تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,399 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,342 |
ماجراهای یک فضایی بیعرضه روی زمین(6) (ص 50و51) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 21، دوره 27، شهریور 95 - شماره پیاپی 318، دی 1395، صفحه 50-51 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 16 بهمن 1395، تاریخ پذیرش: 16 بهمن 1395 | ||
اصل مقاله | ||
ماجراهای یک فضایی بیعرضه روی زمین(6) این قسمت: سیارهی خوردنی محدثه گودرزنیا گولگیل داشت سرسام میگرفت. توی سیارهی خودشان فقط ماشینهای آمبولانس و آتشنشانی حق داشتند با سرعت شصت کیلومتر در ساعت حرکت کنند. آن هم فقط توی لاینی که مربوط به همین ماشینها بود. حالا فکر کنید پسر جوانی که گولگیل سوار ماشینش شده بود، صدای موسیقی را زیاد کرده و داشت مُک صدوبیست تا میرفت. این به کنار، چنان لایی میکشید که گولگیل صد بار دعای «ترک سیاره» را خواند؛ همان اشهد خودمان که برای گولگیلاینها میشود دعای ترک سیاره. گولگیل حالت تهوع گرفته بود. سهتا از دستهایش زده بودند بیرون و ششتا چشمش هم فعال شده بودند. داشت تلاش میکرد دستها و چشمهایش را پنهان کند که پسر جوان گفت: «نگفتی کجایی هستی، مشتی؟» ششدانگ حواسش به جلو بود و خوشبختانه گولگیل را نگاه نمیکرد. گولگیل نفس عمیقی کشید و توی ساعت گفت: «میشه یهکم آرومتر برید؟» پسر سرعتش را کم کرد و گفت: «خیلی زبون باحالی دارید. باحالتر این ساعتته که ترجمه میکنه. از آفریقا اومدی؟ آخه انگار سر و ریخت قبیلههای آفریقایی اینجوریه. حالا چرا تنهایی؟» صدای موسیقی کرکننده بود و گولگیل صدای مترجم ساعت را نمیشنید. منتظر شهاب بود و آنقدر به صندلی خالیاش زل زده بود که همهجا صندلی میدید. بعد هم ناامید شده بود و در حالی که خودش را جمع کرده بود، با وحشت خیره شده بود به اتوبان. پسر جوان که سؤالپیچش کرد، خواست صدای ساعت را بیشتر کند تا صدای او را بهتر بشنود که شهاب را دید. شهاب داشت توی هوا برایش دست تکان میداد و شاکی بود که چرا گولگیل جوابش را نمیدهد. تندی گفت: «معذرت میخوام. اینجا سروصدا خیلی زیاده. متوجه نشدم.» شهاب به صندلیاش تکیه داد و گفت: «سوار شدی؟ من رو به راننده نشون بده.» گولگیل مچ دستش را بالا آورد و صفحهی ساعتش را به راننده نشان داد. او هم با کنجکاوی به ساعت نگاه کرد و گفت: «چه مشتی... داداش این رفیقت کجاییه؟ خیلی باحاله.» شهاب گفت: «خارجیه. از خارج اومده. زبون ما رو بلد نیست. لطف کنید بیاریدش لواسون. کرایه رو هم همینجا تقدیم میکنیم.» بعد تندی آدرس را به پسر جوان داد و نگذاشت بیشتر از این چیزی بپرسد. صفحه سیاه شد و تصویر شهاب محو شد؛ اما پسر جوان که دوباره پایش را روی گاز گذاشته بود، توی ساعت گفت: «جون من بگو از کجا اومدی. نکنه فضایی مضایی هستی.» گولگیل از شنیدن این حرف جا خورد. پسر جوان گوشی تلفن همراهش را از جیبش بیرون آورد و گفت: «جون داداش بیا یه سلفی بگیریم. آخه من به هر کی بگم یه مسافر فضایی سوار کردم که باور نمیکنه.» گولگیل تا آمد یک کاری بکند، پسر جوان خم شد سمتش و تیریک تیریک عکس گرفت. گولگیل توی ذهنش خودش را میدید که با همین عکسها لو رفته و افتاده دست زمینیها که میخواهند روش آزمایش کنند. چشمهایش را بست و تصمیم گرفت تا وقتی به خانهی شهاب نرسیده چشمهایش را باز نکند. ماشین که ایستاد، چشمهایش را باز کرد. باور نمیکرد زنده و سالم باشد. پسر جوان گفت: «بیا، رسیدیم خونهی فک و فامیلت.» و در حالی که به پلاک خانه نگاه میکرد، گفت: «برو زنگ بزن، من همینجا وایسادم.» گولگیل میخواست پیاده شود، ولی نمیتوانست. بدجوری سرگیجه گرفته بود. فکر کنم اگر ما هم بودیم همینطور میشدیم. سیستم دفاعی بدن گولگیل قاتی کرده بود. مغزش میگفت وقت خطر همهی چشمهایش باید فعال باشند و خود گولگیل زورکی چشمهایش را بسته بود. درِ ماشین را باز کرد؛ اما تا پایش را گذاشت روی زمین، تلپی ولو شد. زمین کج بود و هر کاری میکرد نمیتوانست بلند شود؛ البته زمین واقعاً واقعاً کج نبود. مغز گولگیل قاتی کرده بود. آخر سر هم کلاً مغزه بیخیال شد و خاموش شد. گولگیل بیهوش شده بود. وقتی چشمهایش را باز کرد توی تخت گرم و نرمی خوابیده بود و یک زمینی کنارش نشسته بود و داشت با کنجکاوی نگاهش میکرد. پدربزرگ شهاب بود که با کمک راننده، گولگیل را آورده بود توی خانه. گولگیل نیمخیز شد و مثل هنرپیشههای توی فیلمها همان جملهی معروف را گفت: «من کجام؟» زمینی که همان باباپرویز شهاب بود، دستش را گذاشت روی سر گولگیل و گفت: «هیششش... جات امنه باباجان، نگران نباش.» گولگیل دوباره سرش را گذاشت روی بالش و با ششتا چشمش یک دل سیر گریه کرد. نمیدانست از اینکه جایش امن است گریهاش گرفته یا شنیدن کلمهی باباجان. خب، دلش برای پدر و مادرش خیلی تنگ شده بود و در ضمن، اتاق را داشت آب میبرد. باباپرویز نمیدانست با آنهمه اشک چیکار کند. در آرامش نشسته بود و به گولگیل نگاه میکرد که با چهارتا دستش تند و تند اشکهایش را پاک میکرد و هیچ فایدهای هم نداشت کارش. دست آخر سطل زبالهی کاغذها را که گوشهی اتاق بود داد دست گولگیل که توی سطل گریه کند. بعد هم نشست پشت کامپیوتر و دنبال سیگنالهای فضایی گشت. باباپرویز از آن آدمهایی بود که توی همهی عمرشان به وجود آدم فضایی اعتقاد دارد. توی خانهاش یکعالمه دم و دستگاه داشت و مدام سعی میکرد با فضاییها تماس بگیرد. تک و تنها بود و تابستانها شهاب میآمد پیشش. همان موقع شهاب با دوتا نان بربری دورو خشخاشی آمد توی اتاق. رفته بود برای صبحانه نان بگیرد که گولگیل رسیده بود. وقتی دید گولگیل نشسته روی تخت گفت: «اِ... بیدار شدی؟ حالت خوبه؟» اما وقتی چشمش افتاد به ملافه و پتو و بالش خیس و سطلی که تا نیمه پر از آب بود، جا خورد. به بابابزرگ گفت: «وا! چی شده؟» بابا بزرگ گفت: «هیچی. یهکم دلش گرفته بود. گشنهمونه بابا، کجا موندی؟ برو صبحانه رو حاضر کن تا ما بیاییم.» شهاب شانههایش را بالا انداخت و از اتاق رفت بیرون. باباپرویز همانطور که روی صندلی نشسته بود گفت: «الآن دلت یهکم آروم شد گریه کردی باباجان؟ خیالت راحت. صد در دههزار همین امروز و فردا برت میگردونم خونهتون.» گولگیل با بغض گفت: «میشه به من نگید باباجان؟ من یاد بابام میافتم گریهام میگیره.» باباپرویز از روی صندلی بلند شد، یکی از دستهای گولگیل را گرفت و سعی کرد بلندش کند. در همان حال هم گفت: «آره باباجان. دیگه نمیگم.» زمین باز هم کج بود. گولگیل تلوتلو میخورد. باباپرویز زیر دستش را گرفت و بردش آشپزخانه و نشاندش پشت میز. شهاب میز صبحانه را چیده بود، پنیر، کره، مربا، تخممرغ، نان بربری دورو خشخاشی، چای و میوه. باباپرویز بگینگی یککم شکمو بود. یککمی هم شکم داشت، جوری که وقتی مینشست پشت میز، شکمش گیر میکرد به میز. یکعالمه موی سفید بلند داشت روی سرش و سبیلش هم پت و پهن بود و سفید. چشمهایش سبز بودند. قدّش هم فقط کمی از گولگیل بلندتر بود. شهاب برعکس باباپرویز لاغر بود؛ اما چشمهایش مثل باباپرویز سبز بود. اینها را گولگیل تازه داشت میدید. شهاب سهتا لیوان چای ریخت و گذاشت روی میز. به گولگیل نگاه کرد و گفت: «من، یعنی ما، نمیدونیم تو چی میخوری؟» گولگیل داشت دوروبرش را نگاه میکرد. شهاب گفت: «وا! با توأم.» گولگیل گفت: «خب، من هم نمیدونم. یعنی میدونم. یعنی سیارهی شما از مواد خوراکی درست شده. همهچیز اینجا خوردنیه.» شهاب با تعجب به باباپرویز نگاه کرد که یک لقمهی گنده کره مربا گذاشته بود توی دهانش و داشت میجوید. باباپرویز با دهان پر گفت: «خب، هر چی فکر میکنی میتونی بخوری، بخور باباجان. تعارف نکن. اینجا هم مثل خونهی خودته. بخور که بریم پشت دستگاهها ببینیم این خلبان خنگول شما جواب میده یا نه.» گولگیل فهمید اگر بخواهد با هر بار شنیدن کلمهی باباجان گریه کند، زمین را آب میبرد. برایش خیلی سخت بود و سیستم احساس شنیداریاش را خاموش کرد. یعنی اینکه گولگیلاینها هم مثل ما زمینیها با شنیدن بعضی کلمهها و حس کردن بعضی از بوها یاد یک چیزهایی میافتند؛ اما فرقشان با ما این است که میتوانند این بخش را توی سرشان خاموش کنند؛ البته عوارض دارد، ولی وقتی چارهای نداشته باشند مجبورند. گولگیل هم مجبور بود. سیستم را خاموش کرد. تکیه داد به صندلیاش و گفت: «اینجا، الآن خوشمزهترین چیز، این میز و صندلیهاست.» لقمه توی گلوی شهاب گیر کرد. باباپرویز با کنجکاوی گفت: «بخور ببینم.» گولگیل گرسنهاش بود، خجالت هم میکشید، رودربایستی هم داشت، ولی خم شد، دهانش را باز کرد و یک گاز گنده زد به میز آشپزخانه. یکجوری که انگار کیک یزدی گاز میزند؛ به همان سادگی، به همان راحتی. میز صدای قرچ گندهای داد و گوشهای که گولگیل گاز زده بود، مثل آرم شرکت اپل شد؛ یک میز گاز زده. تکهای هم که توی دهان گولگیل بود، کرچ کرچ صدا میداد، مثل صدای خیار جویدن ما. شهاب ترسید، بلند شد و با وحشت به گولگیل نگاه کرد که با کِیف لقمهاش را میجوید. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 188 |