تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,418 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,364 |
آنفولانزا | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 17، دوره 27، آذر 95 - شماره پیاپی 321، بهمن 1395، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.22695 | ||
تاریخ دریافت: 15 فروردین 1396، تاریخ پذیرش: 15 فروردین 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مریم کوچکی
فقط یک دروغ کوچک، چه اشکالی دارد خدایا؟ الآن که توی کلاسم از تعجب دوتا شاخ قشنگ روی کلهام درآمده است. من دروغگوترم یا این سهتا؟ شاید واقعاً مریض شدهاند؛ یعنی از کجا... خب تقصیر چه کسی است؟ مامان؟ بابا؟ یا دوست بابا؟ من مثل یک آقاپسر خوب نشسته بودم سر جایم و تمرینهای ریاضیام را حل میکردم که بابا تلویزیون را خاموش کرد و به دوستش زنگ زد. برای فردا ساعت دوازده که استخر خلوت بود، قرار گذاشتند. استخر شهر صنعتی خیلی باکلاس است با آن سکّوهای پرش و آب تمیز و مهمتر از همه کافیشاپش. چه پیتزاهایی!... باید فکری میکردم. اگر به بابا میگفتم من هم بیایم، مامان مخالفت میکرد. شما جای من بودید چهکار میکردید؟ دل توی دلم نبود. یادم رفته بود راهحل تمرینهای ریاضیام چی بود. توی فکر بودم که بابا صدا زد: «شهرام! مامانت با تو بود. بلند شو آشغالها رو ببر بیرون.» رفتم و کیسه را گذاشتم توی سطل بزرگ زبالههای کنار کوچه. ماشین شهرداری داشت میآمد. دو نفر پشت ماشین بودند. تا رسیدند سر کوچه، پریدند پایین و سطل را خالی کردند پشت کامیون. یکی از آنها درس بزرگی به من داد. بله، ماسک زده بود. از خوشحالی چنان در را محکم بستم که خانه لرزید. بابا، باتری ساعت را میانداخت. نگاهم کرد. ـ چه خبرته؟ سر آوردی؟ دستهایم را پیچیدم دور خودم و کمر و دلم را گرفتم. - سر نیاوردم، فکر کنم سرما خوردم. بیرون سوز داشت. بعد یک سرفهی ریزه میزه تحویل بابا دادم. آفرین به خودم. شروع خوبی بود. مامان سطل را گرفت. رفتم سر یخچال. برگشت. - چی میخوای؟ - قرص سرماخوردگی، دارم میلرزم. دوباره برگشت و نگاهم کرد. پلاستیک انداخت توی سطل. - توی اون قفسهی پایین، پشت سس کچاپ. بیخودی هم قرص نخور. یک عطسهی ریزه میزه تحویل مامان دادم. رفتم و خوابیدم. دنبال نقشه برای فردا بودم. صبح آماده شدم بروم مدرسه. چندتا سرفه و عطسه زدم و بینی نداشتهام را گرفتم. اصراری به نرفتن نداشتم. مامان سرسختتر از این حرفها بود. فقط برای اینکه دور بینیام با آب ریزش، زخم نشود یک دستمال لطیف پارچهای تا کرد و داد دستم. البته با یک قرص سرماخوردگی که جلو چشم خودش انداختم ته گلو. هر طوری بود باید امروز میرفتم استخر. سر راه رفتم داروخانهی مفید، یکی از آن ماسکهای قلمبه خریدم. زدم روی صورتم. حالا قیافهی مطمئنتری داشتم. جلو در آقای بیغشی، ناظممان با خطکش زد پشتم: «چی شده قادری؟» چشمهایم را خمار کردم تا بیشتر مثل مریضها باشم. - آقا! یک عطسهی خوب و جانانه تحویلش دادم. - مریضیم! سرما خوردیم آقا... فکر کنم آنفولانزای مرغی یا خروسی باشه. دوتا پسر آن طرف حیاط داشتند همدیگر را کتک میزدند. آقا داد زد: «ولش کن! الآن میام غلامی... یاسی... ولش کن...» - نمیآمدی. حالا برو سر کلاس. ماسکت رو برنداری. شاید به سعید میگفتم دارم فیلم بازی میکنم. نه، پشیمان شدم. دهنلق بود. همهجا را پر میکرد. وقتی رفتم توی کلاس، بچهها و آقای داوری برّ و برّ نگاهم کردند: - چی شده قادری؟ این چه وضعیه؟ دست و پاهایم را شل و آویزن نشان دادم و یک عطسهی جانانه... - آقا سرما خوردیم. آنفولانزا... - برو بشین. میرفتی دکتر. نمیآمدی. نشستم. سعید خودش را چسباند به دیوار. نامرد. گفتم: «آقا اجازه. بریم قرصمون رو بخوریم؟» - برو. کاش نمیآمدی! بچههای مردم مریض میشن. برو. سعید دفترش را کشید طرف خودش. اگر میشد دیوار را خراب میکرد میرفت آن طرف. چنان سرفهای کردم که همه نگاهم کردند. با حالت لرزان از کلاس رفتم بیرون. آقای داوری راه رفتنم را نگاه کرد. سرش را تکان داد. - پسر، هم خودت بدتر میشی هم بچههای مردم رو مریض میکنی... آقای ناظم جلو درِ دفتر بود. - قادری! چهطوری؟ کجا؟ بهتر نشدی؟ چه سؤال عجیبی! - آقا قرصمون رو بخوریم. سرفهای کردم آن سرش ناپیدا. آقا خودش را عقب کشید. - برو بخور. شمارهی خونهتون رو بده به مامانت زنگ بزنم بیاد دنبالت. تا مدرسه رو به هم نریختی... عالی بود، ممنون خدا! برگشتم کلاس. آقای داوری داشت یکی از معادلهها را حل میکرد. - آقا ما بریم خونه؟ آقای بیغشی اجازه دادن. نگاهم نکرد. - برو. فردا هم مریض بودی نیا. به خانوادهها رحم کن. مامان گفته بود برایم آژانس بگیرند و من را بفرستند خانه. معلوم بود شک دارد و باور نکرده است. عجب روز قشنگی بود خدا. استخر و پیتزا و... چیزی که من را تحت تأثیر قرار داد اینها نبود. بدبختی این بود که فردا توی مدرسه سه نفر که سعید هم یکی از آنها بود، غایب بودند؛ چون از منِ بدبخت آنفولانزا گرفته بودند!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 231 |