تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,207 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,132 |
قصههای قرآن (ص 5) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 4، دوره 27، آبان 95 - شماره پیاپی 320، بهمن 1395، صفحه 5-5 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.22646 | ||
تاریخ دریافت: 22 اسفند 1395، تاریخ پذیرش: 22 اسفند 1395 | ||
اصل مقاله | ||
من از تو پولدارترم! مجید ملامحمدی
- آهای خروس دُمطلایی، چرا آن بالا ایستادهای و بِر و بِر من را نگاه میکنی؟ نکند یادت رفته که من چه کسی هستم و چه میگویم؟ ولید یک پیاز گندیده طرف خروس پرت کرد. خروس قوقولیکنان از روی دیوارهی تنور پرید و توی باغچه رفت. ولید آمد سر چاه، داد زد: «این نوکر تنبل و چاق کجا مُرده؟» برده که داشت زیر سایهی درخت انجیر چُرت میزد، از جا پرید و داد زد: «من اینجا هستم ارباب، داشتم علفهای هرز باغچه را میچیدم!» ولید دماغ خود را بالا کشید. کف دستهای نرم خود را به هم مالید و گفت: «مگر توی باغچه چهقدر علف هرز است که فقط در این یک هفته، من دَه بار این حرف را از تو شنیدهام!» برده جلو آمد و در مقابل ولید تعظیم کرد. ولید گفت: «مگر یادت رفته که من چه کسی هستم و چه میگویم؟» برده جواب داد: «نه، یادم نرفته... شما یک ارباب بزرگ و عصبانی و بیگذشت و شجاع هستید!» ولید داد زد: «خفه شو! یادم باشد فردا تو را بدهم دست یکی از بردهها شلّاقت بزند. حالا زود باش از این چاه یک سطل آب بالا بکش!» برده آرام آرام گریه کرد و آب را بالا کشید. زنِ ولید جلو آمد و گفت: «چه شده ولید؟ به این زبانبسته چه گفتی که دارد گریه میکند؟» ولید داد زد: «گفتم میخواهم فردا او را توی چاه بیندازم تا خفه شود!» صدای گریهی برده بلندتر شد. زن داد زد: «ای وای! از خر شیطان پایین بیا ولید...» ولید با آب سطل، سر و روی خود را شُست و کمی آرام شد. بعد صدایی شنید. صدای قارقار یک کلاغ بود. به اطراف خود نگاه کرد. کلاغ را روی شاخهی یک نخل دید. طرفش داد زد: «خفه، پرندهی بدترکیبِ بدصدا!» زن گفت: «چرا امروز عصبانی هستی مرد؟» ولید گفت: «عصبانیام، چون مردم یادشان رفته که من ولید بن مُغَیره، بزرگِ بتپرستان مکهام و همهی آنها به فکر و هوش من نیاز دارند؛ اما محمدj از وقتی که میگوید پیامبر خداست، مثل سابق، کسی به من تعظیم نمیکند و عربها از من فاصله گرفتهاند!» زن گفت: «چرا محمدj را از بین نمیبرید؟» ولید حرصی گفت: «او را بکُشیم؟ نکند یادت رفته که او از خانوادهای بزرگ و شجاع است. حمزه را نمیشناسی، عموها و پسرعموهای محمد(ص) را ندیدهای؟» زن در فکر شد. ولید ادامه داد: «من میخواهم پیش محمدj بروم و آخرین حرفم را به او بزنم.» ولید با عجله رفت و خودش را به حضرت محمدj رساند و گفت: «ای محمد، اگر پیامبری تو راست باشد، من از تو به این مقام سزاوارترم؛ چون هم سن و سالم از تو بیشتر است، هم مال و ثروتم!» لبخند دلنشینی بر لبهای حضرت محمدj نشست. زمین بوی بهشت گرفت و آسمان، طعمِ باران. خداوند دربارهی ولید یک آیه فرستاد؛ آیهای(1) که او را رسوا میساخت. □ هنگامی که آیهای برای آنها (کافران) بیاید میگویند: «ما هرگز ایمان نمیآوریم مگر اینکه همانند چیزی که به پیامبران خدا داده شد به ما هم داده شود. خداوند آگاهتر است که رسالت خود را در کجا قرار دهد...» 1. سورهی انعام، آیهی 124. تفسیر مورد استفاده: تفسیر نمونه. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 269 |