تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,349 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,300 |
همان علیرضای جورابفروش... (ص 20 و 21) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 13، دوره 27، مهر 95 - شماره پیاپی 319، بهمن 1395، صفحه 20-21 | ||
نوع مقاله: گفت و گو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.22520 | ||
تاریخ دریافت: 17 اسفند 1395، تاریخ پذیرش: 17 اسفند 1395 | ||
اصل مقاله | ||
گفتوگو با کودکِ کار مریم قلعهقوند
اسمش علیرضاست. با اولین بارش برف زمستانی، سیزدهساله میشود. جثهی کوچکی دارد. صورتی کودکانه با شانههایی لاغر و ضعیف؛ یک گونیِ بزرگ و سنگین روی دوش انداخته و به سختی راه میرود. لباسهایش حسابی خاکی و کثیف شده است. گونی را روی زمین میگذارد تا نفسی تازه کند. جلو میروم و یک بطری آبمعدنی تعارفش میکنم. اول خجالت میکشد، دوباره تعارف میکنم. کمی آب مینوشد. میپرسم: - توی گونی چی داری؟ (مِن و مِن کنان جواب میدهد:) سطلهای زباله، پلاستیک، بطریهای آبمعدنی و نوشابه، قوطی کنسرو و... اینطور چیزها را جمع میکنم. - برای چه اینها را جمع میکنی؟ خُب این مواد بازیافتی است. میبَرم و به صاحبکارم میدهم. او هم کیلویی دوهزار تومان به من پول میدهد. - روزی چهقدر درآمد داری؟ بین دَه تا بیستهزار تومان. - با پولهایت چه کار میکنی؟ برای خرجِ خانه به مادرم میدهم. - مگر پدرت سرکار نمیرود؟ بله؛ یعنی نه... میرفت، ولی حالا کار نمیکند. - پدرت بیمار است؟ راستش نه، پدرم بنایی میکند. چند ماه پیش با یکی از دوستانش دعوا کرد و با چاقو او را زد، برای همین زندانی شد. - تا قبل از زندانی شدنش، کار نمیکردی؟ آن موقع هم کار میکردم. درآمد پدرم کم است. خانهی اجارهای داریم. مادرم هم کار میکند. سبزی پاک میکند و میفروشد. دوتا خواهر کوچکتر از خودم دارم. پدرم میگفت باید کار کنی! - کلاس چندم هستی؟ (سرش را پایین میاندازد) بیسواد نیستم. کلاس اول را خواندهام، ولی هنوز وقت نشده برای کلاس دوم ثبتنام کنم. - دلت نمیخواهد دوباره درس بخوانی؟ بله، خیلی دوست دارم، ولی نمیشود. اگر مدرسه بروم، تکلیف مادر و خواهرهایم چه میشود؟ اگر اجارهخانه را ندهیم، باز هم باید توی کوچه بخوابیم. پدرم که زندان است! اگر خانه هم باشد، کار نمیکند! - تو که گفتی پدرت بنایی میکند! راستش پدرم معتاد است و خیلی سرکار نمیرود... - چند ساعت در روز کار میکنی؟ صبحها از هشت صبح تا دو بعدازظهر مواد بازیافتی جمع میکنم. بعد از اینکه ناهار خوردم، تا نزدیکیهای غروب جوراب میفروشم. - از این همه کار کردن خسته نمیشوی؟ نه! کار کردن عیب نیست. - دوست داری بزرگ شدی چهکاره شوی؟ دلم میخواهد فوتبالیست شوم و در تیم استقلال بازی کنم. بعضی شبها خواب میبینم فوتبالیست شدم؛ اما وقتی بیدار میشوم، میبینم باز هم علیرضای همیشگی هستم (میخندد). - چه آرزویی داری؟ یک دوچرخهی آبی داشته باشم و صبحها با دوچرخه سرکار بروم. آخه شبها موقع خواب پاهایم خیلی درد میگیرد. - هرچه دلت میخواهد برایمان بگو. (کمی فکر میکند و میگوید:) چند روز دیگر تولد مادرم است. میخواهم زیاد کار کنم تا بتوانم برای روز تولدش، مادر و خواهرهایم را به سینما ببرم. تهماندهی آب بطریِ را سر میکشد و بطری خالی را در گونیاش میاندازد. گونی را بلند میکند و روی دوش میگذارد. با لبخندی کودکانه خداحافظی میکند و مثل یک مردِ بزرگ، آرام آرام دور میشود...
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 312 |