تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,435 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,376 |
قصههای قرآن (ص 8 و 9) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 6، دوره 27، مهر 95 - شماره پیاپی 319، بهمن 1395، صفحه 8-9 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.22494 | ||
تاریخ دریافت: 17 اسفند 1395، تاریخ پذیرش: 17 اسفند 1395 | ||
اصل مقاله | ||
من ارباب مهربانم را دوست دارم مجید ملامحمدی
اربابم حمزه همیشه من را برای شکار، همراه خودش به صحرا میبُرد. او با اربابهای مکه فرق داشت. عصبانی نبود. سرِ من داد نمیزد. دست و پایم را نمیبست تا تنبیهم کند. بر سر و رویم شلاق نمینواخت. به کارهای سخت و وحشتناک وادارم نمیکرد. به من میگفت: «درست است که تو غلام هستی و من ارباب؛ اما هر چه باشد تو انسان هستی و مثل من نفس میکشی، غذا میخوری، فکر میکنی و غصه و شادی داری!» اربابم حمزه من را به شکار میبرد تا مثل خودش یک شکارچی قوی بشوم. ارباب خوبم میگفت: «چون تو هیکل ورزیدهای داری و اسبسوار تند و تیزی هم هستی، تو را به شکار میبرم تا یک شکارچی ماهری بشوی!» من و اربابم حمزه داشتیم از شکار برمیگشتیم که درست در مقابل کعبه، یکی از برادرزادههای او، جلو دوید و به او گفت: - سلام عموجان، خوب وقتی آمدی، ابوجهل بیداد کرده! اربابم حمزه که روی اسب سیاه و بلندقامت خود بود، ابروهای سیاه و پُرپشت خود را به هم پیچاند و پرسید: «ابوجهل چه غلطی کرده؟» او که هنوز نفسنفس میزد جواب داد: «امروز محمد(ص) داشت در کنار کعبه برای چند مرد سخن میگفت که ابوجهل از راه رسید، به او حمله کرد و او را با حرفهای زشتش آزار داد. چند مردِ قریشی(1) هم از او حمایت کردند. محمد(ص) آرام بود؛ اما ابوجهل بیپروا!» اربابم حمزه خشمگین شد. اگر او عصبانی میشد، عالم و آدم به وحشت میافتادند. برادرزادهاش محمد(ص) میگفت: «من پیامبر خدا هستم و برای تبلیغ دین اسلام انتخاب شدهام.»
اربابم حمزه همیشه به من میگفت: «برادرزادهام محمد(ص) هم امین است، هم راستگو و درستکار. من دارم به دین او فکر میکنم. من میخواهم با ارادهی قوی و فکر درست، به سراغ دین او بروم.» ناگهان اربابم حمزه فریاد زد: «کو؟ کجاست ابوجهل؟» چند مرد به طرف دیوار پشت کعبه دویدند. یک نفر گفت: «آن طرف است!» اربابم حمزه کمان خود را از پشت کمرش برداشت. دهانش کف کرده بود و چشمهایش به سرخی میزد. او میگفت: «من زنده باشم و کسی جرئت کند محمد(ص) را آزار بدهد!» من میلرزیدم. ابوجهل، بزرگ قریشیها بود و طرفداران زیادی داشت. اگر جنگ درمیگرفت، مکه در خاک و خون میشد. پشت سرِ اربابم حمزه، اسبم را حرکت دادم. اربابم حمزه به ابوجهل رسید. او را در بالای یک سکّو دید. از اسب پایین پرید و فریاد زد: «آهای ابوجهل، بندهی شیطان، آدمِ خودسر و هوسران! چه غلطی کردهای؟» ابوجهل ترسید. اربابم حمزه با کمان خود به دماغ او کوبید. ابوجهل نقش بر زمین شد. کسی جرئت نکرد برای کمک به او جلو بیاید. آن روز ابوجهل زنده ماند و به قبیلهی خود پناه برد. اربابم حمزه برای دلجویی، پیش برادرزادهاش محمد(ص) رفت و مسلمان شد. من هم مسلمان شدم. با مسلمان شدن اربابم حمزه، مسلمانها خیلی خوشحال شدند. □ آیههای 122 و 123 سورهی انعام، مربوط به حملهی حمزه، عموی حضرت محمد(ص) به ابوجهل است... 1. قریش، اسم یکی از قبیلههای مهم و معروف زمان جاهلیت قبل از اسلام بوده است. تفسیر مورد استفاده، تفسیر نمونه.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 312 |