تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,469 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
بریده ها (ص | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 10، دوره 27، شهریور 95 - شماره پیاپی 318، دی 1395، صفحه 24-25 | ||
نوع مقاله: سخن بزرگان | ||
تاریخ دریافت: 16 بهمن 1395، تاریخ پذیرش: 16 بهمن 1395 | ||
اصل مقاله | ||
بریدهها به کوشش: زهرا غانم کاری که آقای گِرگِ و پسرهایش بیش از هر چیزی دوست داشتند، شکار بود... من تحمل شکار را ندارم. اصلاً چشمِ دیدنش را ندارم. به نظر من، درست نیست که مردها و پسرها فقط برای تفریح و سرگرمی حیوانات را بکشند. یک روز شنبه صبح، فیلیپ و ویلیام را دیدم که با پدرشان از بیشهزار برمیگشتند و گوزن زیبا و جوانی را با خود میآورند. با دیدن این صحنه، طوری از کوره در رفتم که سرشان فریاد کشیدم. پسرها خندیدند و برایم شکلک درآوردند. خُب، همین کافی بود تا خون جلو چشمهایم را بگیرد. انگشت جادوییام را به طرفشان گرفتم... خُب، حالا انگشت جادویی روی خانوادهی گِرگِ نشانه رفته بود. دوان دوان به خانه رفتم و منتظر شدم تا ببینم چه اتفاقاتی میافتد. خیلی زود اتفاق افتاد. از کتاب: انگشت جادویی؛ نوشتهی: رولد دال شگفتانگیزیِ زندگی با آگاهی به ناپایداریاش در جرأتِ تو شدن در شجاعتِ من شدن در شهامتِ شادی شدن در روحِ شوخی در شادیِ بیپایانِ خنده در قدرت تحمل درد نهفته است شعری از: مارگوت بیکل؛ ترجمهی: احمد شاملو بر شیشههای مهگرفته مینویسم مثلاً مهربانی موهای تو مرگ... فرقی نمیکند کدام یک مهر کلمه تنها عابری است که میگذرد ما تنها بر شیشههای مهگرفته مینویسیم تا جنگل پشت پنجره پیدا شود قسمتی از شعر: آن سوی شیشهها؛ از کتاب: رنگهای رفتهی دنیا؛ اثر: گروس عبدالملکیان امام صادق(ع) فرمود: حوّاریون به حضرت عیسی(ع) عرض کردند: «سختترین چیز چیست؟» حضرت فرمود: «سختترین چیزها خشم خدای عزوجل است.» عرض کردند: «به چه وسیلهای از خشم خدا در امان باشیم؟» فرمود: «به اینکه بر دیگران خشم مَگیرید.» عرض کردند: «آغاز و نقطهی شروع خشم چیست؟» فرمود: «خودبینی و تکبر و کوچک شمردن مردمان.» حدیث از کتاب: جهاد با نفس؛ بابِ 53 با مامان رفتیم سر خیابان منتظر اتوبوس شدیم. آن وقت، اگر گفتید چی دیدم؟ یک مامان دیگر با یک دخترکوچولو. آنها هم آنجا بودند. دختره موهای فرفری سیاه داشت. من عاشق موهای فرفریام! ولی من بهش سلام نکردم. چرا؟ چون که مال یک خیابان دیگر بود؛ حالا فهمیدید چرا؟ بالأخره اتوبوس زردِ گنده رسید. قیژ قیژ بلندی کرد و ایستاد. من مجبور شدم گوشهام را بگیرم؛ چون که ممکن بود کر بشوم. بعدش درِ اتوبوس باز شد... رانندهی اتوبوس گفت: «سلام! من آقای وو هستم. بپرید بالا!» ولی من نپریدم بالا؛ چون که پاهام دوست نداشتند بپرند بالا. باز به من مامان گفتم: «دوست ندارم سوار این اتوبوس شوم.» مامان یک کم هُلم داد جلو و گفت: «جونیبی! آقای وو منتظرت است. تو دیگر بزرگ شدهای! زودباش سوار شو.» آن دخترکوچولو که موهای سیاه فرفری داشت، زود سوار شده بود و نشسته بود پشت پنجره. آن بالا خیلی گنده شده بود. مامان گفت: «ببین آن دختر چهقدر خانم است، جونیبی. چرا نمیروی پیشش بنشینی؟ بهت خوش میگذرد. قول میدهم.» آخرش سوار شدم. ولی یک چیزی بگویم؟ بهم خوش نگذشت. از کتاب: جونیبی و اتوبوس؛ بوگندویِ کلّه پوک من خواب دیدهام کسی میآید من خواب یک ستارهی قرمز دیدهام و پلک چشمم میپَرد و کفشهایم هی جفت میشوند و کور شوم اگر دروغ بگویم... کسی میآید کسی میآید کسی دیگر! کسی بهتر! کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست، مثل اِنسی نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست و مثل آن کسیست که باید باشد و قدّش از درختهای خانهی معمار هم بلندتر است... و میتواند تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را با چشمهای بسته بخواند... قسمتی از شعر: کسی که مثل هیچکس نیست؛ از کتاب: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد؛ نوشتهی: فروغ فرخزاد متأسفانه بابا قدر مهارتهایم را نمیداند... امشب بعد از شام، وقتی باز هم به خاطر ورزش نکردن دعوایم کرد، سعی کردم برایش توضیح بدهم چهقدر به بازیهای ویدیویی علاقه دارم و میشود فوتبال بازی کرد. بدون اینکه پیش از بازی خودت را گرم کنی و خیس عرق باشی. اما طبق معمول بابا به توضیحاتِ منطقیام گوش نداد. بابا در کُل آدم باهوشی است، ولی وقتی پای عقل سلیم میان میآید، گاهی به او شک میکنم. مطمئنم حتی اگر به مهارتهای من در بازیهای ویدیویی پی ببرد، باز هم به نظرش بیفایده و بهدردنخور است؛ اما خوشبختانه کسانی که این بازیها را میسازند، آنها را «ضدوالدین» درست میکنند... از کتاب خاطرات یک بیعرضه؛ نوشتهی: جف کینی وقتی خورشید غروب کرد و هنوز خبری از «کری» نشد، مادربزرگش به پلیس تلفن کرد. افسر مسئول، مشخصات پسر گمشده را گرفت و همان شب جستوجویی را در منطقه شروع کردند که پنج روز طول کشید؛ اما هیچ ردی از او نبود. پلیس فکر کرد او ممکن است سوار اتومبیل فرد بیگانهای شده باشد. شاید ربوده شده بود؛ اما هیچکس چیزی ندیده بود. مثل این بود که روستا او را گرفته و قورت داده، این را یک پلیس گفت... از کتاب: ترس؛ اثر: آنتونی هوروویتس یک بار با استادم در دشتی نزدیک به دماغهی سرد قدم میزدیم. گفت: «آن گلِ بروملیا (نوعی گل شبیه به آناناس) را در آنجا نگاه کن.» و اندکی بعد گفت: «آن ارکیده را ببین!» چشمهای من به تماشای معجزهی موجودات کوچک عادت نداشتند. تمام آنچه در برابرم بود، تنها مجموعهی آشفتهای از گیاهان سبز بود و نه بیشتر. اندک اندک، در کنار او، توانستم دیدگانم را آموزش بدهم تا در آن مجموعه، گیاهانی را که میخواستم، بیابند. خودِ گذراندنِ زمان به تماشای آیههای الهی به شیوهی او، ما را در ارادهی زندگیِ خود کمک میکند. فقط یک چشم تعلیمدیده میتواند آنها را ببیند. امروز – هرچند مرتکب اشتباههایی میشوم- بیشتر عادت کردهام که در سناریوی پیش رویم، دستخط خداوند را تشخیص بدهم. همان گونه که برای کسی که میداند ارکیده وجود دارد، زیبایی ارکیده قابل تشخیص است، آیههای الهی نیز برای کسی تجلی مییابند که شهامتِ تشخیص آنها را داشته باشد. ویلیا بلیک (نقش، شاعر، و عارف انگلیسی) میگوید: «احمق قادر به دیدن همان درختی نیست که خردمند میبیند.» برای فهمیدن این موضوع بهای گزافی پرداختم؛ اما سرانجام آموختم. درخت؛ از کتاب: دومین مکتوب؛ اثر: پائولو کوئیلو
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 332 |