسلام خارج شده است. 4. سورهی انعام، آیهی 93، ترجمهی استاد عبدالمحمد آیتی. تفسیر مورد استفاده: تفسیر نمونه. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 156 |