تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,380 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,321 |
عجب پیراهنی! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 11، دوره 27، دی 95 - شماره پیاپی 322، اسفند 1395، صفحه 22-24 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.22713 | ||
تاریخ دریافت: 17 فروردین 1396، تاریخ پذیرش: 17 فروردین 1396 | ||
اصل مقاله | ||
حورا احتشامی
آفتاب کمرنگی از شیشهی پنجره میگذشت و روی گلیم کف اتاق پخش میشد. صدای قیژدار پنجرهی چوبی بلند شد و پرتوهای طلایی و پررنگ آفتاب به داخل اتاق دوید. اسبی که توی حیاط بود، سرش را بلند کرد و شیههی کوتاهی کشید. کلافه به نظر میرسید و هرازگاهی، برای پراندن مگسهایی که دور و برش میچرخیدند، دمش را تکان میداد. چند گنجشک زیر سایهی نخلی که توی حیاط بود، بالا و پایین میپریدند. سعید چشمانش را تنگ و به آسمان نگاه کرد. آسمان صاف صاف بود. نور آفتاب چشم را میزد. سرش را داخل اتاق کشید و پنجره را بست. روبهروی آینه ایستاد و لباسهایش را مرتب کرد. موهایش را شانه زد و دستار سفیدش را برداشت و روی سرش گذاشت. نگاهش به پشت آستین دست راستش افتاد. توی آینه به خوبی میشد سوراخ کوچکی که روی آستین بود را دید. آستینش را چرخاند و انگشت اشارهی دست چپش را توی سوراخ آن فروکرد. یادش افتاد که چند روز پیش، آستین لباسش به دستگیرهی در گیر کرده و پاره شده بود. زیر لب گفت: «حیف، پیراهن خوبی بود! هنوز نو است!» *** مردم یکی یکی از مسجد بیرون میرفتند و مسجد کمکم خالی از جمعیت میشد. سعید کفشهایش را برداشت و جلو رفت. عدهای نزدیک محراب دور پیامبرj نشسته بودند و صحبت میکردند. ناگهان پیراهن پیامبرj توجه سعید را جلب کرد. چند جای پیراهن، پوسیده و دوخته شده بود. با خودش فکر کرد: «چند سال است پیامبر این پیراهن را میپوشد؟» فکری مثل برق از ذهنش گذشت. پولی را که لای شال کمرش گذاشته بود، با دست لمس کرد. بلند شد و کمی جلو رفت. پیامبرj متوجه جابهجا شدن سعید شد و سرش را به طرف او چرخاند. سعید دوازده درهمی را که برای خریدن پیراهن لای شال کمرش گذاشته بود، درآورد و گفت: «یا رسولالله! میخواهم به شما هدیهای بدهم. هدیهی من را میپذیرید؟» پیامبرj لبخندی زدند: «بله، هدیه دادن محبت میآورد!» سعید پول را روبهروی پیامبرj روی زمین گذاشت: «بفرمایید!» و با خود زمزمه کرد: «کاش با این پول برای خود پیراهنی بخرید!» پیامبرj به چشمهای سعید نگاه کرد، لبخندی زد و گفت: «از هدیهات ممنونم!» بعد فرمودند: «یا علی پیراهنم خیلی کهنه است. با این پول برای من پیراهنی بخر.» لبخندی روی لبهای سعید نقش بست. امیرالمؤمنینm پیراهن را جلوی پیامبر روی زمین گذاشت و فرمود: «این بهترین پیراهنی است که با دوازده درهم، میشد خرید.» پیامبرj دستی روی پیراهن کشیدند. پیراهن پارچهای نرم و لطیف داشت: - پیراهن خیلی خوبی است؛ اما من چنین پیراهنی نمیپوشم! اگر فروشنده قبول کرد آن را پس بده و پیراهن سادهتری برای من بگیر. چند دقیقه بعد، حضرت علیm با پولی که از فروشنده پس گرفته بود، پیش پیامبر برگشت و با ایشان راهی بازار شد. *** بوی سبزیهای تازه در مشام دخترک پیچید. هر چه به بازار نزدیکتر میشد، صدای همهمه بلندتر میشد. آفتاب داغی که بر زمین میتابید، دخترک را کنار بازار کشاند. راه رفتن در سایهی باریک کنار مغازهها راحتتر بود. از کنار مغازهی سبزیفروشی که گذشت، بوی حلوای تازه توجهش را جلب کرد. جلو رفت و کنار سینی پر از حلوا ایستاد. آب دهنش را قورت داد. فروشنده با دست، مگسی را از سینی حلوا دور کرد و گفت: «چهقدر میخواهی؟» دخترک به قطرهی عرقی که از روی پیشانی مرد سُر میخورد، خیره شد. دانهی عرق از کنار بینی مرد گذشت و لای سبیلهای پرپشتش پنهان شد؛ بعد به پولی که در دستش بود نگاه کرد. ناگهان با ضربهی سنگینی روی زمین افتاد. نیمخیز شد و نشست. پسربچهای کمی آنطرفتر روی زمین افتاده بود. پسربچه پیشانیاش را گرفت و زد زیر گریه. دختر بلند شد و جلو رفت. دست پسربچه را گرفت و گفت: «حواست کجاست؟ بلند شو!» پسربچه گریهکنان بلند شد. دستش را کشید و دوید. دخترک لباسهایش را تکاند و راه افتاد. چند دقیقه بعد روبهروی مغازهی قصابی بود. مغازه پر بود از بوی زهم گوشت. مرد قصاب گفت: «چهقدر گوشت میخواهی؟» دخترک به دستهای قصاب نگاه کرد و دستش را جلو آورد. ناگهان رنگش پرید. سکهها نبود. روی زمین را نگاه کرد. بغض کرد. برگشت و همهی مسیری را که از آن رد شده بود، با دقت گشت؛ اما اثری از سکهها نبود. بغضش ترکید و گریهکنان در سایهی نخلی، کنار مغازهای نشست. - سلام. چیزی شده؟ دختر سرش را بلند کرد. مرد میانسال، لبخندی زد و رو به دختر خم شد: «چرا گریه میکنی؟» دختر اشکهایش را پاک کرد و هقهقکنان گفت: «پولم را گم کردهام.» مرد جوانتر گفت: «خوب همهجا را گشتی؟» دخترک گفت: «بله، میخواستم گوشت بخرم.» مرد اولی گفت: «چهقدر پول داشتی؟» دختر با گریه گفت: «چهار درهم». - بیا! دیگر گریه نکن. این چهار درهم را بگیر و برو گوشت بخر. دختر به سکههایی که کف دست مرد بود، نگاه کرد و گفت: «ولی این پول شماست.» مرد گفت: «بله؛ ولی دوست ندارم تو گریه کنی.» و سکهها را کف دست دخترک ریخت. دختر اشکهایش را پاک کرد، مشتش را محکم فشرد و به طرف مغازهی قصابی دوید. *** سایهی کنار بازار پهنتر شده بود. مردمی که در بازار بودند، با شنیدن سلام پیامبرj سر بلند میکردند و شرمنده از اینکه زودتر سلام نکردهاند، پاسخ ایشان را میدادند. هیچکدام از آنها یاد نداشت در سلام از پیامبرj پیشی گرفته باشد. روبهروی مغازهی لباسفروشی ایستادند. فروشنده با دیدن آنها، با خوشحالی جلو دوید: - بفرمایید. خوش آمدید! - جوان! یک پیراهن خوب به من بده؛ پیراهنی معمولی و ارزانقیمت. فروشنده چند پیراهن را روبهروی پیامبرj گذاشت. او پیراهنی را انتخاب کرد و آن را به قیمت چهار درهم خرید و با امیرالمؤمنین به طرف خانه راه افتاد. خورشید همچنان میتابید و نور داغ و طلاییاش را بر سر بازار میپاشید. نسیم ملایمی که شروع به وزیدن کرده بود، گرمای هوا را تحملپذیرتر میکرد. گاهی صدای خشخش به هم خوردن برگ درختها، میان همهمه و شلوغی بازار شنیده میشد. روز هر چه به عصر نزدیکتر میشد، بازار شلوغتر میشد. نزدیک نخل، صدای گریهی آرامی میآمد. دخترک هنوز داشت گریه میکرد. حضرت علیm با تعجب پرسید: «تو هنوز داری گریه میکنی؟» دخترک دستش را بالا آورد و بستهی گوشتی را که در دستش بود، نشان داد و گفت: «گوشت خریدم؛ ولی خیلی دیر شده و میترسم به خانه بروم.» پیامبرj با مهربانی پرسیدند: «خانهات نزدیک است؟» دخترک سرش را تکان داد. پیامبرj فرمود: «همراهت میآییم.» دخترک اشکهایش را پاک کرد و راه افتاد. - سلام بر اهل خانه!... دخترک نگران بود. حضرت علیm فرمود: «خدا و پیامبر خدا، همراه تو هستند. نگران نباش!» - سلام بر اهالی خانه... حضرت علیm نگاهی به سراسر خانه کردند و فرمودند: «یعنی کسی خانه نیست؟» دخترک دستپاچه گفت: «چرا!... حتماً خانهاند!» پیامبرj یک قدم جلوتر رفت و بلندتر فرمود: «سلام بر شما ای اهالی خانه!» صدایی از حیاط خانه شنیده شد: «سلام بر پیامبر خداj!» و کسی به پشت درِ خانه دوید. درِ چوبی که باز شد، دخترک یک قدم عقب رفت. صاحبخانه نفسزنان از خانه بیرون آمد: «خوش آمدید! قدم بر چشم ما گذاشتید. لطفاً بفرمایید داخل!» و با دست به داخل خانه اشاره کرد. پیامبرj فرمود: «ای بندهی خدا! چرا جواب سلام مرا ندادی؟» صاحبخانه سرش را زیر انداخت: «میخواستم صدای زیبای شما و سلام شما بر اهل خانه را بیشتر بشنوم... اما ترسیدم اگر پاسختان را ندهم، بروید.» پیامبر سرش را به طرف دخترک چرخاند و فرمود: «این دختر دیر کرده؛ ولی تقصیری نداشته، با او کاری نداشته باش.» مرد که تازه متوجه دختر شده بود، نگاهی به سرتاپای او کرد و گفت: «چشم، وقتی شما اینچنین بفرمایید، من حرفی برای گفتن ندارم!...» نسیم خنکی گونههای دختر را نوازش داد... *** با صدای پارس سگ از جا پرید. همهی توانش را در پاهای لاغرش جمع و فرار کرد. همانطور که میدوید، خوشههای انگوری را که دستش بود، به گوشهای انداخت و گفت: «خدایا غلط کردم!... نجاتم بده!...» صدای پارس سگ بلندتر میشد. نخل پیر و بزرگی را که کنار جاده بود، دید. نزدیک نخل، دستانش را باز کرد و پرید. تنهی بریده بریدهی نخل، دست و بدنش را خراش داد. کمی بالا رفت. سگ گوشهی پیراهنش را گرفت و کشید. دستهای استخوانیاش را دور تنهی درخت محکم کرد و خود را بالا کشید. لباسش پاره شد و تکهای از آن در دهان سگ ماند. همانطور که روی تنهی درخت بود، با گوشهی چشم پیرمردی را دید. سگ با صدای پیرمرد کمی آرام گرفت. زوزهای کشید و برگشت. مرد نفس بلندی کشید. جای خراشهای دست و پایش درد میکرد. آرام آرام پایین آمد. جز تکهی بزرگی از پیراهن که در دهان سگ جا مانده بود، چند جای دیگر لباسش پاره و جای زخمهایش خونی شده بود. همانجا روی زمین نشست و سرش را بین زانوانش گذاشت. صدای قاروقور شکمش بلندتر شده بود. آنقدر گرسنه بود که فکرش کار نمیکرد. بلند شد. زخمهای روی دستش میسوخت. آفتاب داغ، جاده را طلایی کرده بود. چشمانش را بست و صورتش را رو به آسمان گرفت. حرارت آفتابی را که بر صورت آفتابسوختهاش میخورد، در همهی صورتش حس میکرد. - جوان!... آی جوان!... بایست! چشمانش را باز کرد و سرش را برگرداند. پیرمرد کمی عقبتر، دستش را روی زانویش گذاشته بود و نفسنفس میزد. جوان منمنکنان گفت: «من که انگورها را همانجا ریختم. باور کن چیزی نخوردم!» پیرمرد نفس بلندی کشید و گفت: «میدانم.» و کمرش را صاف کرد: - دیدم چهطور از نخل بالا رفتی. همیشه خوب از درخت بالا میروی؟... و ادامه داد: «من یک کارگر مثل تو میخواهم. باغ من پر از درختهای میوه است.» جوان همانطور ایستاده بود. فکرش هنوز کار نمیکرد. پیرمرد دوباره گفت: «چرا ساکتی؟ از دزدی که بهتر است. مزد خوبی میدهم!» بعد بدون اینکه منتظر بماند، برگشت و همانطور که میرفت، گفت: «فردا منتظرم.» جوان دوباره چشمانش را بست، سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا متشکرم!» دلش میخواست نمازش را در مسجد بخواند. با اینکه راه زیادی بود، اما راه افتاد. مردم با دیدن لباسهای پارهاش با تعجب به او نگاه میکردند. عصر شده بود. آفتاب کمرنگ و هوا کمی خنک شده بود. نزدیک مسجد، روی سکویی نشست. با این لباس خونی و کثیف، نمیشد وارد مسجد شد. نگاهش را به در مسجد دوخت. ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد. سرش را که برگرداند، پیامبر و حضرت علی را دید که به طرف مسجد میآمدند. یک لحظه فکر کرد خودش را پنهان کند؛ اما دیر شده بود. صدای سلام پیامبر را شنید. نگاه هر دو به جوانی بود که لباسهایش پاره و دست و صورتش زخمی بود. نمیدانست چه جوابی بدهد. مطمئن بود پیامبر از اوضاع او باخبر است. خجالتزده سرش را زیر انداخت. پیامبر منتظر پاسخ او نشد و به امیرالمؤمنین فرمود: «یا علی! چهار درهم مانده را به این جوان بده تا برای خودش پیراهنی بخرد...» جوان فقط صدای سکههایی را میشنید که کف دستش ریخته میشد و صدای امیرالمؤمنین را که میفرمود: «چه هدیهی بابرکتی! دو برهنه را پوشاند و دخترکی را شاد کرد...»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 222 |