تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,252 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,164 |
پرانتز باز، سیگار، پرانتز بسته | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 14، دوره 27، آذر 95 - شماره پیاپی 321، بهمن 1395، صفحه 20-21 | ||
نوع مقاله: طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.22692 | ||
تاریخ دریافت: 15 فروردین 1396، تاریخ پذیرش: 15 فروردین 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سیدسعید هاشمی
مقدمه سیگار یک بلاست. این را دیگر همه میدانند به جز سیگاریها؛ یعنی دوست ندارند بدانند. فکر میکنند که با کشیدن سیگار حال و هوایشان عوض میشود. البته هوایشان دقیقاً عوض میشود؛ یعنی هوای پاک اطرافشان را تبدیل به هوای تهران میکنند؛ اما وقتی بهشان میگویی، یک جوابی بهت میدهند که اصلاً پشیمان میشوی که چرا گفتهای. سیگار مدت زمان زیادی نیست که وارد دنیای ما شده است؛ اما از وقتی که آمده، صدای ریهها را درآورده است. یک زمانی توی مهمانیها، عروسیها و ختمها هم سیگار میکشیدند و کسی به سیگاریها نمیگفت که بالای چشمتان ابروست؛ اما امروزه فرهنگ کمی بالا رفته و دیگر در جمع سیگار نمیکشند. اگر هم بکشند، یواشکی میکشند و فکر میکنند که کسی نمیفهمد؛ یعنی اصلاً فکر بو و دود آن را نمیکنند که توی جمع پخش میشود و آبرویشان میرود. همین است دیگر! سیگار باعث میشود که مغز هم از کار بیفتد. حالا اگر سیگاریها این را بخوانند، میگویند به ما توهین شده و ممکن است تجمع کنند و علیه ما شعار بدهند. همینمان مانده که به خاطر شکایت سیگاریها به زندان هم برویم. دانشمندان توی این همه سال هنوز نتوانستهاند چیزی اختراع کنند که جای سیگار را بگیرد؛ البته قاچاقچیها بیکار ننشستند و جای دانشمندان را پر کردند؛ یعنی چیزی اختراع کردند که جای سیگار را گرفته است. چیزی به نام شیشه. ما دوست داریم توی دنیا حتی یک سیگاری هم نباشد؛ اما مگر میشود؟ پس کارخانههای سیگارسازی و سیگارفروشها چهکار کنند؟ زمان قدیم یک ضربالمثل بود که میگفت: «یک آدم سیگاری در جوانی سیگار میکشد تا به همه بگوید که بزرگ شده است و سی - چهل سال بعد دقیقاً به خاطر همین مسئله سیگار را ترک میکند.» اما این ضربالمثل مال قدیم بود. الآن دیگر ترک هم نمیکنند. فوقش سیگارشان را عوض میکنند. امان از دست این سیگاریها که سرطان هم نتوانست جلو سیگار کشیدنشان را بگیرد.
جوک 1 جوانی رفت خواستگاری. پدر دختر از او پرسید: «خب پسرجان! بگو ببینم، اهل خلاف که نیستی؟» جوان فکری کرد و گفت: «والّا اهل خلافِ اونجوری که نه... اما بعضی وقتها آدامس میجوم.» پدر دختر گفت: «خب حالا آدامس عیبی نداره. حالا برای چی آدامس میجوی؟» جوان گفت: «برای این که دهنم بوی سیگار نده.» پدر دختر با تعجب پرسید: «مگه سیگاری هستی؟» جوان گفت: «راستش توی زندان سیگاری شدم!» 2 مادر داشت میرفت بیرون برای خرید. به بچهی کوچکش گفت: «پسرم من میرم بیرون، زود برمیگردم. به کبریت دست نزنی!» بچه گفت: «نه مامان، من خودم فندک دارم.» بچهی پررو بچه: «بابا برای چی سیگار میکشی؟» بابا: «آخه بعضی وقتها اعصابم خُرد میشه. سیگار میکشم که اعصابم آروم بشه.» بچه: «خب اگه میخوای اعصابت آروم بشه برو ورزش کن، یا برو خوراکی بخور!» بابا: «هه... هه... هه... چه بچهی کنجکاوی! میدونی پسرم من دیگه به سیگار کشیدن عادت کردم. اگه نکشم، سرم درد میگیره.» بچه: «ولی از من میشنوی، همین الآن سیگار رو ترک کن. دیگه نکش. اگه بکشی، بد میبینی.» بابا: «هه... هه... هه... چهقدر این بچه به فکر سلامتی منه! باشه پسرم! روی این قضیه فکر میکنم.» بچه: «باید از همین الآن ترک کنی!» بابا (در حالی که سیگاری میگذارد گوشهی لبش): «هه... هه... هه... چهقدر سمجی تو پسر گُلم! گفتم که نمیشه.» بچه: «باشه! پس هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!» (و میدود میرود به آشپزخانه، پیش مادرش) دو دقیقهی بعد: بوووومممممم مادر: «صدای چی بود؟» بابا (با ناله): «خدا لعنتت کنه بچه! مگر اینکه گیرم نیفتی! با همین پاکت سیگار، مچالهات میکنم! چرا باروت ریختی توی سیگار من؟» مادر به بچه: «پسرم، تو این کار زشت رو کردی؟» بچه: «به من چه! من چندبار بهش گفتم بد میبینی، خودش گوش نکرد.» دو روز بعد: بچه: «بابا برای چی اینقدر تخمه میشکنی؟» بابا (با عصبانیت): «خانم، اون کمربند من کجاست؟ زود بیارش!» سیگارها سیگارها توی قفسهی مغازه جمع بودند و داشتند باهم صحبت میکردند. سیگار الف میگفت: «من از همه بهترم، چون گرونترم.» سیگار «ج» گفت: «اینکه دلیل نشد! من از همه مهمترم، چون بیشتر جوونها منو میخرند.» یک سیگار باریک و قلمی گفت: «هه... هه... هه... دلیل تو هم دلیل نشد! یعنی هر آشغالی رو که مردم بیشتر بخرند، مهمتره؟ من از همه مهمترم؛ چون خانمها بیشتر منو میخرند.» یک سیگار کوتوله گفت: «نخیر! اینجا افکار فمینیستی جایی نداره. باید آزاداندیش باشی. مهمترین سیگار، من هستم که فقیر فقرا میان سراغ من.» در همین وقت جوان کمسنوسالی وارد مغازه شد. ـ آقا سلام! لطفاً یه نخ سیگار بدید! مغازهدار گفت: «چه سیگاری؟» جوان کمی فکر کرد و گفت: «اِمممممم... یه سیگار خوب!» مغازهدار کمی به سیگارهای توی قفسه نگاه کرد و بعد یکی از بستههای سیگار را برداشت. از داخل آن یک نخ داد به جوان و گفت: «بگیر جوون. این سیگار، سیگار خوبیه. همسنوسالهای تو بیشتر از اینها میکشند.» جوان سیگار را گرفت و رفت. سیگارهای دیگر با حسرت به نخِ سیگاری که توی دست جوان بود و داشت دور میشد، نگاه میکردند. یکی از سیگارها به بستهی سیگاری که یک نَخَش را به جوان داده بود، نگاهی کرد. بستهی سیگار با اُبّهت و افتخار داشت به سیگارهای دیگر نگاه میکرد. سیگار اول به او گفت: «خوش به حالت! یه سرطان رفت توی پروندهات. چه شانسی!»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 412 |