تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,413 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,363 |
پرانتز باز، آپارتماننشینی، پرانتز بسته (ص 40 تا 42) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 17، دوره 27، شهریور 95 - شماره پیاپی 318، دی 1395، صفحه 40-42 | ||
نوع مقاله: دانستنیها | ||
تاریخ دریافت: 16 بهمن 1395، تاریخ پذیرش: 16 بهمن 1395 | ||
اصل مقاله | ||
پرانتز باز، آپارتماننشینی، پرانتز بسته سیدسعید هاشمی مقدمه آپارتماننشینی از دستاوردهای عصر امروز است. تا دویست سال پیش، در جهان آپارتمانی وجود نداشته و تا صد سال پیش هم در ایران چنین چیزی نبوده است. وقتی جمعیت و حمل و نقل زیاد شد، آپارتمان هم به وجود آمد. البته در آن اوایل که آپارتمان به وجود آمد، آپارتمانها واقعاً آپارتمان بودند. اینجور نبود که چندتا قوطی کبریت را روی هم بچینند و پیشفروش کنند به مردم. آپارتمانهای اولیه وسیع بودند، اتاق داشتند، نور میگرفتند و خلاصه مشکلشان فقط نداشتنِ حیاط و آسانسور بود. الآن آپارتمانها حیاط دارند که فقط مخصوص پارک کردن ماشین است و جایی نمیماند که بچهها در آن بازی کنند. آسانسور هم دارند که روی آن نوشته ظرفیت: چهار نفر؛ اما دو نفر که سوارش میشوند، زِپِرتش قَمصور میشود و مثل آدمهای معتاد میافتد گوشهای و دیگر حرکت نمیکند. اتاقهای آپارتمانی هم که اندازهی لانهی مورچه است و وقتی تویش میخوابی، پایت از زانو، از در میافتد بیرون. صد یا دویست سال پیش آپارتمان را ساختند تا مشکلی از مشکلات انسانها را حل کنند؛ اما امروزه آپارتماننشینی یکی از مشکلات اساسی جامعهی ماست. رفتار ما داخل آپارتمان، ارتباط ما با همسایهها، رفتوآمدها و... تبدیل به مُعضَلی شده که برای حَل کردنش باید کُلّی کنفرانس گذاشت و پایاننامه نوشت. اینجور که دارد پیش میرود، چند وقت دیگر باید دوباره برگردیم به دورهی غارنشینی. در دورهی غارنشینی حداقل همسایهها از صدای پای همدیگر در راهپلهها ناراحت نمیشدند و وقتی همسایهای شیر آب را باز میکرد، داد نمیزدند که شیر را ببند خانهیمان را آب برد! از همهی اینها گذشته، درست است که آپارتماننشینی آمده تا مشکل مَسکن را حل کند؛ اما تا مردم با هم مشکل دارند، هیچ مشکلی حل نمیشود. اول باید ارتباطات سالم باشد. وقتی دوتا همسایه نتوانند با هم بسازند، آپارتماننشینی تبدیل به جهنمنشینی میشود. پیشخرید قصهی ما با غلامبک به آنجا رسید که غلامبک مثل همیشه پایش را کرد توی یک کفش که ننه من میخوام زمینها و مزرعه و الاغ و گوسفندهامو بفروشم و برم شهر. هر چه ننه غلام عِزّ و جز کرد که: «ننه، توی شهر که خبری نیست. میخوای بری آلاخون والاخون بشی؟» غلامبک جواب میداد: «نه، توی روزنامه خوندم یه جایی توی شهر، دارن بُرج میسازن و هنوز شروع نکرده، دارن واحدهاشو میفروشن. من با پولِ فروش زمینها و حیوونهام میرم یه آپارتمان پیشخرید میکنم.» ننهغلام میگفت: «بچهجون، چهقدر تو سادهای! آخه خونهای که هنوز نه به باره و نه به داره، میخوای بری چیچیشو بخری؟» اما غلامبک گوش نداد که نداد. همهی دار و ندارش را فروخت و رفت شهر و یک واحد آپارتمان در یک برج صدطبقه پیشخرید کرد. بعد هم آقای بُرجساز به او گفت: «حالا برگرد به دهاتتون، وقتی آپارتمان تکمیل شد من خبرت میکنم.» غلامبک رفت به ده و سالها منتظر ماند. بعد از چندین سال بالأخره به موبایلش زنگ زدند که چرا نشستهای؟ آپارتمانت تکمیل شده و بیا سندش را بگیر! غلامبک خوشحال و راضی، راه افتاد به طرف شهر. او بُرج صدطبقه را که از دور دید، گُل از گُلش شکفت؛ اما وقتی وارد آن شد نزدیک بود سکته کند. به آقای برجساز گفت: «تو که میگفتی آپارتمان تکمیل شده. پس کو؟» برجساز گفت: «پس اینجا که وایستادی کجاست؟ آپارتمان توئه دیگه!» غلامبک گفت: «اما اینجا که در نداره.» برجساز گفت: «خونهتون اوپنه.» ـ دستشویی نداره! ـ دستشویی میخوای چهکار؟ اَلَکی فضا اشغال میکنه. یه دستشویی توی حیاط ساختم که کُلّ ساکنان برج از اون استفاده میکنند. تازه توی این دوره زمونه که دیگه مردم خونه نیستند. همیشه یا سر کارند یا خونهی فک و فامیل. دستشوییتون رو هم همونجا برید. ـ حمامش کو؟ ـ سر کوچه یه حمام عمومیِ تر و تمیز هست که صاحبش هم با من دوسته. هر وقت کثیف شدید، برید اونجا. اسم منو هم بهش بگید تا باهاتون ارزون حساب کنه. ـ آشپزخونهش کو؟ ـ ای بابا! توی عصر اَتُم که کسی از آشپزخونه استفاده نمیکنه. دیگه همه فستفود سفارش میدن. ـ چرا دیوارهاش گچ نشدن؟ ـ گچ توی قولنامه نبود. گچکاری به عهدهی خودتونه. ـ چرا کف آپارتمان سرامیک نشده؟ ـ راستش دیدم فضای سبز واجبتره، پول سرامیک رو دادم بیرون آپارتمان، فضای سبز درست کردم تا قیمت آپارتمان بره بالا. به نفع خودتونه. ـ اما من که اون بیرون فضای سبزی نمیبینم! ـ ای بابا! مگه ششماهه به دنیا اومدی؟ ما تازه تُخم گل ریختیم توی خاکش. گل و سبزه که یهشبه درنمیاد. غلامبک گفت: «اما این خونه به درد من نمیخوره. من اینجا نمیتونم زندگی کنم.» ـ عیبی نداره. اگه نمیتونی زندگی کنی خودم اینجا رو با یه قیمت خوب ازت میخرم. غلامبک خوشحال شد که حالا هرچه شده، بالأخره پولش از دست نمیرود. گفت: «باشه. قبول! بریم قولنامه کنیم.» آقای برجساز گفت: «نه دیگه! نشد! قرار نیست حالا که ما داریم باهات راه میاییم، تو سر ما کلاه بذاری! این خرابه که خریدن نداره. برو این خونه رو تکمیل کن. یه چیز تر و تمیز دربیار، من خودم میام خونه رو ازت میخرم.» ضربالمثلهای جدید ●آپارتمانِ پیشکشو پلههاشو نمیشمارند! ●پاتو به اندازهی مَسکن مِهرت دراز کن! ●آپارتمان که واحدهاش زیاد بشه، بساز و بفروش ابوعطا میخونه! ●دستش به آپارتمان نمیرسه، میگه: آسانسور نداره! ●یه آپارتمان تصفیهشده، بهتر از صدتا ویلایی وامدار! ●توی هفت تا مسکن مهر، یه آپارتمان نداره! جوک توی یک دیوانهخانه، سهتا دیوانه رفته بودند روی شانههای همدیگر. رئیس تیمارستان داشت رد میشد که آنها را دید. جلو آمد و پرسید: «این چه رفتاریه؟ چرا سوار هم شدید؟» دیوانهی زیرین گفت: «ما یه آپارتمان سهطبقه ساختیم. من طبقهی اولم.» دیوانهی دوم گفت: «من طبقهی دوم هستم، ولی صاحبخونه قصد فروش منو نداره.» دیوانهی سوم گفت: «من طبقهی سوم هستم. اتفاقاً صاحبخونهام قصد فروش منو داره. آفتابگیرم. گرم میشم.» رئیس تیمارستان که ناراحت شده بود، سیلی محکمی زد توی گوش نفر پایینی. دیوانهی بالایی گفت: «دوباره درِ آپارتمان پایینی رو زدن. ما چه گناهی کردیم که هی باید مهمون بیاد خونهی همسایههامون؟» خانهی تقسیمی یه روز یه کشاورز که از کشاورزی خسته شده بود توی زندگی همهی درها به روش بسته شده بود تصمیم گرفت بره توی شهر زندگی کنه میدونست که باید یه کم دوندگی کنه زمین و گاو و گوسفندشو فروخت هم پیرهن و هم کمربندشو فروخت مثل یه بازرس از بُنگاهها بازدید کرد رفت یه آپارتمان پیشخرید کرد بهش گفتن: «برو دو سال دیگه بیا و تحویل بگیر توی این دو سال هم وسایل خونه و بار و بندیل بگیر که وقتی اومدی توی آپارتمان نشستی، خیالت راحت باشه.» بعد از اون، کارت استراحت باشه کشاورز بدبخت، قولنامه رو یه امضای سرسری کرد رفت و دو سال تموم توی شهر کارگری کرد بعد از دو سال وقتی رفت آپارتمان شو تحویل بگیره از بس ذوقزده بود، نزدیک بود اتوبوس، اونو زیل! بگیره اما نزدیک دفترِ یارو بسازبفروشه که رسید یهدفه سرجاش ماسید دید سیصد و شصت و پنج نفر دیگه توی صف هستن به هیش کدوم آپارتمان نرسیده و توی کف هستن فهمید که یارو بساز بفروشه، یه آپارتمانو به سیصد و شصت و شیش نفر فروخته همه مونده بودن نالون و گریون، آش نخورده و دهن سوخته کاری نمیشد کرد، قرار شد یه قرارداد تنظیم کنن خونه رو بین هم تقسیم کنن یعنی هر کدوم، یک روز در سال برن توی خونه چیکار میشه کرد، اینجوریه دوره زمونه! وقتی روزها رو تقسیم کردن روز آخر سالو به کشاورز بدبخت تقدیم کردن روز آخر سال، یعنی روز کبیسه که هر چهار سال یه روز نوبتش میرسه کشاورزه، خوشحال زنگ زد به اقوام که: چهار سال بعد تشریف بیارید خونهم برای شام... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 316 |