تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,172 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,095 |
ریحانه (ص 14 و 15) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 9، دوره 27، آبان 95 - شماره پیاپی 320، بهمن 1395، صفحه 14-15 | ||
نوع مقاله: گفت و گو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.22651 | ||
تاریخ دریافت: 22 اسفند 1395، تاریخ پذیرش: 22 اسفند 1395 | ||
اصل مقاله | ||
گفتوگویی با دخترک گلفروش سرِ چهارراهها فاطمه مشهدیرستم
در حال گذر از سربالایی خیاباناند که میبینمشان. کاملاً مشخص است با تمام قدرتی که در بدن دارند، چرخ را هُل میدهند! برای ماشینها انگار دیدن چنین صحنهای، نه عجیب است و نه اهمیتی دارد؛ چون آنها هم انگار با تمام قدرتی که دارند، پا را روی پدال اتومبیلشان گذاشته و تا میتوانند، گاز میدهند؛ آن هم در چنین خیابان کمعرضی! تازه موتورها هم با شعبدهبازی، لابهلای ماشینها را جولانگاه خود کردهاند؛ طوری که شما به چرخدستی که با هن و هن دو نفس خسته، راه میرود و به گلها و گیاهانی که با طراوت و سرسبزی و زیبایشان به روی آنها لبخند میزنند هم نگاه کوتاه و مهربانانهای نمیکنند! نگاه مهربانانه پیشکش! دود سیاه و آبی اگزوزهایشان را هم به ریههای پاک و کوچک گلها، میفرستند! عرق از سر و صورت دخترک و پیرمرد که پوستی تیره و آفتابخورده دارند، سرازیر است! این را از پاک کردنهای پشت سر هم سروصورتشان میفهمم. آفتاب، داغ داغ است. باید زودتر دست به کار شده و بهانهای قابل قبول پیدا کنم! بهانهای که در عین بهانه داشتن، صداقت هم درش پیدا شود! صداقتی که برای گفتوگو با دخترک، لازم دارم؛ وگرنه که وسط خیابان، آن هم ناگهانی، چهطور یک رهگذری مانند من، میتواند برود کنار آنها و حرفهایشان را شکار کند و بگوید سلام و خداحافظ. ممنون که گذاشتید دردتان، سوژهی کارم بشود! چرخدستی پر از انواع گلدانهای گل، از شمعدانی گرفته تا نسترن و برگ قاشقی و گندمه و یک عالم گلدانهای سرسبز بیگل و باگلی است که جایشان میتواند در هر مکان خوبی باشد. مثل یک اتاق، یا یک حیاط قدیمی و یا یک بالکن کوچک. برای یک چشمنوازی زیبا و رنگین، به جای پردههای رنگ و رو رفته و حصیرهای پاره! ده دقیقهای میشود که حواسم را به دخترک و پیرمرد، با آن چرخدستی پُر از گلشان دادهام! میروند و میروم! کمکم به یک سهراهی نزدیک میشوم. میایستند. میایستم! چیزی به هم میگویند. فاصله و موقعیتی که دارم، نمیگذارند صورتشان را ببینم، تا شاید از لبخوانی، متوجه حرفشان بشوم! با خودم برای شروع کار ناگهانیام که کاملاً غیرمنتظره بوده، کلنجار میروم. دخترک و پیرمرد از سهراهی به طرف چپ میپیچند. آهسته آهسته، دنبالشان میروم. یک خیابان فرعی و خلوت است. چرخ را به طرف پلی که بین خیابان و پیادهرو است، هل میدهند. پل آهنی که برای ورود ماشین به پارکینگ، روی جوی آبی گود، اما خشک، درست کردهاند! یکی از چرخها در فاصلهی بین دو آهن پل گیر میکند. دخترک و پیرمرد با آن جثههای کوچکشان، برای گذر چرخ حسابی قدرتنمایی میکنند! فوری کیفم را میاندازم روی شانهام و میدوم طرفشان. از کنارهی چرخ میگیرم و میگویم: - حالا... در همین لحظه، پسر جوانی نزدیک میشود. خوشحال میشویم؛ اما نه... با بیتفاوتی نگاهی میکند و میخواهد بگذرد که طاقت نمیآورم، صدایش میکنم! - آقا... آقا... ببخشیدها... شما که میبینید چه وضعیه! خب، بیایین کمک کنین دیگه! پسر جوان در رودربایستی گیر میکند. با اخم میآید جلو و آنوقت چهار نفری، هرچه زور داریم برای نجات چرخ، بیرون میریزیم! بالأخره چرخ از میان میلههای آهنی، نجات پیدا میکند! پسر جوان دستهایش را در هوا میتکاند و میرود. من میمانم. دخترک و پیرمرد، چرخ را به کنار پیادهرو، میبرند. نفس بلندی میکشند و روی پلهی مغازهای که بسته است، مینشینند. پیرمرد که در این گرما، و برعکس سرازیر بودن عرق از سر و کلهاش، یک کت کتان سربازی کهنه به تن دارد، با دستی پینهبسته و خاکی، کلاه سبزش را از روی سر برمیدارد. سروگردنش را با همان کلاه قلابباف سبز، پاک میکند و به دیوار پشت سرش تکیه میدهد. دخترک از کنار چرخ، کیسهای پلاستیکی بیرون میکشد. نان لواش و کوکوی سبزی! چشمم به فلاسک کهنهای که کنار یکی از گلدانهاست، میافتد. با خودم میگویم: «عجب! چه مجهز!» صدای دخترک را میشنوم... - خانوم... خانوم... نگاهش میکنم. میخندد. تازه متوجه میشوم برعکس آنچه که دربارهی سن و سالش فکر کردهام، حتی کمی هم کوچکتر است. جواب خندهاش را میدهم. دخترک نان لواش و کوکوی سبزی را روی زمین، با پهن کردن روزنامه و کیسهی پلاستیکی، بساط میکند و میگوید: - بیا تو هم بخور. خوشمزهاس. مادرم پخته. مردد میمانم چه کنم! صدای پیرمرد را میشنوم... - بیا دختر... تمیزه... نمک نداره... غذای زحمتکشیه... برکت داره... بیا یه لقمه بخور... میخندم و فوری میگویم: - چشم. شماها مشغول بشید، الآن برمیگردم! در فاصلهی بیست – سی متری، یک سوپر است. میروم و با سه بطری آب خنک برمیگردم و میگویم: - بفرمایین... به خدا اینها هم از زحمتکشیه! برکت داره! هر دو میخندند و خود را جمعوجور میکنند تا جایی را هم برای من، روی پله باز کنند. مینشیم. حالا من و دخترک و پیرمرد، برای خوردن ناهار، کنار پیادهرو، مهمان کوکوسبزی و نان لواش هستیم! پیرمرد کلاهش را دوباره به سر میگذارد و خودش را سر میدهد روی زمین، پای دیوار! نمیدانم هوا خنک شده یا ما! پیرمرد دراز میکشد و در نهایت آرامش، میخوابد! دخترک میماند و من! نگاهش میکنم و اسمم را میگویم و میپرسم: - اسم تو چیه؟ - (میخندد) ریحانه. به پیرمرد اشاره میکنم و دوباره میپرسم؛ - پدرته، هان؟ - آره. - چند سالشه؟ - نمیدونم! - همیشه کمکش میکنی؟ - نه. هر وقت بتونم. آخه پیره. گناه داره. زورش نمیرسه! - هر وقت بتونی؟ پس وقت مدرسه رفتن که نمیتونی، چیکار میکنه؟ - نمیرم! - یعنی اصلاً؟ - نه... اون اول – اولها میرفتم؛ اما الآن دیگه نه. - ترک تحصیل؟ از کلاس چندم؟ - نصفه چهارم! - چرا؟ دوست نداشتی یا نشد؟ ریحانه آهی میکشد، به چرخدستی نگاه میکند و میگوید: - نه... دوست داشتم؛ اما نشد. تازه... داداشم و خواهرم مثه من هستند! یعنی عین عین من که نه... یه جور دیگهاش! آخه وقتی داداشم درس میخونده، ماشین زیرش میکنه. بابام پول نداشته خوب معالجهاش کنه. اینه که فلج میشه. الآنم گاهی که حالش خوبه، میره چسب زخم و یا اسکاچ میفروشه. خواهرم عروسی که میکنه، شوهرش بعد چندوقت، میمیره. یعنی اولش از بالای ساختمون میافته. بیهوش میشه. بعد میمیره. مادرم همیشه میگه، خوبه که خواهرت بچه نداره؛ وگرنه اونم صاحب زندگی نمیشد! ریحانه سرش را با چشمهایش که پر اشک شده، پایین میاندازد. با خودم فکر میکنم این چه روزگاری است که دختر نوجوانی باید این حرفهای تلخ را، تعریف و نقل قول کند! نگاهش میکنم. به شاخههای خشک درخت روبهرو، خیره شده است. ناگهان از جا بلند میشود و دفترچهای را از داخل چرخ، گوشهی یکی از گلدانها، بیرون میآورد. از وسط آن یک ورق کاغذ سفید بیرون میکشد. یک نقاشی است! از ریحانه میپرسم: - این چیه؟ میخندد و جواب میدهد: - من کشیدمش! - نقاشی دوست داری؟ به جای هر جوابی، جور عجیبی به نقاشیاش نگاه میکند و دوباره میگوید: - من کشیدمش! کاغذ را میگیرم و تماشا میکنم. یک نقاشی خیلی خیلی ساده با خودکار قرمز، با خطوطی محکم. یک لباس عروس! - خیلی خوب کشیدی ریحانه... اینمدلی دوست داری، هان؟ خجالت میکشد. سرش را تکان تکان میدهد و لبخند میزند. میپرسم: - راستی چند سالته؟ - سیزده سال. - اما از دور، یه کوچولو بزرگتر به نظر میآیی. گوشیام را از کیفم درمیآورم و روی علامت «دوربین» اشاره میکنم و میگویم: - میخوام عکس بگیرم!
با اخم جواب میدهد: - نه... نه... خجالت میکشم... یه وقت دوستام میبینن، میفهمن چه کار میکنم! و در همین حالت، مقنعهی پاره و خاکی خاکی روی سرش را جلوتر میکشد! فوری میگویم: - منظورم عکس از نقاشیای هست که کشیدی... میخندد و با یک «آهان» کشیده و بلندی نایلون و خردهنانها را، میاندازد پای درخت، توی باغچه، حالا اخمش باز شده است. میگویم: - آخه خوب نشده، به کی میخوای نشون بدی؟ همانطور که از نقاشی ریحانه عکس میگیرم، جواب میدهم: - میخوام این حرفهایی رو که زدیم با این عکس بدم یه جای خوب. راستی به جز این، نقاشیهای دیگه هم کشیدی؟ - نه، بیشتر همین رو میکشم. شکل لباس عروس دختر همسایهمون بود آخه. تازه، این جاهاش (دامنش را نشان میدهد) یه عالمه چین هم داشت. برق – برقم میزد! اینقدر قشنگ بود که نگو... (میخندد) - خب، پس تور سر و گل دست عروس هم لابد اینها هستند! (به بالای عکس لباس، روی ورق کاغذ، اشاره میکنم) جواب میدهد: - آره... اونا گل دسته و این یکیام تور سره! - انشاءالله تو هم چند سال دیگه میپوشی! ناگهان خندهاش محو میشود و بریده – بریده میگوید: - خواهرم که نپوشید. منم... بزرگتر که... شدم... نه... نمیشه! هر دو، درِ بطری آبهایمان را باز میکنیم. ریحانه به صورتش میپاشد و من اما، مینوشم و بعد میپرسم: - چرا ریحانه؟ چرا میگی نمیشه؟ - آخه... آخه... ما... ما پول نداریم... یعنی پولدار نیستیم. بعد از این حرف، راست مینشیند. خیره خیره نگاهم میکند و ادامه میدهد: - مادرم مریضه... من سیزده سال دارم؛ اما میفهمم. نگاه کن... بابام اینطوریه... اصلاً میدونی ما چهقدر هر روز راه میریم؟ چرخ خیلی سنگینه. دستام درد میگیره. طفلک بابام... شبا همیشه سرفه میکنه... من دوست داشتم درس بخونم. دوست داشتم مثل دخترای خالهجمیلهام، اعظم و زهره، درس بخونم؛ اما چرخ میبرم. گل میفروشم. گل قشنگه؛ اما عاقبت نداره. دلم میخواست توی خونه باشم. جلوی کولر. یخ کنم. یخ بزنم... ریحانه، بلند میشود و فلاسک چای را میآورد. درِ ترکخوردهاش را لیوان میکند. تا نصف، پر از چای کرده و میگوید: - بیا... بخور... سایهاس... گرمت نمیشه! تشکر میکنم. سه – چهار زن و مرد رهگذر، از مقابلمان میگذرند. نگاهشان به ما، تعجبآمیز است! ریحانه بیاعتنا ادامه داده و میگوید: - مال دیروز غروبه! مادرم گفت حیفه بریزیم بیرون. اسراف میشه! این حرف ریحانه، چنگ بیشتر به دلم میزند. چیزی به رویم نمیآورم. از کیفم دوتا شکلات درآورده و به ریحانه میدهم. خوشحال میشود. کاغذ هر دو شکلات را باز میکند و یکجا، میاندازد توی دهانش و لپش را باد میکند. هر دو میخندیم. ریحانه به شیرینی یک شربت گوارا، چای بدرنگ از دیروز غروب مانده را کمکم سر میکشد تا به قول مادرش، اسراف نشود! دنبالهی صحبت را میگیرم و میپرسم: - همیشه این طرفها گل میفروشید؟ - نه... جاهای دیگه هم میریم. - مردم دوست دارن گل و گیاه بخرن؟ - نمیدونم. بعضی آدما میخرن دیگه... تازه، چونهام میزنن. امروز، اون پایینتر یه مغازهه، چهارتا گلدون خرید. دوتا نسترن و دوتا شاهپسند. اون چونه نزد! اما یه خانمه که گلدون عطری خرید، هی گفت دخترخانوم کمتر بده، کمتر بده! - همهی گل و گیاهها رو میشناسی؟ نه... بابام میدونه. آخه جوونیاش باغبون بوده. الآنم که خب، مجبوره اینطوری کار کنه. - سخته، آره؟ سرش را پایین میاندازد. دکمهی روپوش کهنهاش را باز و بسته کرده و نگاهی به پدرش که آرام، خر – خر میکند، انداخته و میگوید: - خیلی... بعد خیلی ناگهانی ورق کاغذ نقاشیاش را میگیرد جلوی من و میگوید: - تو از اینا دوست نداری؟ خندهام میگیرد. جواب داده و میگویم: - همه دوست دارن! - راستی گفتم همیشه از اینا میکشم؟ میخوام اگه بشه، وقتی بزرگ شدم لباس عروس بدوزم! ورق نقاشی را میگذارد توی دستم. - بیا... یادگاری من به تو! توی مدرسهام به دوستام یادگاری میدادم! نقاشی یادگاری را میگیرم. یک دستبند ساده از منجوق، توی دستم است. از مچم میکشم بیرون و میگویم؛ - اینم یادگاری من به تو! همین وقت پیرمرد از خواب بیدار میشود. اول دوروبرش را تماشا میکند و بعد، نگاهی به من و ریحانه میاندازد و میگوید: - آخی... عجب چرتی زدمها! پاشو بابا... پاشو بریم. به ریحانه میگویم: - کاش میشد از شماها عکس بگیرم. اگر به پدرت بگم چی؟ اجازه میده؟ - به بابام؟ نه... بابام ناراحت نمیشه... من... اما حرفش را ادامه نمیدهد، ولی کمی بعد میگوید: - باشه. بگیر؛ اما فقط یکی. یه جوری بگیر که اگه دوستام دیدن، نفهمن من و بابام هستیم! قبول؟ آرام میزنم روی شانهاش و میخندم. هر سه از جا، بلند میشویم، کمی بعد، چرخدستی پر از گل و گیاه، از روی پل، میگذرد و دوباره، وسط خیابان، حرکت میکند! آنوقت من، پشت سر ریحانه و پدرش، از فاصلهای نه چندان دور، میایستم و از ریحانه، که همیشه دوست دارد، عکس لباس عروس، نقاشی کند، در پشت چرخ پر از گل و گیاهشان، و پیرمردی که تابستان به این گرمی، کت سربازی رنگ و رو رفتهای به تن دارد، عکس میگیرم. فقط یک عکس!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 287 |