تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,323 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,022,203 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,721,670 |
وقتی که بچه های یمن، مرز را می شکافند... (ص 26 و 27) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 16، دوره 27، مهر 95 - شماره پیاپی 319، بهمن 1395، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: در جهان چه خبر؟ | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.22531 | ||
تاریخ دریافت: 17 اسفند 1395، تاریخ پذیرش: 17 اسفند 1395 | ||
اصل مقاله | ||
احمد یک نوجوان یمنی است. او در پایتخت یمن زندگی میکند. شهری به نام صنعا که تا پیش از این شهری آباد و زیبا بود؛ اما حالا ویران های که از هر طرفش آتش و دود بلند است. احمد یک نوجوان یمنی است که سالها در خیابان های یمن دستفروشی میکرد. پدرش یک کارگر ساختمانی بود که یک روز از بالای دیوار نیم ساخت های به زمین پرت میشود و یک پایش را از دست میدهد. او بعد از آن دیگر نمیتواند بنایی کند. پدر احمد بیکار م یماند و نگران شکم گرسن هی خانواده ی دوازده نفری اش مشود. به همین دلیل تصمیم میگیرد به عربستان برود. عربستان همسای هی مرزی یمن است؛ کشوری نف تخیز و پو لدار که به برکت نفت، همه چیز دارد. برخلاف یمن که یکی از فقیرترین کشورهای دنیاست و مردمش در حسرت خیلی چیزها هستند. پدر احمد در خیابا نهای مکه دس تفروشی م یکرد و پولی را که به دست م یآورد برای خانواد هاش م یفرستاد. این پول خیلی کم بود، اما هرچه بود نمی گذاشت که خانواد هی احمد ش بها گرسنه سر بر بالین بگذارند. پدر احمد روزها در خیابان دس تفروشی م یکرد و ش بها در کنار همان خیابانها میخوابید. وقتی که بچه های یمن، مرز را می شکافند... 26 مهر او سالی دو بار به صنعا برم یگشت تا خانواد هاش را ببیند؛ اما فرستادن پول ی کدفعه قطع شد. خانواده ی احمد هرچه منتظر ماندند پولی از پدر نرسید. ما هها گذشت؛ اما نه تنها خبری از پول نبود، بلکه از پدر هم خبری نم یشد. پدر ناپدید شد و پول هم قطع شد. خانواد هی احمد نه پولی داشتند و نه کسی را م یشناختند که بتوانند از طریق دادگاه این مسئله را پیگیری کنند. فقط یک بار به سفارت عربستان رفتند و موضوع را به مسئولین سفارت گفتند؛ اما مسئولین سفارت با عصبانیت آ نها را از سفارت بیرون کردند و گفتند این که نمیشود هرکس گم بشود، خانواد هاش بیایند دم در سفارت و داد و بیداد کنند. بروید وکیل بگیرید و شکایت کنید. خانواده ی احمد که نه راه شکایت را بلد بودند و نه پولش را داشتند، ماندند آواره و سرگردان. بالأخره احمد که بزرگترین پسر خانواده بود، تصمیم گرفت کار کند و نگذارد که خانواد هاش گرسنه بمانند. او چند دفتر، مداد، پاک کن، تراش و خرد هریزهای تحریری دیگر خرید، کنار خیابان نشست و آنها را با سود کمی فروخت. خیابانهای صنعا زنده بودند و میتپیدند. ماشینها میرفتند و میآمدند و مردم شاد بودند و از او خرید میکردند؛ اما از روزی که اولین موشک از سوی کشور عربستان به شهر او خورد، ورق برگشت. تعدادی از مردم از شهر فرار کردند و به شهرهای دورتر رفتند تا از خشونت جنگ در امان باشند. تعدادی هم لباس رزم پوشیدند و به مرز رفتند تا با دشمن بجنگند. شهر خلوت و ساکت شد. موش کها که آمدند خراب هم شد. حالا دیگر صنعا آن بهشت قدیم نیست. حالا صنعا خراب های است که میشود در خانه های ویرانه اش قایم موشک بازی کرد. احمد که بیکار شده بود، تصمیم گرفت شغلش را عوض کند. او برای رزمند ههای یمنی سلاح جاب هجا میکرد. تفنگ میبرد و باروت میآورد، فشنگ م یبرد و خشاب میآورد. رزمنده ها هم در قبال زحم تهای او پول کمی به او میدادند. احمد گاهی از موش کها و هواپیماهای عربستانی م یترسید. در دلش آرزو میکرد که کاش جنگ زودتر تمام شود و او بتواند دوباره دس تفروش یاش را از سر بگیرد. وقتی این را برای یکی از رزمند ههای کشورش گفت، آن رزمنده گفت: «این جنگ وقتی تمام میشود که عربستان و آمریکا در سرنوشت کشور ما دخالت نکنند و اجازه بدهند خودمان رئیس جمهور خودمان را تعیین کنیم. اگر ما یک رئیس جمهور خوب و بااراده داشتیم دیگر تو مجبور نبودی، دستفروشی کنی، دیگر پدرت مجبور نبود برای کار به یک کشور بیگانه برود. دیگر خانواده ی من و تو گرسنه نمی ماندند. » یک روز که احمد رفته بود لب مرز سلاح تحویل دهد، دید یک آمبولانس آمده و دارند تک های از خاک را گود م یکنند.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 317 |