... بعضی وقتها که جرج غذای تازهای درست میکرد، دلش میخواست خودش آن را برای پدرم ببرد تا عکسالعمل او را به غذای تازه بفهمد.
در این مواقع من هم به دنبال او میرفتم...
طرز غذا خوردن او مرا به اشتها میآورد؛ حتی من هر وقت صحنهای از «جویندگان طلا» را که در آن پدرم لنگهکفش کهنه را میجَوید، میبینم، اشتهایم تحریک میشود. او کارد را به سبک انگلیسی میگیرد، گوشت را با ظرافت میبُرد و در این موقع قیافهاش حالتی پرمهر و مجذوب میگیرد. به دقت لقمه را به دهان میبرد و آهسته میجَود، گویی که لقمهی غذا با ارزشترین چیزهای جهان است...
|
|
امشب شنیدم که در خواب گریه میکردی مگر خواب بد میدیدی؟ آیا کسی به خوابت آمد و تو را به گریه انداخت؟ با من از رؤیایت بگو حتی اگر من در آن سهمی نداشته باشم میدانم که هیچکس به اندازهی من، تو را دوست ندارد و هیچکس به اندازهی من از اشک تو در خواب، هراسان نیست بگو با من! چه کسی هر شب به خوابت میآید؟ چه کسی تو را به گریه میاندازد؟ با من از رؤیایت بگو و یقین داشته باش که عشق من حتی در خواب از تو مراقبت خواهد کرد!
|
دفتر مدرسه یک جای ترسناک است...
چندتا صندلی هم آنجا هست که بچههای بد روی آنها مینشینند.
خانوم من را تالاپ، روی یکی از صندلیهای آبی نشاند.
گفت: «اینجا منتظر باش.»
من یواش گفتم: «ولی من که بچهی بد نیستم.»
بعدش بلوزم را کشیدم روی سرم که هیچکس من را روی صندلی بچههای بد نبیند.
ولی از توی آستین بلند بلوزم یواشکی دید زدم. خانوم رفت درِ دفتر مدیر را زد...
مدیر یک کلّهی کچل دارد که شکل یک پاککن گنده است. مدیر دستهای بزرگ دارد. کفشهای برّاق پاش میکند. کت و شلوارش هم سیاهِ سیاه است...
|
|
... هیچکس به فکرش نمیرسید که مثل امروز آبنبات و شکلات را با سه تاس (وسیلهای شبیه به یک قاشق خیلی بزرگ) به مشتریها بدهد و فقط منظرهی دست خانم پَرچت که با آن ناخنهای دراز و کثیف وارد بانکه میشد تا مثلاً یک سیر آبنبات ترش بیرون بیاورد و به مشتریها بدهد، کافی بود تا همه را از مغازهاش فراری بدهد؛ اما ما پیه همهی این چیزها را به تنمان مالیده بودیم (یعنی: خود را برای چیزی ناگوار و ناراحتکننده آماده کردن)؛ چون آبنبات و شکلات به جانمان بسته بود...
چیز دیگری که باعث نفرت ما از آن زن بود، خسّت و تنگنظری او بود. امکان نداشت اگر کسی کمتر از شش پنس (واحد پول) از او خرید میکرد، به او پاکت بدهد. همیشه همهچیز را لای تکهای روزنامه میپیچد و به دست مشتری میداد.
حتماً درک میکنید که ما چه عذابی از دست خانم پَرچت میکشیدیم؛ اما نمیدانستیم با او چه کار باید بکنیم...
|
صدایی از درون تو میگوید:
باید به دیگران آن چیزی را هدیه کنی
که از هیچ جای دیگری نمیتوانند بگیرند!
|
|
خواهرم، هر روز به خدا نامه مینویسد
نامههای عاشقانه، بیغلط
و بدون خطخوردگی
و خدا هر روز برای او، شکلات میفرستد.
من هم دلم میخواهد برای خدا نامهای بنویسم،
حتی اگر غلط یا خطخوردگی داشته باشم،
فقط نمیدانم نامهها را به کدام نشانی بفرستم،
خواهرم نشانی خدا را به من نمیگوید!
|