تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,296 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,224 |
پرواز با کتاب | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 3، دوره 27، دی 95 - شماره پیاپی 322، اسفند 1395، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: سرمقاله | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.22705 | ||
تاریخ دریافت: 17 فروردین 1396، تاریخ پذیرش: 17 فروردین 1396 | ||
اصل مقاله | ||
نویسنده: سعید نریمانی عاشق پرواز کردن بودم. احساس پرواز در وجودم قُل میزد. آرام و قرار نداشتم. همیشه به دنبال جایی برای پریدن بودم؛ روی تاقچه، روی پله، روی دیوار منزل، روی دیوار مدرسه، روی... خلاصه هر جایی که کمی یا بیشتر از سطح زمین فاصله داشته باشد و بشود از آنجا پرید، میپریدم؛امّا با این وَرجه وُرجه کردنها که دلم آرام نمیگرفت! این بالا و پایین پریدنها که هیچ گاه من را راضی نمیکرد! دوست داشتم یک روز پرواز کردن را در آن بالابالاها، در آسمان تجربه کنم. دوست داشتم خلبان شوم. دوست داشتم ساعتها در آسمان پرواز کنم و لذت ببرم. دوست داشتم؛ امّا چه افسوس پرواز کردن در اوج آسمان، این آرزوی دیرین و شیرین، هیچگاه برایم محقق نشد! سال اول راهنمایی، آخرین امتحانم را که دادم، دیدم بد نیست برای آخرین بار در این سال تحصیلی هم که شده از روی دیوار مدرسه بپرم. رفتم روی دیوار آماده شدم که بپرم؛ ناگهان دیدم آقای امیدی معاون مدرسه فریاد میزند: «آهای بچه! داری چهکار میکنی؟ باز که رفتی روی دیوار!» صدای او را که شنیدم، دست و پای خودم را گم کردم! اگر دستشان به من میرسید این آخر سالی یک دست کتک مفصّل از ایشان میخوردم! داشتند به دیوار نزدیک میشدند؛ باید زودتر میپریدم و فرار میکردم؛ امّا آنقدر هول کرده بودم، به جای اینکه بپرم بیرون مدرسه و از دست آقای امیدی فرار کنم، پریدم داخل حیاط مدرسه! به زمین که رسیدم، دیدم پای چپم خیلی درد میکند! آقای امیدی به سرعت من را بغل کردند و به بیمارستان رساندند. بعد از معاینه و عکسبرداری فهمیدم که پریدن همانا و شکستن پایم همان! پایی که دیگر هیچگاه برایم پای پریدن نشد! اگرچه با این پا دیگر نمیتوانستم پرواز کنم؛ اما احساس پرواز هیچ گاه در من کشته نشد! حالا فقط با فکر پرواز، زندگی میکردم؛ فکری که بیشتر افکار من را به خود اختصاص میداد. تابستان را با پای شکسته و گچگرفته هر طوری که بود سپری کردم. حالا مِهر شده بود و دوباره باید به مدرسه میرفتم. خانهی ما تقریباً دو - سه کوچه با مدرسه فاصله داشت. بنابراین راه خانه تا مدرسه را پیاده میرفتم. در یکی از روزهایی که به مدرسه میرفتم، دیدم روی شیشهی کتابفروشی نزدیک مدرسهیمان نوشته شده: «اگر از شوق پریدن شدهای بیتبوتاب، پَرِ پرواز کتاب است، کتاب.» از خودم پرسیدم پَرِ پرواز، کتاب است! یعنی چه؟ یعنی صفحههای کتاب را درمیآوری، مثل پَر به دستانت میچسبانی و پرواز میکنی؟ درک این بیت شعر برایم خیلی سخت بود! کُلی با خودم کلنجار رفتم؛ امّا معنی آن را نفهمیدم که نفهمیدم! خواستم بروم و از صاحب کتابفروشی بپرسم؛ دیدم روی شیشهی مغازه نوشته شده تعطیل است. یکی - دو ساعت دیگر برمیگردم. فرصت ماندن نداشتم. نمیتوانستم بمانم تا برگردد. باید زودتر به مدرسه میرسیدم. دیگر داشت دیر میشد. شعر را نوشتم و بردم دادم به آقای پارسا معلم ادبیاتمان. آقای پارسا شروع به توضیح دادن کردند. تمام وجودم گوش شده بود برای شنیدن! از تجربهی شخصی خودشان راجع به کتاب خواندن میگفتند؛ راجع به اینکه چگونه کتاب میخوانند که هنوز هم مشتاق کتاب خواندن هستند. چگونه که هر وقت کتاب میخوانند، جسمشان روی زمین است و روحشان در آسمان. با توضیحات و پیشنهادهای آقای پارسا حالا دیگر همهچیز دستگیرم شده بود؛ از معنی شعر تا راه رسیدن به آرزویم. فکر خوبی بود! همهجورِه به امتحانش میارزید! با خودم گفتم امتحان میکنم؛ اگر شد که چه بهتر، اگر هم نشد که چیزی را از دست ندادهام؛ تازه، چیزهای جدیدتر و بیشتری هم یاد میگیرم! حالا چند سال از آن روز میگذرد. حالا میتوانم بگویم کتاب خواندن برای من پَرِ پرواز شد.حالا هر وقت کتاب میخوانم، جسمم روی زمین است و روحم در آسمان! حتّی میتوانم از تجربهای جدید صحبت کنم؛ تجربهی روی زمین بودن و در آسمان پرواز کردن!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 372 |