حالا هی ولخرجی کن!
قسمت اول
سیداحمد مدقق
بنده: مُراد جیبچی.
بابام: بهادر جیبچی.
مادرم: قیمتخانم.
و خواهرم: گوهر جیبچی.
من مُراد جیبچی هستم. هفده سالم است و توی یک خانوادهی چهارنفره زندگی میکنم و به قول بابایم، یعنی آقای بهادر جیبچی، دستمان به دهانمان میرسد. خدا را شکر! با این حال، بعضی وقتها آنقدر اوضاع جیبم خلوت میشود که تا چند روز موبایلم یک ریال هم شارژ ندارد و من فقط باهاش بازی میکنم. موبایلم را با پولی که تابستان پسانداز کرده بودم، خریدم. البته خیلی کم داشتم. برای همین توی مغازه، بابام دست به جیب شد.
بابایم میگوید: ما نسل اندر نسل دست به جیبمان خوب بوده. مثلاً جدِ بابابزرگمان (بزرگخاندان جیبچی) وقتی با یک دسته تاجر رفته بودند باکو، بار نِیشکر بیاورند، در چندین نوبت به کاروانسراهای بین راه که میرسیدند، نه یک بار که چندین بار دست به جیب شده و پول غذای همه را حساب کرده. وقتی هم که به بندر باکو رسیدند (آن زمان باکو جزء ایران بوده) دست به جیب شده و هم کرایهی اسبهای خودش و هم کرایهی اسبها و الاغهای بقیه را به رئیس کاروان داده. تاجرها هم دست مریزاد گفتند و از همان موقع اسمش جیبچی مانده. پدرم این حکایت را بارها و بارها برای دوستان و فامیلهای مادرم تعریف میکرد! بگذریم.
راستی گفتم: مادرم. مادرم یعنی «قیمتخانم» یک جورهایی نقطهی مقابل پدرم است. سخت دست به جیب میشود. خدا میداند که برای گرفتن پول بلیت یک فیلم سینمایی، گاهی دو- سه تا فیلم سینماییِ معناگرا برایش بازی میکنم! اما همین مادرم یک بار النگوهایش را فروخت تا بدهکاری بابا و چکهایی که کشیده بود صاف شود. تا یک ماه هر روز بابا را نصیحت میکرد که کمتر دست به جیب شود و کمی هم به فکر آینده و روزِ مبادا باشد. بعد تا بابا بهادر میآمد حکایت بزرگخاندان جیبچی و سفرنامهی باکویش را تعریف کند، مادرم میگفت: «به هر کسی رسیدید دست به جیب میشوید، به ما که رسیدید دست به یقه!»
البته اخلاق من بیشتر به بابایم رفته بود. با دوستانم که میرفتیم جایی، کرایهی ماشین را من حساب میکردم. موقعی هم که سالن ورزشی کرایه میکردیم فوتبال بازی کنیم، هر کسی سهمش را میگذاشت وسط، اما من بیشتر میدادم. بعضی وقتها همهاش را میدادم. اینها برایم مهم نبود. مهم شکست دادن تیمِ محلهی کارواش بود. محلهی کارواش دوتا چهارراه از ما بالاتر بود و سهتا کارواش داشت. به همین خاطر اسمش را گذاشته بودند: «محلهی کارواش».
همهی مسابقههایمان را از تیم محلهی کارواش باخته بودیم. قرار بود توی همان روزها یک مسابقهی دیگر بدهیم. شب که آمدم خانه، جلوی تلویزیون داشتم با موبایلم بازی میکردم که خاموش شد. هر کاریش کردم دیگه روشن نشد. فکر کردم شارژ باطریاش تمام شده، ولی اشتباه میکردم. فردا صبحش میخواستم ببرمش تعمیرگاه، ولی یک ریال هم پول نداشتم. رفتم از بابایم بگیرم، سرخ و سفید شد و صدای تلویزیون را زیاد کرد. گفت: «چهقدر با موبایلت بازی میکنی؟ برای درس و مشقت ضرر داره. تا آخر برج صبر کن!»
مامان گفت: «بابات دیروز با دوستانش رفته بودند رستوران، دست به جیب شده و هر دوازده نفر را حساب کرده. الآن هیچی پول نداره. خودت هیچی پسانداز نداری؟»
گفتم: «آخه آدم پدر و مادر داشته باشه، دیگه پسانداز برای چی بکنه؟»
مامان گفت: «واقعاً که یک «جیبچی» هستی!» نفهمیدم تعریفم کرد یا نیش و کنایه زد.
دو- سه روزی گذشت و من از دنیا بیخبر بودم. دم غروب که از سر کوچه رد میشدم، دیدم مهرداد شاد و شنگول جلوی دکهی روزنامهفروشی ایستاده. تا مرا دید گفت: «جایت خالی! سهتا به تیم محلهی کارواش زدیم.»
گفتم: «ای نامردا! رفتید بازی و منو نبردید.»
مهرداد گفت: «اتفاقاً اون شب دَه بار بهت زنگ زدیم. گوشیات خاموش بود. یهویی شد و فرصت نکردیم بیاییم در خانه.»
خواستم بپرسم گلها را کی زده، دل و دماغش را نداشتم.
مهرداد گفت: «جیبچیجان! موقع حساب کردن اجارهی سالن خیلی یادت بودیم. آخه کجا بودی پسر؟»
پیامهای بازرگانی:
1. چینیها میگویند: «طولانیترین راهها با اولین قدمها شروع میشوند.» نمیدانم چهقدر ربط داره، ولی منظور اینکه بیشترین پساندازها هم بالأخره از یک جایی باید شروع بشه، ولو با پولهایی به نظر کم و ناچیز.
2. آب در کوزه و ما تشنهلبان میگردیم. یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم. خودمان منبع ضربالمثل هستیم و رفتیم از چین و ماچین ضربالمثل پیدا میکنیم. به قول شاعر خودمان: اندک اندک جمع گردد، وانگهی دریا شود.
3. چهقدر خوبه که برای پساندازهایمان هم برنامه داشته باشیم! هم برای زمانش، هم برای مقدارش. زمان و مقدار را طوری در نظر بگیریم که همیشه بتوانیم طبقش عمل کنیم. مثلاً «هر هفته» و فلان مبلغ... آمدیم و بعضی وقتها پول بیشتری دستمان آمد. اشکالی نداره بیشتر پسانداز کنیم؛ اما سعیمان را بکنیم که از آن حداقلی که در نظر گرفتهایم، کمتر نشه؛ و اگر شد دفعههای بعد جبرانش کنیم.
4. تدبیر چیز خوبی است. پسانداز هم نوعی تدبیر و آیندهنگری است، ولی حواسمان باشه تبدیل به حرص نشه. روزیرسان خداست.
5. برای پساندازهایمان هدف تعیین کنیم. اینطوری هم انگیزهی بیشتری داریم، هم دلیل روشنتری برای پسانداز کردن.
6. در حالتهای پیشرفتهتر میتوانیم چندین نوع پسانداز برای خودمان تعریف کنیم؛ پساندازهای کوتاهمدت برای هدفهای کوچکتر و پساندازهای طولانیمدت برای هدفهای بزرگتر.
فهرست مطالب