تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,322 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,277 |
عمو سبزیفروش | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 6، دوره 27، دی 95 - شماره پیاپی 322، اسفند 1395، صفحه 10-12 | ||
نوع مقاله: گفت و گو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.22708 | ||
تاریخ دریافت: 17 فروردین 1396، تاریخ پذیرش: 17 فروردین 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فاطمه مشهدیرستم
فرغونش را گذاشته کنار پیادهرو، جلوی دیوار شیشهای داروخانه. از کنارش میگذرم. در یک لحظه فکری از سرم میگذرد؛ اما بلافاصله خستگی و بیحوصلگی به فکری که کردهام، غلبه میکند. راستهی پیادهرو را میگیرم و میروم. چند متری فاصله میافتد بین من و فرغون! ناگهان صدای دویدن آرام کسی را پشت سرم حس میکنم. کسی داد میزند: «خانم... خانم...» برمیگردم. خودش است. نگاهش میکنم. مطمئنم کاری دارد. میگوید: - ببخشید خانم... سبزیِ قورمهسبزی کدامهاست؟ مردی کنار فرغون ایستاده و به ما نگاه میکند. میپرسم: - مشتری سبزیقورمه خواسته یا... خیلی سریع لبخندی میزند و جواب میدهد: - بله خاله... همراه پسرک، که حالا دیگر میدانم چه میخواهد، به طرف فرغون میرویم. سبزیها را با دقت نگاه میکنم. میپرسم: - شنبلیله داری؟ پسرک نگاهی به سبزیها میاندازد و با مکث میگوید: خب، شنبلیله... نه... ندارم؛ اما میدانم سبزی قورمه باید آن را داشته باشه! مرد مشتری، کمی این پا و آن پا میشود. انگار برای خرید سبزی خوردن مردد است. پسرک با چشمانتظاری مشتری را نگاه میکند. سریع رو به مرد مشتری کرده و میگویم: - سبزی خوردنهایش حرف ندارد. خیلی تازه است. مرد مشتری مانند کسی که انگار فقط منتظر شنیدن تعریف از سبزیها بوده، نگاهش خریدارانه میشود. یک نایلون بزرگ، سبزی خوردن میخرد و میرود و مشت پسرک را به سه اسکناس دههزار تومانی مهمان میکند! حالا پسرک است و من و فرغون پر از سبزیهای سبز و مرطوب و به شبنم نشسته از آب. پسرک اسکناسها را تماشا میکند و با خنده میگوید: - دستت درد نکند خانم. دشت خوبی کردم. حالا دیگر میدانم سبزیهایم زودِ زود فروش میرود. سرم بیاراده تکان میخورد و با زبانم خاموش میجنبد. در دل میگویم، آها.... فرصت ایجاد شد! کمکم پسرک را به حرف میگیرم. میپرسم: - خیلی خوشحال شدی هان؟ - خیلی... اولین دشت، سیهزار تومان، خیلی خوب است. آن هم اول وقت!... - اولین دشت اول وقتِ از چندمین روز؟ پسرک با تعجب نگاهم میکند. بعد شانههایش را بالا میاندازند و میگوید: - اینکه پرسیدید یعنی چه؟ آخر مگر... اما جمله را تمام نمیکند و بلافاصله میگوید: - آهان... آهان... فهمیدم... یعنی چند روز است سبزی میفروشم. خب... سه سال. سه تا سیصدوشصتوپنج روز یا سه تا سیصدوشصتو... و باز دوباره بلافاصله جملهاش را تکرار کرده و میگوید: - خب نه.... همان سه تا سیصدو شصت و پنج روز حساب کنید! میگویم: - یعنی سه سال. بله؟ - بله دیگه. - همیشه؟ - همیشه، بهار، تابستان، پاییز... مکثی میکند و ادامه میدهد و میگوید: - بدون زمستانها! - گفتی سه سال بیزمستان؟ - بله. - سه سال پیش چند سال داشتی؟ - دوازده سال. راستی خانم، این را بگویم که اول این سه سال، مجبوری بیکار بودم. - چهطور؟ - آخر سه ماه یکدفعه همه چیز قاتی – پاتی شد! - یعنی چه؟ - یک سال مدرسه نرفتم. نه اینکه نخواستم. نشد. مریض شدم. بعد سه ماه که خوب شدم، یک روزی مادرم رفت اسمم را بنویسد، نشد! ننوشتند. خب چهکار باید میکردیم؟ کاری که امروز میکنم! پدرم رفت و فرغون دوستش را گرفت و من شدم عمو سبزیفروش! حالا چه سبزیهایی میخواهید؟ نگاه کنید... خیلی تازه هستند. میپرسم: - که اینطور! شدی عمو سبزیفروش. آن هم در دوازدهسالگی! پسرک شانهاش را بالا میاندازد و با لبخندی میگوید: - شعرش را هم بلد بودم؛ اما یادم رفته. فقط اولش را بلدم... بخوانم؟ با سر اشاره میکنم و او شروع به خواندن میکند. «عمو سبزیفروش... بله... سبزیِ خوردن فروش... بله... سبزیِ زیادفروش!...» از شعر خواندن و کلمههای اضافهاش خندهام میگیرد. میخواهم حرفی بزنم؛ اما با رسیدن دو تا مشتری، ساکت میمانم. عمو سبزیفروش، تیز و فرز، هر دوی آنها را راه میاندازد. به اسکناسهای مچالهشدهای که گرفته، نگاه میکند و میگوید: - این هم دوازدههزار تومان با... با... نُههزار تومان. میشود چهقدر؟ ناگهان هر دو با هم میگوییم: «بیستویکهزار تومان. خدا برکت.» میخندد و میگوید: - خودم میدانستم چهقدر میشودها! بعد خندهی بلندی کرده و مشغول مرتب کردن دستههای کوچک سبزیها میشود. میپرسم: - سبزیها را از کجا تهیه میکنی؟ - آقام تهیه میکند. - از کجا؟ - یک آقایی که دوست آقام است، برایمان میآورد. آخر یک ماشین نیسان دارد. آقام ندارد. صبحهای زود میرود و از میدان بزرگ میخرد و میآورد. خودش هم سبزی و میوه میفروشد. میداند وضع ما خوب نیست و ماشین نداریم. همین دیگر!... - سبزیها را خودت تمیز و دستهبندی میکنی؟ - نه... سبزیها را که میگیریم، من و مادرم و خواهر و داداشم، آنها را تمیز میکنیم. شستوشو میدهیم و اینطوری دسته دسته با نخ میبندیم. بعد من آنها را بارِ فرغون میکنم و میآورم اینجا و میفروشم. - خسته نمیشوی؟ - چرا؛ اما چون میخواهم پول حلال دربیاورم، باید زحمت بشکم و خسته بشوم دیگر! - دوست داری تا 60 – 70 – 80 سالگی همیشه، عمو سبزیفروش باقی بمانی؟ - نه! - پس چه؟ - من... من... دوست دارم فیلم بازی کنم. بعد فیلم را سینما به مردم نشان بدهد. - چرا دوست داری فیلم بازی کنی؟ - برای اینکه آدم، معروف میشود. همه آدم را میشناسند. هر جا بروی، همه احترام میگذارند. تازه، هر کاری هم که داشته باشی، برایت انجام میدهند! - خب، این از علاقه به بازیگری. حالا بگو ببینم با مطالعه چه میانهای داری؟ هیچوقت شده کتاب داستان بخوانی؟ پسرک فکری میکند و لب و لوچهاش را به اینطرف و آنطرف تکان میدهد! سؤال را طور دیگری عنوان میکنم و میگویم: - آیا دوست داری کتاب قصه و داستان بخوانی؟ پسرک اخمی به ابروهایش میاندازد و جواب میدهد: - نه... آره... یعنی راستش اگر میخواستم کتاب بخوانم، کارم چه میشد؟ کتاب خواندن حوصله و وقت میخواهد. من باید سبزیهایم را بفروشم تا بتوانم کمکخرج آقام باشم. دیگر اینکه به نظر من کتابهای درسی واجبتر است؛ اما خب... قول میدهم بزرگ که شدم و پول داشتم، کتاب داستان بخرم و بخوانم! - پس با این حساب، باید وضع درس و مشقت خوب باشد؟ سرش را کمی میجنباند و آهسته جواب میدهد: - زیاد نه! - خواهر و برادرهایت چه میکنند؟ - آنها هم مدرسه نمیروند! خواهرم زمستان عروسی میکند. برادرم هم افسردگی دارد! دکترها گفتهاند. - اوقات بیکاری چه میکنی؟ - فکر! - دربارهی چه چیزی؟ - اینکه راحت بودم و مدرسه میرفتم. خواهرم به خاطر بیپولی مجبور به عروسی نمیشد. برادرم افسردگی ندلشت. آنوقت حتماً یک خانوادهی شادی بودیم! آهان... به ورزش هم فکر میکنم! شنا... شنا... پسرک سکوت میکند و به تابلوی پر زرق و برق فروشگاه بزرگی که روبهرویمان است، خیره میشود. از درِ فروشگاه دو آقا، با یک دختر و پسر کوچک بیرون میآیند. در دستهایشان نایلونهای بزرگی است که از همان فاصله، سنگینیشان را میشود حس کرد! به طرف ماشین تر و تمیز مدلبالایی که نمیدانم مارکش چیست، میروند! پسرک آنها را تماشا میکند. آه بلندی میکشد و میگوید: - کاشکی مال آقام بود! اگر بود من مجبور نمیشدم عمو سبزیفروش باشم! همین وقت موتورسواری از راه میرسد. نزدیک به وسط خیابان موتورش را پارک میکند. از همان فاصله به طرف سبزیها سرک میکشد. راننده ماشین مدلبالا، گاز میدهد و میرود! عجیب است که آفتاب ناگهان رمقش را از دست میدهد! پسرک دوباره آهی میکشد و میگوید: - چه خوب! آفتاب رفت! زیر آفتاب ایستادن خیلی سخت است. سبزیهایم هم زود خراب میشوند. - چرا توی سایه نمیروی بایستی؟ به مسیری بالاتر اشاره میکند و جواب میدهد: - رفتم آنجا، اما نگذاشتند. - چرا؟ - گفتند سبزیهایت میریزد جلوی مغازهی ما و پیادهرو را کثیف میکند. یکی دیگر هم گفت، برو بچه، مزاحم کاسبی ما میشوی. همسایهاش هم گفت، اگر جلوی مغازهی من بایستی، باید هر روز به من سبزی مجانی بدهی! برای همین مجبور شدم اینجا بایستم. باز هم چند مشتری از راه میرسند. با عجله و سریع میگویم: - عمو سبزی زیادفروش... اسمت... اسمت را به من نمیگویی؟ میخندد و میگوید: - علیرضا. - علیرضا! اجازه دارم عکست را بگیرم؟ علیرضا فکری میکند و جواب میدهد: - آخر ممکن است یک وقتی بچههای مدرسه عکسم را... میدانم میخواهد چه بگوید. برای همین فوری میگویم: - یک طوری میگیرم که صورتت معلوم نباشد. خوب است؟ تازه، اگر هم معلوم بود، وقت چاپ میگویم کاری کنند که مشخص نشود. چهطور است؟ علیرضا با لبخندی گذرا سرش را به علامت موافقت تکان میدهد و میگوید: - میخواستم هنرپیشه بشوم تا همه مرا ببینند، نه عمو سبزیفروش! - باشد. نمیگذارم کسی از آشناها، عمو سبزیفروش را ببیند! علیرضا مشغول رسیدگی به سبزیهایش میشود. شاسی دوربین همراه من، تق و تقّی میکند و نورِ فلاشش، در آفتاب بیرمق رنگپریده، پخشوپلا شده و در آخر، روی صورت و فرغون پر از سبزی، میریزد! حالا علیرضا دوباره علیرضای سبزیفروش شده است و صحبتها و آرزوهای او نیز برای من، طرح و سوژهی یک گفتوگوی دیگر از کودکان و نوجوانانی که یکشبه برای به دست آوردن لقمهی حلال، کودکی و نوجوانیشان را در پیچ و خم کلمهای بیگانه از تفریح و آسایش آرزو، جا میگذارند تا آنجا که در دنبالهی کودکی و نوجوانیشان، نوشته بشود بچههای کار!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 294 |