تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,178 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,100 |
عکس هر کس را میانداختم، شهید میشد! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 10، دوره 27، بهمن 95 - شماره پیاپی 323، اسفند 1395، صفحه 22-25 | ||
نوع مقاله: گفت و گو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.22732 | ||
تاریخ دریافت: 19 فروردین 1396، تاریخ پذیرش: 19 فروردین 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفتوگو با رضا طاهری، عکاس پیشکسوت قمی سیدسعید هاشمی– حامد جلالی
رضا طاهری یکی از عکاسان قدیمی قم است. اکثر قمیهای قدیمی او را میشناسند و خیلیها از او خاطره دارند. سالهاست در میدان صفاییه که میدان مرکزی شهر قم است، استودیوی عکاسی دارد. او را از سالهای قدیم که کودک بودم و برای انداختن عکس پروندههای مدرسه پیشش میرفتم، میشناختم. همیشه روی میزش تعدادی عکس شهدا یا شخصیتهای برجستهی کشور دیده میشد. وقتی به او پیشنهاد مصاحبه دادم، با روی باز پذیرفت و همین شد که مصاحبهای مفصل در دو جلسه با او انجام دادیم و حرفهای شیرینش را شنیدیم. متنی که در زیر میخوانید، خلاصهای از گفتوگوی طولانی ما با اوست. ● کمی از کودکی خودتان بگویید. من متولد اول فروردین 1330 هستم. پدرم کاسب بود و مادرم خانهدار. در محلهای قدیمی به نام «جویشور» زندگی میکردیم که قبلاً بهش میگفتند: سَرِ آبِ شاه. یک قناتی بود که ظاهراً زمان فتحعلیشاه آن را حفر کرده بودند. بعدها که آن محله مسکونی شد، برای آنکه قنات را خراب نکنند، آب آن را به جویی منتقل کردند. آب آن قنات، شور بود؛ به خاطر همین آن محله معروف شد به جویشور. در همان محله مدرسه رفتم و تا ششم ابتدایی قدیم تحصیل کردم. بعدش رفتم سر کوچهی ارک که پدرم مغازهی بستنی و فالوده داشت. میرفتم کمکش میکردم. یک روز «حاج آقارضا هما» صاحب عکاسی هما به مغازهی ما آمد و به من گفت: «فلانی! دوست داری بیایی عکاسی؟» ● چند سالتان بود؟ - 13 ساله.
● دیگر درس نخواندید؟ - با اینکه پدرم خیلی اصرار داشت بخوانم، اما خودم دیگر نخواندم. بعد با پدر مشورت کردم و در سال 1343 رفتم عکاسی هما و مشغول کار شدم. در همان سالها، نحوهی عکس گرفتن و عکاسی به صورت آنالوگ را یاد گرفتم. (الآن عکاسی پیشرفته شده؛ اما ارزش کارهای آن موقع را ندارد.) خلاصه رفتم سر کار و تا سال 50 که میخواستم بروم سربازی، آنجا بودم. مهر سال 50 رفتم سربازی. دوران آموزشی را در چهلدختر شاهرود بودم و بعد تقسیم شدیم و رفتم لشکر 16 زرهی قزوین. آنجا هوا سرد بود و کار زیاد. رفتم گفتم من کارگر عکاس هستم. سربازی در آنجا بود که بعداً شنیدم در بمباران رودبار شهید شد. بالأخره اسمم را دادند به مسئول عکاسی و مرا به گردان مخابرات بردند. (چون عکاسی زیرمجموعهی مخابرات بود.) حدود ده ماهی در عکاسی مشغول بودم که یک روز از رکن دو آمدند دنبالم و گفتند: «به ما گزارش دادهاند که شما اسلحهی کلت همراهتان بوده و با اسلحه وارد عکاسی شدهاید.» بعد شروع کردند به گشتن و گشتن؛ اما چیزی پیدا نکردند. شروع کردند به تهدید کردن. هرچه من قسم و آیه میآوردم که چیزی ندارم، قبول نکردند. چند روز بعد نامهای از رکن چهار آمد که همچین سربازی نباید توی عکاسی باشد. مرا آوردند توی گروهان و آنجا هم اسلحه بهم ندادند. فقط یک قمقمه و کلاه و فانوسقه دادند و شدم نگهبان آسایشگاه. تا انتهای خدمت. سال 52 چند روزی مرخصی گرفتم تا تسویهحساب کنم. وقتی از مرخصی برگشتم، دیدم لشکر خیلی خلوت است. پرسیدم چه خبر شده؟ گفتند جنگی بین ایران و عراق شروع شده و لشکر رفته لب مرز. سربازانی که مانده بودند، توی بیابان چادر زدند و من هم آن چند روز توی بیابان بودم. بالأخره جنگ طی چند روز تمام شد و من هم ترخیص شدم. در مدتی که سرباز بودم، بچهها را تشویق کردم به روزه گرفتن و نماز خواندن. این قضیه ریشه دواند توی رکنها و گردان، و بچهها ماه رمضان غذای ظهر را میگذاشتند برای افطار، و غذای شب را برای سحر و این تقریباً داشت همگی میشد. یک بار هم به توصیهی یکی از بچهها، یک رسالهی امام برای یکی از سربازها بردم که این موضوع درز پیدا کرد و برای من مشکل ایجاد شد. از خدمت که آمدم، حدود یک ماهی بیکار بودم و باز رفتم عکاسی هما. تا سال 54 آنجا بودم و از سال 54 سرقفلی همین مغازه را که تویش هستم خریدم و مشغول به کار شدم. ● در مورد جویشور بگویید. توی آن محله همه اصیل بودند. همه همدیگر را میشناختند. مثل الآن نبود؛ مخصوصاً که نزدیک منزل امام بود. از جویشور تا منزل امام، یک باغ فاصله بود به نام «باغ قلعه»، که الآن اسمش شده عباسآباد و خانهسازی شده. ما برای روضه گاهی میرفتیم خانهی امام. خانهی ما یک خانهی دویستمتری خشتی بود که بعدها افتاد توی طرح و خراب شد. توی انقلاب، بچههای جویشور فعال بودند و خیلیها شهید شدند. ● آیا در زمان شاه، مسئولین دولتی برای انداختن عکس به شما مراجعه میکردند؟ خانوادهی سازمان امنیتی میآمدند؛ حتی یکی از آنها به نام سروان رحیمی گفت نامه میدهم که بروی برای مغازهات تلفن بگیری؛ اما قبول نکردم؛ چون نمیخواستم سفارش این آدم روی نامهی من باشد و برایم دردسر شود. ● اسم سرهنگ افاضلی را شنیده بودید؟ بله، دیده بودمش؛ گلپایگانی بود. ● راست است که میگویند شکنجهگرِ قهاری بود؟ آن را نمیدانم؛ اما با لاتها و اوباش شهر خیلی مشکل داشت و آنها ازش میترسیدند. اسمش که میآمد فرار میکردند. ● شما برای دل خودتان هم عکاسی میکردید؟ من کارم همینجا بود تا زمان انقلاب. در زمان انقلاب، دوربین دست گرفتم و رفتم از تظاهرات و زمان ورود امام به قم، ورود امام به مدرسهی فضیه و آزاد شدن انقلابیون عکاسی کردم و همه را هم دارم و هنوز جایی ارائه نکردم. عکسهای بینظیری هم هستند و به جرئت میتوانم بگویم کسی مانند آنها را ندارد. ● زمان تأسیس اینجا چندتا عکاسی توی قم بود؟ سیزده – چهاردهتا بودند. آن زمان اینجا همهاش بیابان بود که الآن شده مرکز شهر. ● وسایل عکاسی را از کجا تهیه میکردید؟ یک نفر از تهران برایمان میآورد. ● از خانوادهی امام کسی به اینجا آمد برای عکاسی؟ بله. بچههای حاجآقا شهاب اشراقی، نوههای امام مشتریهای من بودند. یک روز هم چندتا از وزیران دولت موقت به قم آمده بودند تا با امام دیدار داشته باشند. هلیکوپترشان توی ورزشگاه تختی نشسته بود. یکیشان با حاجاحمدآقا خمینی داشتند قدم میزدند که عکس گرفتم. ● از فرماندهان دفاع مقدس چهطور؟ مهدی زینالدین پیش من عکس دارد، جواد عابدی، سیدعبداله برقعی و جعفر حیدریان. حدود دویست و خردهای عکس از شهدا دارم. همهی عکسها و فیلمهایشان را هنوز دارم. ● هنر عکاسی قدیم بهتر بود یا الآن؟ از نظر کاری آن موقع بهتر بود؛ سخت بود، اما هنر در آن به کار میرفت. الآن با موبایل هم عکس میگیرند؛ اما هنرِ آن موقع را ندارند. آن موقع باید خودت عکس میگرفتی و میرفتی فیلم را توی تاریکخانه ظاهر میکردی و فیلم را با مداد روتوش میکردی و بعدش چاپ میزدی روی کاغذ و... ● عکس رنگی چهطور بود؟ چون رنگی نبود، عکس سیاه سفید میانداختند و بعد میدادند با رنگ روغن، رنگش کنند. ● ساعت کاریتان چهطور بود؟ چون کارم را دوست داشتم، صبح زود میآمدم و ناهار هم همینجا میخوردم. ● دوست دارید بچههایتان هم این کار را دنبال کنند؟ نه، دارند درس میخوانند؛ البته پسرِ بزرگم یک آتلیه برای مجالس زده است. ● زمان انقلاب به تهران هم رفتید؟ بله، زمانی که امام میخواست از فرانسه بیاید، همراه با جمعیتی سوار اتوبوس شدیم. برای هر کداممان یک کارت هم صادر کردند. رسیدیم تهران، رفتیم مهدیهی تهران. شاید بیش از پنجاه اتوبوس بود. سر میدان راهآهن، نیروهای نظامی جلویمان را گرفتند. امام پیغام داده بود که اگر عکس مرا هم پاره کردند، کاری نداشته باشید. من یک سری مدارک توی لباسم داشتم. یک استوار شهربانی با دوتا سرباز آمدند توی اتوبوس و عکسها را از روی اتوبوس جمع کردند و بردند که آتش بزنند. سربای آمد جلو و سرشان داد زد و نگذاشت آتش بزند. یکی از پلیسها هم با باتوم زد روی دستم که چهار - پنج ماه دستم را نمیتوانستم تکان بدهم. آن روز رفتیم مهدیه. شب خوابیدیم و صبح به صورت دستهجات از آنجا پیاده راه افتادیم و تا بهشت زهرا رفتیم. ما آن روز، بعد از پایان مراسم برگشتیم قم؛ اما چندتا از بچهها وسایل انفجاری درست کرده بودند و در تهران ماندند. فردای آن روز، میدان امام حسین شلوغ شد و چند انفجار صورت گرفته بود. ● امام را دیدید؟ امام وقتی به قم آمدند، از ایشان در بالای فیضیه عکس میگرفتم. قبلش هم وقتی تحصیل میکردم، البته حدود سال 42، معلمی داشتیم به نام محمود بروجردی که داماد امام بود. یک روز گفت: «میخواهی امام را ببینی؟» گفتم: «چرا که نه!» و رفتم خانهی امام که همه صف میکشیدند و میآمدند دست امام را میبوسیدند و میرفتند. من هم دستشان را بوسیدم. ● محمود بروجردی معلم چی بود؟ معلم کارگاه. ● از شیشهی پنجرهی عکاسی نگاهی به خیابان شلوغ و میدان پررفتوآمد صفاییه میاندازم و بعد میپرسم: این فضا و خیابانی که الآن عکاسیتان در اینجاست، در زمان انقلاب شلوغ میشد؟ بله، اینجا یک تانک گذاشته بودند. حکومت نظامی بود. من از خانه به مغازه میآمدم. در را نصفه میگذاشتم. با نظامیها ارتباط برقرار کرده بودم. گاهی میآمدند پیشم و نوار و اعلامیهی امام را از من میگرفتند... حتی میرفتند توی تانک و نوار را توی ضبط میگذاشتند و گوش میدادند. ● از راهپیماییها عکاسی میکردید؟ خیلی از راهپیماییها را عکاسی کردم. یکی از راهپیماییهای معروف، راهپیمایی پزشکان بود با نام همبستگی جامعهی پزشکی با امام. اکثر پزشکانِ معروف و برجستهی قمی توی این عکس هستند؛ مثل دکتر رزاقی، دکتر معصومی، دکتر رضوی دندانپزشک، مرحوم وفایی، دکتر روستایی، مسئول آزمایشگاه بوعلی آن زمان، دکتر تقوی، دکتر شریعت و دکتر جواهری که داروخانهی پیمان را داشتند. ● نمیترسیدید؟ ترس داشت؛ اما همهچیز را به جان میخریدیم، مثل الآن که رفتن به عراق ترس دارد؛ اما مردم نیت میکنند و میروند کربلا و نجف. چون نیت، ترس را از بین میبرد. مثلاً عکسی انداختم از زمان آزاد شدن یکی از رهبران انقلاب؛ زمانی که در میدان فرح قم، مردم راهپیمایی کردند و در آنجا پشت سر آیتالله مشکینی نماز خواندند (و از همان موقع اسمش را گذاشتند میدان امام). یادم است آیتالله فاضل لنکرانی پشت سر ایشان بود. حاجحسین کشوری، دوتا از آن عکسها را ازم گرفت که ببرد برای امام تا امام در جریان باشند که نام میدانِ فرح شد میدان امام. ● از شهدای قبل از انقلاب عکس دارید؟ بله، مثلاً یک روز رضا کاشی، که رانندهی مصالح ساختمانی بود، پیشم آمد و عکس انداخت. عکس را برایش بزرگ و رنگی کردم. ماه رمضان بود. یک روز به خیابان آذر رفت تا قاب بخرد و برایم بیاورد و عکسش را قاب کنم؛ اما دیگر نیامد! بعد از افطار هم نیامد! به کوچهیشان رفتم، دیدم شلوغ است. گفتم: «چه خبر شده؟» گفتند: «رضا رفته آذر، تیر خورده و مجروح شده.» بعد بردندش تهران و برش گرداندند تا به دست حکومتیها نیفتد که همینجا هم شهید شد. ● عکسها چرا سیاه سفیده؟ آن وقتها، امکان گرفتن عکس رنگی نبود. بیشتر سیاه سفید بود. ● از 19 دی خاطرهای دارید؟ بله، یادم است در مغازه بودم که شنیدم روزنامهی اطلاعات، توهینی به امام کرده. مردم روزنامهها را خریده بودند و راه افتاده بودند توی خیابانها. یکی از بچهها به نام حسین گلفشان که بقالی داشت به من گفت: «برویم عکس بگیریم.» من چون دقیق نمیدانستم جریان چیست، نرفتم؛ اما مردم روزنامهها را پاره کرده بودند و رفته بودند توی کوچهی بیگدلی، نزدیک منزل حضرت آیتالله نوری همدانی. آقای نوری همدانی برایشان سخنرانی کرد و بعد رفتند تا کلانتری و درگیری شد و رئیس کلانتری که سرگرد سلیمی نام داشت و بچهی قم بود، دستور مقابله داد. درگیری بالا گرفت و خلاصه از آن زمان، راهپیماییها و درگیریها شروع شد. ● از سرگرد سلیمی خبر دارید؟ ظاهراً اوایل انقلاب دستگیر شد و مدتی در زندان بود و بعد آزاد شد و حالا هم گهگداری میبینمش. ● از کسانی که قبل انقلاب در قم مسئولیت داشتند خبر دارید؟ رئیس کلانتری اینجا سرگردی بود که الآن به رحمت خدا رفته؛ ولی آن زمان مسئول گاردیهای این منطقه بود. ایشان با نیروهایش خیلی دنبال مردم میکرد و ضربوشتم میکرد. یادم است سر سهراه جویشور درگیری شد. مردم را میزدند. مردم هم یک کلاهکاسکت نظامی را سر تیر چراغ برق آویزان کردند که به رئیس کلانتری برخورد و آمد و دستور داد چندتا از بچهها را به شدت کتک زدند و چند نفر را هم دستگیر کردند. یکیشان محمد زمانی نام داشت و بچهی روستای بیدهند بود. مادرش آمد و با گریه و داد و فریاد، پسرش را از چنگ گاردیها درآورد. محمد زمانی، بعدها به جبهه رفت و دیگر برنگشت؛ حتی جنازهاش هم نیامد. ● آیا شهدای معروف قم قبل از شهید شدنشان، پیش شما آمده بودند؟ بله زیاد! مثلاً شهید زینالدین با شهید طالقانی پیش من عکس دارد. حیدریان، برقعی، شهریور، جواد عابدی و... نزدیک سیصدتا عکس شهید دارم که همه پیش من عکس انداختند. گاهی بعضیشان میآمدند میگفتند دستت خوب است؛ از ما عکس بگیر تا برویم شهید بشویم!» یک خاطرهی جالب دیگر هم الآن یادم آمد. یک روز یک جوان ناشناس از پلههای عکاسی بالا آمد و پاکتی گذاشت روی میزم و رفت. من که خیلی تعجب کرده بود، به او که توی راهپلهها داشت برمیگشت پایین، گفتم: «این چیه؟» گفت: «پاکت را باز کن ببین چیه!» درِ پاکت را باز کردم. دیدم مقداری پول و یک نامه توی آن است. توی نامه نوشته بود: «من دارم به جبهه میروم، حلالم کنید؛ چون یک روز احتیاج به پول داشتم، درِ مغازهی شما باز بود. وارد مغازهی شما شدم و دیدم کسی نیست. از توی کشوی میزتان مقداری پول برداشتم؛ چون نیاز داشتم، میدانم که کارم اشتباه بوده. الآن که عازم جبهه هستم، پول را برایتان برگرداندم. شاید خدا خواست و شهید شدم! نمیخواهم مدیون باشم.» آن جوان ناشناس پاکت را داد و دوید و از عکاسی بیرون رفت. دنبالش رفتم تا پیدایش کنم و پول را بهش برگردانم. میخواستم بهش بگویم این پول مال خودت باشد. نوش جانت، حلالت؛ اما رفته بود و من پیدایش نکردم. ● این محلههای دورشهر و اینها که به مغازهی شما نزدیک هستند، در آن وقت وجود داشتند؟ من که آمدم اینجا، تازه دورشهر داشت جدولبندی میشد و توی این فلکهی صفاییه تازه درخت کاشته بودند. یادش بخیر! شهرداری بود به نام دادکوه که قبل از آمدن من، این پارک بزرگ و زیبا را درست کرد که الآن نامش شده: نجمهخاتون. آقای طاهری از گفتوگوی طولانی ما خسته شده. در پایان گفتوگو از کشوی میزش تعدادی عکس درمیآورد و نشانمان میدهد؛ عکس شهدای قم که پیش از شهادتشان در استودیوی او عکس انداخته بودند؛ عکسهایی که هر کدام یک دنیا خاطره و اشک و التهاب هستند.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 463 |