تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,338 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,291 |
انتخاب ( ص 32 و 33) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 15، دوره 27، مرداد 95 - شماره پیاپی 317، آذر 1395، صفحه 32-33 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 03 آذر 1395، تاریخ پذیرش: 03 آذر 1395 | ||
اصل مقاله | ||
انتخاب مریم کوچکی - چرا غذات رو نمیخوری؟ مامان پرسید. با قاشق بازی میکردم. - نمیخورم. دوست ندارم؛ خودتم میدونی بعد هی آبگوشت درست میکنی! حالم... نگذاشت حرفم تمام شود: «نمیخورم! نمیخورم! مگه اینجا رستورانه! همینه که هست!» بابا ساکت بود. حرف نمیزد. میدانستم که ساکت نمیماند. - ولش کن خانم! اگه گرسنه باشه میخوره! از قدیم گفتن گشنگی ندیدی، پدر عاشقی رو درمییاره! از بس حاضر و آماده خوردن... ما که به این سنّ بودیم... بلند شدم رفتم توی اتاقم! کامپیوترم را روشن کردم. چندتا عکس، گذاشتم روی سرود مدرسه. آقای صادقی خیلی روی عکسهای دستهجمعی تأکید کرده بود. اول cd هم عکس درِ ورودی مدرسه را گذاشتم. خدا را شکر خیلی کارم پیش رفت. تمرینهای شیمیام را حل میکردم که بابا آمد! - چرا با مامانت اینقدر کلکل میکنی؟ کتابم توی دستم بود. از بس لوله شده بود، باز نمیشد. - من کِی کلکل کردم؟ چه کار کردم؟ خب آبگوشت... - چند بار بگه توی ظرفشویی مسواک نزنی؟ اتاقت رو، جمع کن... توی حمام که میری... بک گراند کامپیوترم را دید! - چشمم روشن! این عکس چیه گذاشتی اینجا؟ خدا لعنت کنه کسی که این چیزا رو به تو یاد داده! صبح تا شب پای این دستگاه بیصاحب چه کار میکنی؟ گریهام گرفته بود. نمیتوانستم حرف بزنم. اگر جواب میدادم، اشکهایم میآمد و آن وقت فکر میکرد جلویش کم آوردهام. دلم میخواست هر چه دم دستم بود بردارم، پرت کنم و بزنم به در و دیوار و... دستهایم را زدم زیر بغلم. جلویش ایستادم. دوباره پرسید: «این عکس چیه؟» جواب ندادم. دلم میخواست داد بزنم. اما بابا داد زد: «اینو خاموش کن! گفتم این لعنتی رو خاموش کن!» رفتم توی هال! شاید میآمد بیرون. بلد نبود خاموشش کند. دوباره برگشتم توی اتاقم! - با من هم کلکل میکنی؟ حالا بهت نشون میدم یه من ماست چهقدر کره داره! روی صندلی نشستم. نگاهم کرد. دکمهی سهراهی را زد. کامپیوتر خاموش شد. - صبح تا شب پشت این ماس ماسک نشسته! همه درساش صفر! آینده صفر! بدبختی هزار... بیچارگی هزار... بیکاری... کامپیوتر را از اتاق برد بیرون. گفتم: «ببرش! مهم نیست!» داد زد: «بلندتر بگو!» گفتم: «مهم نیست! دیگه به درد نمیخوره! خراب بود! از این مدل بالاترش آمده توی بازار!» صورتش قرمز شد: «بله، با چه پولی میخری آقا؟» خندیدم: «دارم! خودم کار میکنم شما نمیدونید!» قلبم به شدت میزد. *** کامپیوتر توی اتاق کنار انباری بود و درِ آنجا هم قفل بود. میرفتم کافینت یک عالمه سفارش کار داشتم! آقای حسنی معلم ورزشمان، آقای نریمان و آقای ناظم. *** نزدیک ظهر بود. یکی از پسرها آمد دنبال من و یاسمی. آقای مدیر کارمان داشت. از ما خواست بگوییم ساعت نُه صبح فردا، یکی از والدینمان، بیایند مدرسه! باید چهطور به بابا یا مامان میگفتم؟ حتماً تکه بزرگهی بدنم گوشم بود! دیشب هم به خاطر ریختن دوغ توی سفره حسابی دعوایم کرد. میترسیدم. نرفتم خانه. رفتم پیش عموابراهیم. تنها زندگی میکرد. به مامان پیامک دادم. زنگ زد. گفت: «مگه خونهی خودمون خراب شده که رفتی اونجا.» گفتم که بابا را آقای مدیر خواسته. - پس بگو! این شد! لااقل پیش عموت حرفی نزن که بیشتر آبروت بره! فردا مدرسه نمیری؟ کتاب و دفتر لازم نداری؟ یواش از پلهها رفتم بالا. احسان تنها توی خانه بود. بابا و مامان رفته بودند خرید. کاش مامان آخر شب به بابا میگفت تا کمتر نصیحت و دعوا کند! روی CDها را با ماژیک نوشتم. باید فردا تحویل آقای صادقی ناظم مدرسهیمان میدادم. cdها را برای جشنوارهی موسیقی بین مدارس میخواست. نیم ساعتی بود که مامان و بابا آمده بودند. همهی حواسم به صداهای بیرون از اتاقم بود. - چی، مدرسه! چشمم روشن! حالا دیگه احضار شدیم! تندتند CDها را ریختم تویکشو و چند تا را انداختم زیر تختم. بابا آمد. احسان پشت سرش بود. - برای چی منو خواستن؟ نگفتی بابای بدبختم پی نون درآوردن برای سیر کردن شکم ماست؟ سرم پایین بود. میترسیدم نگاهش کنم. *** فقط بابای من را نخواسته بودند، دوتا خانم و یک آقا هم بودند. جلسه توی دفتر تشکیل میشد. به علی یاسمی گفته بودند سهتارش را هم بیاورد. بابا را دیدم. میترسیدم بروم جلو. داشت با آقایی که من نمیشناختم حرف میزد. از دور من را دید. مجبور شدم نزدیکش شوم. به آن آقا گفت: - حتماً شیطنت کرده، درس نخونده... برای چی باید منو بخوان؟ گوشهایم سرخ شد. دستهایم داغ بودند. آن آقا به بابا گفت: «نه، فکر نمیکنم این جور باشه که شما میگید! بهش مییاد پسر خوبی باشه! منم خواستن. باید صبر کنیم.» آقای مدیر آمد. به ما هم گفتند همراه باباهایمان توی جلسه باشیم. آقای مدیر به والدین خوشآمد گفت. بعد توضیحاتی در مورد فعالیتهای فوقبرنامهی مدرسهها داد. به والدین گفت که مدرسه قصد دارد کلاسهای فوقبرنامه برای دانشآموزان داشته باشد. باباناصر آمد، با یک جعبه شیرینی و یک سینی چای به همه تعارف کرد. بابا، شیرینی برنداشت. اخم کرده بود. دستهایش را زیر بغلش زده بود. مطمئن بودم منتظر شنیدن وضعیت درسی و نمرههای من است. آقای مدیر گفت: «ما از بین بچههای بااستعداد مدرسه، کسانی رو انتخاب کردیم که به فن و دانشی آگاهی دارند تا هم اونا تشویق بشن و هم الگویی برای دوستان و همکلاسیهای خودشون باشن. در واقع کلاسهای فوقبرنامه رو اونا تدریس کنن. طرح ما برای سه ماه هست. اگر شما، ما و بچهها راضی بودند، طرح رو ادامه میدیم. رضایت شما از همه مهمتر است.» متوجه حرفهایش نمیشدم. من هم بین آنها بودم؟ آقای مدیر برگهای را که کنار دستش بود، برداشت و گفت: - اسامی دانشآموزان انتخاب شده: آرش سلیمانی: زبان انگلیسی. بابک جهانی: فیزیک (آن آقا که با، بابا حرف میزد بابای بابک بود). منتظر شنیدن اسمم از زبان آقای مدیر بودم. من را برای چه رشتهای میخواستند. اسم خودم را هم شنیدم! آرش نیکنام: کامپیوتر. علی یاسمی: آموزش سهتار... نگاه بابا کردم. اصلاً فکرش را نمیکردم. بابا گفت: «کامپیوتر!» با تعجب نگاهم کرد. وقتی آقای مدیر تمام اسمها را خواند، گفت: «ما با کمک معلمها متوجه توانایی بچههای شما شدیم.» خشکم زده بود. جلسه یک ساعت طول کشید. پدر و مادر بچهها همگی، در صورت لطمه نخوردن به درس ما، با طرح موافق بودند؛ حتی بابا. علی سهتار زد و جلسه تمام شد. از بابا خداحافظی کردم. صدایم زد: «آرش بیا اینو بگیر.» از توی کیفش یک اسکناس پنجهزار تومنی درآورد. - نمیخوام، پول دارم. نمیدانم چرا از بابا خجالت میکشیدم. با او راحت نبودم. پرسید: - کی تعطیل میشی؟ ساعتم را نگاه کردم. - نیم ساعت دیگه. - ماشین کوچهی بهاران پارکه. منتظرت میمونم. رفت. ماندم و نگاهش کردم. دوست داشتم همین الآن زنگ میخورد و میرفتم خانه. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 163 |