تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,463 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
آقاابوالفضلخان دیوانه نیست! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 7، دوره 27، بهمن 95 - شماره پیاپی 323، اسفند 1395، صفحه 12-16 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.22729 | ||
تاریخ دریافت: 19 فروردین 1396، تاریخ پذیرش: 19 فروردین 1396 | ||
اصل مقاله | ||
(به مناسبت سالروز پیروزی انقلاب اسلامی) فاطمه نفری به سرِ خیابان نگاه کردم و ابوالفضل را دیدم که داشت چرخ و فلکش را هل میداد و چندتا از بچههای محل هم داشتند میدویدند طرفش. اکبر پوست تخمه را از دهانش تف کرد بیرون و با حرص گفت: «بفرما، باز این پسره پیداش شد! میبینی بچهها چهطوری برایش دستوپا میشکنند؟ تا او هست، کاسبی ما همینطور کساد است!» ابوالفضل داشت بچهها را یکی یکی سوار چرخوفلک میکرد. گفتم: «من نمیدانم این دیگر از کجا پیداش شد؟» و حاجآقا عزتی را دیدم که دست دخترش فاطمه را گرفته بود و داشت میرفت به سمت چرخوفلک. از وقتی ابوالفضل آمده بود، حاجآقا یکی از مشتریهای پروپاقرصش شده بود. همیشه هم یک چیزی برای فاطمه میخرید و دیگر سراغ من و اکبر نمیآمد. نمیدانم چرا آنقدر طرفداری ابوالفضل را میکرد! لابد دلش برایش میسوخت. آن دفعه که من را جلوی مسجد دید، دستش را گذاشت رو شانهام و گفت: «آقامرتضی! هوای این ابوالفضلخان را داری یا نه؟» گفتم: «آمده زده وسط کاسه کوزهی من و اکبر، باید هوایش را هم داشته باشم؟ توی این مدتی که آمده محلهی ما، کاسبی ما...» حاجآقا لبخند زد. ـ پسرم! خدا روزیرسان است، حالا آن بندهی خدا هم دارد یک لقمه نان برای خودش و مادر مریضش درمیآورد؛ خدا را خوش نمیآید اذیتش کنید! گفتم: «خب ما هم داریم نان درمیآوریم دیگر! خدا را خوش میآید او بیاید اینطوری بزند توی بساط ما؟ ما که نمیگوییم نیاید، بیاید، ولی خرتوپرت نفروشد! شما فقط دلت برای او میسوزد؟» حاجآقا دستش را از روی شانهام برداشت و گفت: «نه، دلم برای شما هم میسوزد؛ اما حواست به این باشد که آن بندهی خدا زبان ندارد؛ اما تو دو متر زبان داری و میتوانی گلیم خودت را از آب بکشی بیرون.» اکبر چرخ را سر و ته کرد و گفت: «اینطوری فایده ندارد، باید یک فکر درست و درمان بکنیم!» و رفت. * من و اکبر ویژی از کنار ابوالفضل گذشتیم و خودمان را محکم کوبیدیم به او. اکبر داد زد: «مگه کوری ابولچرخی؟ بکش کنار دیگر!» ابوالفضل افتاد زمین و کلاه پشمیاش از سرش افتاد. تند از روی زمین بلند شد، دستش را توی هوا تکان داد و ادَ بَدَه کرد و مثل همیشه صداهای نامفهوم از خودش درآورد. به سر کوچه که رسیدیم، ایستادیم. نفسنفسزنان گفتم: «چهار دفعه که اذیتش کنیم، خودش دُمش را میگذارد روی کولش و میرود.» اکبر گفت: «ببینیم و تعریف کنیم!» هنوز نفسهایم آرام نشده بود که محمد را دیدم. توی یک دستش سبزی گرفته بود و توی یک دستش نان بربری و داشت میرفت به سمت خانهیشان. اکبر را فرستادم سر چرخ و دویدم کنار محمد. محمد، نان و سبزی را گذاشت توی خانه و آمد کنارم. گفتم: «خب چی شد؟ با حاجآقا صحبت کردی؟» محمد چپ و راستش را نگاه کرد و آرام گفت: «آقاجانم میگوید تو هنوز آمادگیاش را نداری.» نانی را که محمد تعارفم کرده بود، قورت دادم و گفتم: «اوه! همچین میگویی آمادگی، انگار قرار است چهکار کنم!» محمد دستش را گذاشت جلوی دهانش و گفت: «هیس! چرا نمیفهمی؟ هر کاری یک قلقی دارد. فعلاً یک کتاب برایت آوردهام، این را بخوان تا بعد.» بعد دوباره دور و برش را پایید، دستش را کرد زیر گرمکنش و یک کتاب درآورد و داد دستم. کتاب را گرفتم بالا و گفتم: «این دیگر چیست؟ من اگر میخواستم کتاب بخوانم که درس و مدرسه را ول نمیکردم! من میگویم...» محمد تندی کتاب را از دستم کشید و کرد زیر لباسم. ـ حواست کجاست؟ این کتابها ممنوعه است! نباید کسی ببیند و بفهمد! ـ ای بابا، تو چهقدر ترسویی! حالا بفهمند مگر چی میشود؟ محمد دستش را کرد توی جیب شلوارش و گفت: «ترسو نیستم؛ اما مثل تو هم کلهخراب نیستم! شاید خانهیمان تحت نظر باشد! تو فکر میکنی الکیست؟ میآیند میگیرنمان، میفهمی؟» صدای مادر محمد که آمد، محمد رفت توی خانه و قبل اینکه در را ببندد، گفت: «حواست را خوب جمع کن! کتاب را که خواندی، خودم میآیم ازت میگیرم، به هیچکس هم هیچی نگو.» * حاجآقا عزتی که آمد سراغم، تعجب کردم. اتفاقاً چند روز بود که خودم میخواستم بروم سراغش و بگویم: «من حوصلهی کتاب و این مسخرهبازیهای محمد را ندارم، دلم میخواهد یک کار درست و درمان انجام دهم.» اما جور نمیشد؛ یعنی دو روز بود که اکبر سرما خورده بود و افتاده بود توی خانه و خودم باید چرخ را میچرخاندم. حاجآقا که رسید از روی پیتحلبی بلند شدم و گفتم: «چه عجب از اینورها حاجآقا؟ از وقتی این ابولچرخی آمده شما دیگر سراغ ما نمیآیید!» حاجآقا لبخند زد و گفت: «امان از این زبان تو پسرجان! اول دو سیر تخمه به من بده تا بهت بگویم که اذیت و آزار یک مسلمان چهقدر گناه دارد.» روزنامه را قیف کردم و گفتم: «کدام اذیت و آزار؟» حاجآقا ابرویش را انداخت بالا. ـ چرا این زبانبسته را اذیت میکنید؟ اولاً، او دو - سه سال از شما بزرگتر است و احترام بزرگتر واجب است؛ ثانیاً، آقاابوالفضلخان دیوانه نیست. چرا تو محل چو انداختهاید که او دیوانه است؟ تخمه را ریختم توی قیف و سر روزنامه را پیچیدم. ـ تقصیر ما چیست که بچهها ازش میترسند؟ با آن قیافه و ریخت عجیب غریبش! حاجآقا تخمه را گذاشت توی جیب عبایش، سرش را نزدیکم کرد و آرام گفت: «پسر شجاعی مثل تو که دلش میخواهد کارهای بزرگ انجام بدهد و به مردم خدمت کند، نباید فکر و ذکرش بشود بیکار کردن یک پسر کر و لال!» زل زدم تو چشمهای حاجآقا و تا آمدم حرف بزنم، حاجآقا گفت: «من خودم یک کار خوب برایت پیدا کردهام. بیا برو و دست از سر این زبانبسته بردار. محمد هم همهی حرفهایت را بهم گفت. مرتضیجان! این کارها بچهبازی نیست. باید یاد بگیری؛ باید بفهمی و باور داشته باشی که چه کار بزرگی میخواهی انجام بدهی.» ـ من میدانم، اما دلم نمیخواهد فقط کتاب بخوانم. من هم میخواهم مثل محمد... حاجآقا دستش را گذاشت جلوی دهانش. ـ هیس! میدانم که تو سرِ نترسی داری؛ اما با شعار دادن و اولدوروم بولدوروم که کاری پیش نمیرود؛ برای پیروزی باید حسابشده کار کرد. اگر همه بخواهند علنی کار کنند و شجاعتشان را به رخ همدیگر بکشند، آنوقت ساواک همه را میگیرد و دیگر کسی برای مبارزه باقی نمیماند. جایی که دارم برای کار میفرستمت، حجرهی فرشفروشی یکی از دوستانم است. پیش او میتوانی خیلی چیزها یاد بگیری. حقوقت هم بیشتر از این کار و کاسبی خودت است. حاجآقا که رفت، حرفهایش بدجوری ذهنم را مشغول کرد. باید از فردا چرخ را میدادم به اکبر و میرفتم به حجره. * هوا سرد شده بود و آفتاب ظهر رمق نداشت. باید با اولین حقوقم یک ژاکت درست و حسابی میخریدم. توی همین فکرها بودم که اکبر را دیدم. جلوی مدرسه ایستاده بود و سرش به بچههایی که دور گاری را گرفته بودند، گرم بود. رفتم پشتش و ناغافل یک مشت گندم شاهدانه برداشتم و ریختم توی دهانم. اکبر داد زد: «هوی بچه!» و برگشت طرفم که خندیدم و گفتم: «چهطوری شریک؟» اکبر زد روی شانهام و گفت: «از این طرفها؟» رفتم کنارش و کمکش کردم تا مشتریهایش را راه بیندازد و گفتم: «امروز ناهار نبرده بودم حجره، آمدم برای ناهار. خوب سرت شلوغ است ها!» اکبر بقیهی پول یکی از پسربچهها را گذاشت کف دستش و گفت: «اگر این ابوالفضل بگذارد، بد نیست. وقت نماز میرود جلوی مسجد، من هم میآیم اینجا.» دور چرخ که خالی شد، اکبر گفت: «همین یکی - دو هفته، بقیهی پولت را هم میدهم و بیحساب میشویم.» زدم روی شانهاش: «این کار گیر آوردن من برای تو هم بد نشدها! حالا دیگر شریک نداری و هرچی میفروشی، تنهایی میزنی به جیب. فقط دیگر سربهسر این پسره ابوالفضل نگذاریها! حاجآقا کلی سفارش کرده.» اکبر سرش را خاراند و با لُنگی که به گردنش انداخته بود، دماغش را گرفت و گفت: «من کاری بهش ندارم. خیالت راحت!» * دل توی دلم نبود که بمانم و حرفهای حاجآقا عزتی و حاجرسول را بشنوم؛ اما حاجرسول من را فرستاد انبار پشتی مغازه تا قالیچههایی را که مشتری سفارش داده بود، برایش بیاورم. دفعهی پیش هم که حاجآقا آمده بود، حاجرسول مرا فرستاد پی یکی از قالیها که داده بود برای پرداخت. میدانستم که حاجرسول هم مثل حاجآقا دستش توی کار است. از بازاریها شنیده بودم که یک بار ساواک دستگیرش کرده؛ اما چون مدرکی نداشتند، آزادش کردهاند. هر وقت میآمدم با حاجرسول سرِ حرف را باز کنم و چیزی بپرسم، او حرف را عوض میکرد، یا کاری بهم میسپرد که بروم سراغش. شاید حاجآقا عزتی چیزی بهش گفته بود؛ آخر او به من اعتماد نداشت. این را خودش نمیگفتها، از حرفهایش میفهمیدم. همهاش میگفت: «برای تو زود است و هرچه کمتر بدانی بهتر است» و هزارتا حرف دیگر که من دلیلش را نمیدانستم. بار اولی که آمده بود حجره، دوتا فنجان چای دبش ریختم و برایش بردم. دست گذاشت روی شانهام و گفت: «دست مریزاد پسرم!» و رو به حاجرسول گفت: «از این آقامرتضای ما راضی هستی یا نه؟» حاجرسول چایش را ریخت توی نعلبکی و گفت: «ماشاءالله پسر کاری و خوبی است.» حاجرسول که سرش گرم یکی از مشتریهایش شد، رفتم سراغ حاجآقا و آرام گفتم: «من دیروز پیش محمد بودم. هرچی بهش گفتم من هم میتوانم اعلامیه...» حاجی پرید توی حرفم. ـ آقامرتضی اینجا، جای این حرفها نیست! بعد هم عجله کار شیطان است. محمد بهم گفت؛ من هم با او موافقم. شما سخنرانیهایی را که گفته بودم گوش کردی؟ کتابهایی که گفته بودم خواندی؟ بعد صدایش را آورد پایینتر و گفت: «انشاءالله بار آخر است که دارم این حرفها را میزنم؛ کاری که میخواهی واردش شوی الکی نیست. وقتی کسی را دستگیر میکنند، اولین کاری که انجام میدهند تخلیهی اطلاعاتی اوست. من نمیتوانم ریسک کنم، که پسفردا یک عالمه آدم را توی دردسر بیندازم.» حاجرسول که صدایم کرد، به خودم آمدم. ـ کجایی پسرجان! برو سراغ قالیچهها دیگر، مشتری میآید لنگ میماند! جارویی را که دستم بود، انداختم یک گوشه و رفتم به سمت درِ پشتی حجره. دلم میخواست بدانم حاجآقا عزتی به حاجرسول چه میگوید. صحبت از دستگیری یکی از دوستانشان بود و پیدا کردن یک دستگاهی که نفهمیدم اسمش پلی چیچی بود؛ اما هرچه بود حاجآقا خیلی ناراحت بود. درِ انبار را که بستم، پشت در ایستادم و گوشم را چسباندم به در تا از حرفهایشان سر دربیاورم؛ اما جز پچپچ حرفهایشان چیزی نصیبم نشد. * محمد آمد حجره و با عجله کلهاش را چسباند به کلهی حاجرسول و پچپچ کرد. شستم خبردار شد که یک اتفاقی افتاده. باید از قضیه سر درمیآوردم. آن از رفتار حاجرسول که این دو روزه عجیب و غریب شده بود، حالا هم محمد! گوشم را خوب تیز کردم. محمد گفت: «یحیی زیر شکنجه دوام نیاورده. دوتا از بچهها را گرفتهاند. هر آن امکان دارد بریزند اینجا.» حاجرسول دست کشید به ریشهایش و گفت: «پس باید از انبار خارجشان کنیم.» نمیدانم چی را میگفت؛ اما مطمئن بودم چیزی توی انبار پشتی مغازه پنهان کردهاند. مثل همان بستهای که دفعهی پیش، از سوراخ سنبههای انبار پیدایش کرده بودم و تا آمده بودم بازش کنم، حاجرسول سر رسیده بود و من هم تیز از انبار زده بودم بیرون. محمد که رفت، حاجرسول کتش را از گَلِ میخ برداشت و تندی زد بیرون. گفت: «حواست به حجره باشد، تا یک ربع دیگر غلام گاری را میفرستم، آن چندتا ابریشم لولهشده را با دو تخته لچک ترنج بده بیاورد. بهش بگو بار را ببرد دم مسجد سپه، خودم میروم ازش تحویل میگیرم.» گفتم: «آخه آنها که سفارش...» پرید وسط حرفم: «تو کاری به این کارها نداشته باش، کاری که گفتم را بکن! دهنت هم قرص باشد. اگر تا دو ساعت دیگر برنگشتم، درِ حجره را ببند و برو خانه.» حاجرسول که رفت، انگار دنیا را بهم داده بودند! زود رفتم انبار و شروع کردم به گشتن. من باید پیدایشان میکردم. حالا که آنها به من اعتماد نداشتند، باید خودم را بهشان نشان میدادم! باید تا آمدن غلام، چیزی را که قایم کرده بودند، پیدا میکردم. بعد میبردمش بیرون و خیال همهیشان را راحت میکردم؛ تا باورشان شود که من الکی دم از شجاعت نمیزنم! تمام تنم عرق کرده بود؛ میترسیدم کسی سر برسد و مچم را بگیرد. ژاکتم را درآوردم و انداختم روی فرشها. داشتم زیر لب به خدا التماس میکردم که چشمم خورد به چیزی وسط همان فرشهای ابریشم که لولهشده بودند. خودش بود، حتماً اعلامیه بود! سریع فرشها را باز کردم و وقتی چشمم خورد به دستهی کاغذهای لولهشده، قلبم داشت میآمد توی دهنم. یکی از کاغذها را کشیدم بیرون و شروع به خواندنش کردم. مطمئن بودم اعلامیه است. پس حاجرسول میخواست اینطوری اعلامیهها را از حجره خارج کند. حالا خودم کاری میکردم که همه باورم کنند. رفتم درِ حجره را بستم و برگشتم توی انبار. باید اعلامیهها را میبردم و خودم هم پخششان میکردم. همهی اعلامیهها را چپاندم زیر پیرهنم و شلوارم را کشیدم روی پیرهنم. ژاکتم را هم پوشیدم و از درِ انبار زدم بیرون. تا سرِ کوچه را آرام آرام رفتم. تا میخواستم قدم تند کنم، نگاهم افتاد به مردی که انگار داشت مرا میپایید! تیپش شبیه همان ساواکیهایی بود که چند وقت پیش آمده بودند دم مسجد و حاجآقا را برده بودند. مطمئن نبودم که ساواکی باشد؛ اما دلهره ریخت توی وجودم. خودم را زدم به کوچهی علیچپ و چند دقیقه که گذشت، یواشکی برگشتم عقب را نگاه کردم. داشت دنبالم میآمد. تا برگشتم، نشست سر بند کفشش و کلهاش را کرد توی یقهاش. دیگر مطمئن بودم که حجره تحت نظر بوده و حالا من با آن همه اعلامیه زیر پیرهنم باید چه غلطی میکردم؟ تمام تنم داغ شده بود. منِ احمق را بگو که به فکر پخش کردن اعلامیهها بودم! دیگر نمیتوانستم راه بروم. به خودم که آمدم، دیدم دارم میدوم به سمت محلهیمان. مرد هم داشت دنبالم میآمد. اگر گیر میافتادم چی؟ یعنی حرفهایی که دربارهی ساواک میزدند راست بود؟ کاش کاری را که حاجرسول گفته بود، میکردم و خودم را نخود آش نمیکردم! مرد همینطور داشت دنبالم میدوید. دستم را گذاشته بودم روی شکمم تا اعلامیهها نیفتند و با تمام وجود میدویدم. تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که بروم توی کوچه پسکوچههای محلمان، بلکه تو پیچ و خم آن کوچهها، مرد گمم کند. آرزو میکردم حاجرسول یا حاجآقا عزتی جلوم سبز شوند و نجاتم بدهند؛ اما میدانستم که آرزویم محال است. هوا گرگومیش بود و کوچهها داشت خلوت میشد. کاش صبح بود و کوچهها پر از آدم بود. نزدیک خیابان خودمان شده بودم، پیچیدم توی کوچهای که انتهایش چهارراه بود و سمت چپش میرسید به کوچهی خودمان. وارد کوچهیمان که شدم، چشمم افتاد به ابولچرخوفلکی. دلم میخواست میتوانست کمکم کند، اما از آن دیوانه چه کاری برمیآمد؟ صدای کفشهای مرد ساواکی تو گوشم میپیچید. حتماً رفته بود و فهمیده بود کوچه را اشتباهی رفته و حالا داشت برمیگشت! از کنار چرخوفلک که گذشتم، یکهو یک نفر اسمم را صدا زد. قلبم یک لحظه از جایش کنده شد و چشمانم سیاهی رفت. ابولچرخی شانههایم را تکان داد و گفت: «چی شده؟ حجرهی حاجرسول که تحت نظر بود؛ دنبالت کردهاند؟» زل زده بودم توی دهان ابولچرخی و لالمونی گرفته بودم. او داشت حرف میزد یا خواب میدیدم؟ او این چیزها را از کجا میدانست؟ ابولچرخی تکانم داد و داد زد: «مرتضی با تواَم! منم ابوالفضل، بگو چه غلطی کردهای؟» و دستش را گذاشت روی دستم که هنوز داشتم روی پیرهنم فشارش میدادم و گفت: «نکند اعلامیهها دست توست؟» سرم را که به پایین تکان دادم، دستم را کشید به سمت چرخوفلک و محکم گفت: «درشان بیاور بده به من! خودت هم بپّر روی چرخوفلک و از روی پشتبام بزن به چاک!» حال عجیبی داشتم؛ حتی مخالفت هم نمیتوانستم بکنم. انگار حاجآقا عزتی جلوم ایستاده بود. خانهی چرخوفلک که رسید به لبهی پشتبام، بلند شدم و دستم را قلاب کردم و خودم را کشیدم بالا. ابوالفضل داشت اعلامیهها را توی یکی از خانههای چرخوفلک، زیر بساط تخمه و قره قوروت و لواشکش قایم میکرد، که مرد ساواکی را دیدم که داشت وارد کوچه میشد. سرم را دزدیدم و درازکش دیدم که مرد سرش را توی دستش گرفته بود و سرگردان داشت اینور و آنور کوچه را نگاه میکرد. به ابوالفضل که رسید، گفت: «هوی یارو! یک پسر که ژاکت آبی تنش بود را ندیدی؟» ابوالفضل رفت جلو و دستش را تو هوا تکان داد و ادَ و بَده کرد. مرد هولش داد و گفت: «برو بابا دیوانه!» و دوید به ته کوچه. خیالم که از رفتن مرد راحت شد، سرم را کمی بالا گرفتم. ابوالفضل میخواست چرخش را هول بدهد و برود. گیج بودم. یعنی تمام این مدت، ابوالفضل ادای آدمهای کر و لال را درآورده بود که چی بشود؟ او از کجا میدانست که اعلامیهای در کار است؟ سرم گیج میرفت و دستهای یخم میلرزید. صدایش کردم، باید جواب سؤالهایم را میگرفتم. برگشت با اخم نگاهم کرد و گفت: «تو که هنوز اینجایی!» گفتم: «تو... تو از کجا میدانستی؟ اعلامیهها چی میشود؟» ابوالفضل نگاهش را دوخت به چرخوفلکش و گفت: «میرسانمشان به آنجایی که باید میرسیدند؛ مثل تمام این مدت که کارم همین بود و اعلامیهها شده بودند قیف تخمه و خرتوپرتهایم.» و چرخوفلکش را هول داد و رفت. صدای جیرجیر چرخهای چرخوفلک پر شد توی گوشم و یاد حرفهای حاجآقا عزتی افتادم که میگفت: «آقاابوالفضلخان دیوانه نیست.»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 356 |