تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,323 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,022,188 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,721,662 |
از خودت بنویس! (ص 12 و 13) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 8، دوره 27، مهر 95 - شماره پیاپی 319، بهمن 1395، صفحه 11-12 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.22511 | ||
تاریخ دریافت: 17 اسفند 1395، تاریخ پذیرش: 17 اسفند 1395 | ||
اصل مقاله | ||
نویسنده: رفیع افتخار
نوک خودکارش را گذاشته بود روی کاغذ و فشار میداد. فقط یک نقطهی مشکی؛ سر سطر. چشمهایش روی کاغذ سفید دودو میزدند. مغزش مثل صفحههای دفترش سفید بود. انگار پیچ و مهرههایش شل بودند و یا مغزش احتیاج به روغنکاری داشت. چند بار، کلهاش را با مشتش آشنا کرد که راه بیفتد؛ اما بیفایده بود، مغزش قفل کرده بود! با حرص خودکار را فشار داد. نوک خودکار از کاغذ گذشت و هالهای مشکی بر جای گذاشت. دفتر در چشمهایش بزرگ شد، مماس به بینی، تمام صفحهی صورتش را پوشانده بود. سرش را بالا آورد و بیهوا دفتر را رها کرد. وزن دفتر روی صورتش افتاده بود! از ذهنش گذشت: «کاش تمام کاغذها خوراکی بودند!» کالباس و خیارشور با چند پرِ کاهو و گوجه و نوشابهی تگری! احتمالاً دفتر را قورت میداد! آه کشید: «تو اینکاره نیستی!» دلشورهاش بیشتر شد و یاد فردا افتاد. همانطور که صورتش را زیر دفتر پنهان کرده بود، سرش را تکانی داد. بیهدف و ناامید وقتش را تلف میکرد. وقتی از بازیگوشی دست برداشت که دفتر سُر خورد و با صدای تاپی روی زمین افتاد. پدر و مادرش متوجهاش شدند. مادرش گفت: «پسرهی سربههوا! نمیتوانی آرامتر بازی کنی؟ بارها بهت تذکر دادم پای چیزهایی که از آنها استفاده میکنی، کلّی پول خرج شده. دفتر و کتاب مدرسهات را با اسباببازی اشتباه گرفتی.» لحنش هشداردهنده بود.
پسر، دست و پایش را گم کرد و با نگاهش معذرت خواست. یکدفعه قلبش شروع کرد به زدن و صورتش گر گرفت. اگر میفهمیدند! وقتی مادرش با همان لحن رنجیده گفت: «مشغول کارت باش!» لبخند محوی به لبش نشست؛ اما صدای پدرش نفس را در سینهاش حبس کرد: «بد نیست من و مادرت نگاهی به آن دفترت بیندازیم.» دستش میلرزید و با قدمهای سست پیش میرفت. دفتر را که به پدرش داد، نگاه ناخوشایند مادر طعم دهانش را تلختر کرد. پدرش قبل از اینکه پشت گوشش را بخاراند و زمزمه کند: «هوم! انشا!» سر خم کرد و به جلد زرد دفتر که با خودکار آبی و خط بچهگانهای رویش نوشته شده بود دفتر انشا، نگاه کرد. کمکم سبیلش با لبخندی به حرکت درآمد: «یک کلمه هم ننوشته، سفید سفید است.» و به طرف مادرش چرخید: «ستایش، ببین! هنوز همان موضوعی را به بچهها میدهند که به ما میدادند. انگار با زمانه پیش نمیروند.» مادرش با ابروهای به هم نزدیک، به موضوع انشا نگاه کرد و با تکان سر تأیید کرد. - یک موضوع قدیمی! سپس دوتایی مشغول بحثهای آموزشی و پرورشی کودکان شدند. اگر نمرههای افتضاحش را میدیدند، از خجالت آب میشد! صدای آزاردهندهی مادرش در گوشهایش پیچید: «به گمانم با درس انشا مشکل داری؛ حتی یک کلمه هم ننوشتی.» پسر سعی میکرد نگاهش را بدزدد. صدای پدر پردهی گوشش را لرزاند: «نوشتن کار لذتبخش و در عین حال آرامبخشی است؛ درست مثل یک قرص مسکّن برای تسکین دردها. من که به سنّ تو بودم، برای همین درس انشا سر و دست میشکستم و از آن نمرههای عالی میگرفتم. الآن خودم انشایت را مینویسم تا یاد بگیری چهطور بنویسی. در واقع میخواهم سند انشا را به نامت بزنم.» و همراه با لبخندی اطمینانبخش دستش را دراز کرد. پسر خودکار را داد و با یک حرکت سریع کف دست عرقکردهاش را به شلوارش کشید. پدر خواست شروع کند، ولی دید روی مبل راحت نیست. پایین آمد و گفت: «روی مبل انشایم نمیآید مگر اینکه اینطوری باشم... آنطور که در بچگی مینشستم و روی دفترم خم میشدم.» و با یک حرکت سریع دوزانو شد، قوز کرد و چارچنگولی روی دفتر فرود آمد. - یک سر انشا یادآور خاطرات کودکی است. انشا مثل رابطی، آدم را به آن دوران وصل میکند. و به مادرش نگاه کرد: «اگر نظر مرا بخواهی میگویم انشا نوشتن خیلی مهم است.» و تأکید کرد: «از آن مهمتر، نوشتن یک انشای خوب است.» سپس سرش را در دفتر فرو برد. کمکم لبخندی صورت پسر را رنگ زد. به نظرش پدرش، بامزه شده بود. یاد دورانی افتاده بود که پشتش سوار میشد و با هم دور اتاق میچرخیدند!
معلم او را صدا زد و اشاره کرد جلو برود. پسر نفس عمیقی کشید و از پشت میزش بلند شد. کلاس در سکوت محض فرو رفته بود. همه منتظر یک داستان تکراری بودند؛ انشای نانوشته! سپس، ارائهی لیستی از بهانههای اجقوَجق! آیا معلم تهدیدش را عملی میکرد و تنبلترین شاگرد کلاس را با گوشهای آویزان سرجایش مینشاند؟ چند نفر از پسرها، دفترشان را جلو صورتشان گرفته بودند و با اشاره به او ریزریز میخندیدند؛ اما تعداد بیشتری دلشان به حال بهروز میسوخت و آرزو میکردند جایش نبودند. احساس کرد کلاس دارد روی سرش آوار میشود. صدای ضعیف معلم در گوشش نواخته شد. میپرسید انشایی نوشته یا نه؟ یواش سر را تکان داد. صدا را ضعیفتر شنید. گفت پس زودتر بخواند و بیهوده وقت کلاس را نگیرد. به خود جرأتی داد. زبان را روی لب کشید و دفتر را مقابل چشمهایش گرفت. با لرزهای در صدا شروع کرد: «در آینده میخواهید چهکاره شوید؟» قبل از اینکه سر سطر جملهی دوم به تپق بیفتد، جملهی اول را با جانمرگی خواند. در جملهی بعدی به کلمهی «مشعشع» رسید و درجا زد و وقتی به کلمههای سخت و مشکل «حرمان»، «ابطال»، «سکندری»، «قریب الوقوع» و بهخصوص«تسلای خاطر» رسید، وا داد. مثل رادیویی که باتریاش تمام شده باشد صدایش ضعیف و ضعیفتر و خشدار شد. احساس خفگی میکرد! معلم چند قدمی به طرفش برداشت و با نگاهی سرزنشآمیز دفتر را از دستش کشید و به او که چون خرگوشی وحشتزده در دام افتاده بود، چشمغرّه رفت. ابروهای معلم بالا میپریدند و چشمهایش را سریع روی کلمهها میدواند. صدای معلم در سرش ترکید: «حاشا نکن که انشایت را مادرت نوشته، تو حتی روخوانی هم بلد نیستی. برای حفظ ظاهر هم شده یک بار هم از رویش نخواندی. پسرهی تنبل!» یکی از بچههای کلاس از همان ته جیغ کشید: «آقا اجازه! شاید پدرش نوشته است.» شلیک خنده چون بمب ترکید و روی سرش خراب شد. بهروز از خیالاتش زد بیرون. در اتاقش تنها بود.
دفتر را باز کرد و انشای پدرش را خواند. بار اول توی دلش خواند. دفعهی دوم آن را زیر لب زمزمه کرد و یک بار نیز بلند بلند، خیلی بلند، تقریباً با فریاد خواند. نفس راحتی کشید. چشمهایش را بست و به فکر فرو رفت. احساس میکرد باید دست به قلم ببرد و بنویسد. طولی نکشید که با خود تصمیمی گرفت. دفتر انشایش را باز کرد و شروع کرد به نوشتن. اولش سخت بود؛ اما بهروز تصمیمش را گرفته بود. باید خودش انشایش را مینوشت!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 320 |