تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,418 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,366 |
سرمقاله (ص 4و5) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 2، دوره 27، شهریور 95 - شماره پیاپی 318، دی 1395، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: سرمقاله | ||
تاریخ دریافت: 16 بهمن 1395، تاریخ پذیرش: 16 بهمن 1395 | ||
اصل مقاله | ||
سرمقاله معنی پدر داشتن را نمیفهمیدیم... به مناسبت هفتهی دفاع مقدس عباس عرفانیمهر آن وقتها که دانشآموز دبیرستانی بودم، اول مهر، با کفشهای نویی که جیر جیر صدا میدادند و یک بغل دفتر و کتاب تازهجلد شده که تا ساعت دوی نیمهشب علافشان بودیم، به مدرسه میرفتیم. این طرف سردر مدرسه نوشته بود: «باز آمد بوی ماه مدرسه و این حرفها...» آن طرف نوشته بود: «هفتهی دفاع مقدس گرامی باد.» با تعدادی عکس شهید همسنوسال خودمان که هر سال همانها را دوباره نصب میکردند. مدیر مدرسه هم، هر سال پشت تریبون میرفت و مثل پدر ژپتو، که نگران آیندهی پینوکیو بود، به ما زل میزد و با سخنرانیهایش که هر سال همانها را تکرار میکرد، نصف زنگ را اشغال میکرد. باور کنید اگر بین سخنرانی حالش بد میشد، میتوانستیم به جایش پشت میکروفون برویم و حرفهایش را عین خودش ادامه بدهیم. پدر ژپتو میگفت: «صدام جنگ را شروع کرد و میخواست در مدت یک هفته تهران را فتح کند.» میگفت: «بیش از هشتاد کشور صدام را حلوا حلوا میکردند و ما تنها بودیم.» میگفت: «جوانها بودند که مدرسه و درس را رها کردند و جانشان را توی مشتشان گرفتند و جلوی صدام ایستادند؛ و اگر آنها آن روز از جوانیشان نمیگذشتند، شاید ما الآن مردمی بیاراده و عقبمانده بودیم.» میگفت و میگفت و میگفت، ولی بچهها چشمهایشان روی صورت مدیر قفل شده بود و ذهنشان درگیر این بود که زودتر قدوم مبارکشان را به کلاس برسانند و توی کلاس، خوشآبوهواترین میز را اشغال کنند؛ میزی که از لحاظ سوق الجیشی و کیفیت مثل کانال سوئز باشد. به یاد خاطرات خودم افتادم. من وقتی نیم وجب بیشتر نبودم جنگ شروع شد. پدرم از اول جنگ توی جبههها بود، تا آخرِ آخر جنگ. پدرم که دوستانش به او عمو نوروز میگفتند با یک کامیون دراز و جادار، که توی تریلیاش میشد گل کوچک بازی کرد، مهمات میبرد. گاهی توی این جبهه بود، گاهی توی آن جبهه. هر دو ماه یک بار هم، ده روز مرخصی میآمد، ولی فقط اسمش مرخصی بود! سه روز اولش را از خستگی توی خواب و بیداری بود. سه روز دومش را به کارهای عقبافتادهی خانه رسیدگی میکرد و روزهای آخر، دنبال کارهای اداریاش میرفت. به همین علت من معنی پدر داشتن را نفهمیدم. آن روزها وقتی صادق آهنگران روی صفحهی تلویزیون قرمز و زواردررفتهیمان میآمد و مثل بلبل چه چه میزد، دلم برای رفتن به جبهه هزار تکه میشد. آن روزها با شنیدن صدای ملکوتی آهنگران، حتی سنگ هم دلش میخواست به جبهه برود! کلاس چهارم بودم که تصمیم گرفتم هر طوری شده به جبهه بروم؛ اما چون قد و قوارهام یک وجب و نیم بیشتر نبود، هر موقع برای ثبتنام میرفتم، میگفتند: «برو درست رو بخون بچه!» اما من بیدی نبودم که با این بادها از تصمیم جسورانهام منصرف شوم. تصمیم گرفتم راههای دیگر را امتحان کنم. رفتم ایستگاه قطار تا مثل فیلمهای سینمایی، بپرم روی سقف قطار؛ اما آنقدر مأمور توی ایستگاه بالا و پایین میرفتند که نشد. یک بار هم مثل موشهای زیرزمین ننهحوا، زیر بار کمکهای مردمی قایم شدم. آن موقع خانهی ما تهران بود، محلهی سعیدیه. کامیون کمکها راه افتاد. کمی که دور شدیم، آرام آرام از لابهلای کارتونهای تاید و کیسههای برنج خودم را بالا کشیدم. غافل از اینکه یک سرباز عینکی مثل جغد، روی کامیون نشسته بود. سرباز بیچاره وقتی ناغافل من را دید، نزدیک بود پس بیفتد. فکر اینجایش را نکرده بودم. آنها دوباره من را مثل کسی که پوزهاش را بدجوری به خاک مالیده باشند، به خانه برگرداندند. پدر و مادرم که از دست من کلافه شده بودند، من را به شهر کلاله پیش دایی براتعلیام فرستادند تا مواظبم باشد که باز فرار نکنم. داییجان هم روزی سی بار حاضر غایبم میکرد که از دستش سر نخورم. اولین شهیدی که توی فامیل ما به آسمان پر کشید، شوهرخالهام بود که توی شهرستان کلاله معاون پرورشی شهرستان بود و خیلی شوخ و شنگ و جک بود. هیکلی و چهارشانه با یک صورت نورانی که اگر شهید نمیشد جای تعجب داشت. وقتی جنازهاش را آوردند، پسر کوچکش امیر چهار سال داشت و جلوی جمعیت عکس بابایش را با دستهای نقلیاش گرفته بود و مواظب بود که قاب عکس روی زمین نیفتد. امیر تا یک ماه، هر شب فقط و فقط پدرش را میخواست. با «قاقا لیلی» هم گول نمیخورد. هر شب عکس بابایش را از زیر متکای سبزش که عکس یک ماشین روی آن بود، برمیداشت و روی پاهایش میگذاشت و برایش لالایی میخواند تا بابا خوابش بگیرد. مثل شبهایی که بابایش برایش لالایی میگفت. بعد از یک ماه، عکس بابا توی دستهای کوچک امیر هزار بار تا خورده بود، اما امیر هنوز دل کوچولویش به عکس چسبیده بود. از اینجور بچهها زیاد بودند، خیلی زیاد... و تک تک ما به تک تک آنها مدیونیم. هم به بچههای شهدا و هم به شهدا، و خواندن تاریخ هشت سال دفاع مقدس بر ما واجب است تا نگوییم که آنها برای ما چه کردهاند. خاطرات دفاع مقدس و بچههای جنگ، یک دنیای دیگر است. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 300 |